« آمد از راه سحر » ، همراه با شاعر معاصر لیلا رضاوند

غمزه ی مستانه با تو من ساکن میخانه نباشم چه کنم ؟ سالک بی می و پیمانه نباشم چه کنم ؟ تو نشاندی به برم بوته ی مهری ز رخت بلبل عاشق این دانه نباشم چه کنم همه جا یاد تو مدهوش که کرده است مرا بی هوا در پی جانانه نباشم چه کنم گرمی […]

غمزه ی مستانه

با تو من ساکن میخانه نباشم چه کنم ؟
سالک بی می و پیمانه نباشم چه کنم ؟
تو نشاندی به برم بوته ی مهری ز رخت
بلبل عاشق این دانه نباشم چه کنم
همه جا یاد تو مدهوش که کرده است مرا
بی هوا در پی جانانه نباشم چه کنم
گرمی دست تو را باز به یاد آوردم
این چنین در هوس شانه نباشم چه کنم
قصه ی چاه زنخدان تو را باد که گفت؛
مست گیسوی تو و چانه نباشم چه کنم
بنشین نزد من عاشق شیدا و بگو
به تمنای تو دیوانه نباشم چه کنم
من به یک غمزه ی تو کل جهان رادادم
تشنه ی غمزه ی مستانه نباشم چه کنم
شمع عشق تو که زد شعله و جانم راسوخت
من کنون بهر تو پروانه نباشم چه کنم
هرنفس بی تو مرا چون قفسی می ماند
تو اگر آیی و من خانه نباشم چه کنم

«لیلا رضاوند – تمنا»

**************************************

آمد از راه سحر
زندگی لبریز است
از همین عطر صدایی که تو را می خواند !
و چکاوک در باد
عشق را هم به تماشای جهان آورده !
بوی خاک و نفس تازه که باران خدا
بر سر سفره دل می بارد
و خدایی که میان من و تو
چه پر احساس ، حکومت دارد !
زندگی سیب قشنگی است
که ارزانی اوست !
صبحتان سرشار از مهربانی باشد !
دلتان دریایی همه طوفانی عشق
چشمتان تا خورشید
غرق احساس محبت باشد.
هدیه ی هر روزت
یک سبد عشق خدا
یک گلستان لبخند
یک سفر تا به هر آن جا که پر از عطر گل یاد خداست
و دو دستان تو تا عرش بلند
پای تو در راهی که پر از غنچه ی خوبی است روان !
تو در این لحظه بارانی صبح
عشق را در قفس سینه رها کن برود
و تو را تا نفس پاک ترین حادثه ها
فارغ از هرچه غم و دلتنگی است
مهربان تر به همین رنگ خدایی که تو را می خواهد.
تو به دستان پر از خواهش انسان ضعیفی
شاخه ای عشق بکار !
و به جای گل خورشید ، سحر
تو بتابان نفسی مهر خدا را هر جا
و بگو با دل خود
که من امروز پر از قاصدکم !
عشق را زنده به تکرار کنید
همه با رنگ قشنگی که خدا می دهد هروقت سحر!
دلتان شاد عزیزان تا اوج
زندگیتان همه سبز
و خدا هم جاری در نفس های زمان !
عشق ارزانی تان تا سرانجام جهان !

#لیلا_رضاوند #تمنا

*************************************

«دل تنگ و خیال خوش »

سکوتم درد دارد می شناسم غصه هایم را
گل پرپر شده می فهمد این حال و هوایم را

میان ابرهایی که گرفته سقف رویایم
کشیدم نقش خورشیدی که می خواند ندایم را

گذار نور چون افتد به رقص قطره ی باران
به طاق هفت رنگش می زند نقش خدایم را

شبیه قصه هایی که کنارش زندگی کردم
یکی باشد که چشمانش کند روشن فضایم را

به ناگه از دل دریا پریچهری برون آید
بخواهد از خدا پاسخ دهد قدری دعایم را

دل تنگ و خیال خوش، سری سرگرم رویاها
دو پایی خسته از بندی که بسته دست و پایم را

گره از سادگی افتد به کار زندگی زیرا
نمی داند کسی قدر دل بی ادعایم را

شده غم بوسه خنجر جواب مهربانی ها
گرفته درد دل هایم دوباره راه نایم را

به ظاهر بسته لب هایم همین فریاد خاموشم
کند کر گوش دنیایی که نشنیده صدایم را!

#لیلا_رضاوند_تمنا