« آسمان در غبار آیینه ها » همراه با شاعر معاصر هدیه سلیمانی

جسارت_صبح خسته ام ، خسته از جسارتِ صبح از زمستان بر این بکـارتِ صبح آسمـان در غبارِ آیـنـه هـا ، نقطه چینی ست … بر عبارتِ صبح ! سایه ی شب هنوز پا برجاست بر لبِ آخرین ، طهارتِ صبح جای پایش چرا تمام‌ نشد ؟ تار و دودی شد این اسارتِ صبح می‌نویسم که […]

جسارت_صبح

خسته ام ، خسته از جسارتِ صبح
از زمستان بر این بکـارتِ صبح

آسمـان در غبارِ آیـنـه هـا ،
نقطه چینی ست … بر عبارتِ صبح !

سایه ی شب هنوز پا برجاست
بر لبِ آخرین ، طهارتِ صبح

جای پایش چرا تمام‌ نشد ؟
تار و دودی شد این اسارتِ صبح

می‌نویسم که شور و‌ حال مرا
خط زد از اولین عمارتِ صبح

صفحه ها را سیاه دیدم از
مرگِ روشن بر این زیارتِ صبح

یاد باد آسمانِ روزی که
قد علم کرد بر حقارتِ صبح

ای عبث تر به صبحِ بیهوده
بی نفس تر به قتل و غارتِ صبح

شب ، همان روزهای اینجا بود
تیره روزیست این جسارتِ صبح !!!

******************************************

ماوراء_بنفش

میان شعله ی خورشیدِ ماوراء بنفش
بزن به بَرزنِ امیدِ ماوراء بنفش

ورای تاولِ مادونِ قرمزی برهوت
به روی نقطه ی تشدیدِ ماوراء بنفش

کویرِ تشنه ی سوزان وُ خشتِ خامیِ شور
امیدِ بارش وُ تهدیدِ ماوراء بنفش

زمینِ سرد وُ ترک خورده از شکافِ نگاه
درون دخمه ی تردیدِ ماواء بنفش

فضای خاطره ها ، در ترانه‌ ی ملکوت
به عرش و قایقِ ناهیدِ ماوراء بنفش

سرابِ وُ جاذبه ها از نگاهِ پولکِ ماه
وَ رنگ و نطفه ی تسعیدِ ماوراء بنفش

میانِ شعله ی خورشید وُ کوره های مذاب
بزن به بَرزنِ امیدِ ماواء بنفش !!!

***************************

اتفاق_خاص

دیگر هیچ اتفاقِ خاصی نمی افتد
برگی از بیدِ آس و‌ُ پاسی نمی افتد

دیگر آب از سرِ گذشته هایمان رد شد
غنچه از نرده ی تراسی نمی افتد

هیچ چیز از نگاهِ تلخمان نمی ماند
بویی از یاس ، از حواسی نمی افتد

پایمان در میانِ زخم این حقیقت سوخت
تاوَل از گونه ی مماسی نمی افتد

گوشی از حرف های سرخِ واژه ها پُر شد
گوشیِ ذهن ،، از تماسی نمی افتد !

شاپرک در هوای عاشقانه ها پر زد
عاشق از نغمه‌ ی حماسی نمی افتد

شور و‌ شیرین لباسی از ترانه می بافیم
دیگر از گیره ها ، لباسی نمی افتد

آب ، از آبمان تکان نمی‌خورد وقتی
دیگر هیچ اتفاق خاصی نمی افتد !!!

********************************************

قند_نگاهت

پوستم ، شبنمِ یاس وُ زره ام‌ فولاد است
قلبم از پولکِ نازک ، دلم از فریاد است

با درختانِ نگاهِ تو عجینم امروز
در هوای تو دلم معجزه ی خرداد است

چایِ امروز من‌ از قندِ نگاهت لبریز
نفسم‌ دردِ به جا مانده تر از بیداد است

کاش با چشم‌ِ خودت حال مرا می دیدی
که چه‌ شیرین ، همه ی زمزمه ام‌ فرهاد است !

بی تو هر بار در این کشورِ دور افتاده
مُردم از زندگی اما ، قلمم آباد است !

سعی کردم به نگاهِ تو بخندم اما
چه‌ کنم این دلِ وامانده پراز فریاد است