انسان، هستی و مرگ _ رحمان ادینه

ادامه مبحث نگرش ناصر خسرو‌ به جهان هستی_دکتر رحمان آدينه

قولی به قلم گوید به کتابت…..  قولی به زبان گوید مشروح و مفصل
مر قول زبان را به ره گوش تو بشنو……  مر قول قلم را ز ره چشم تو بنگر             (همان: ۲۴۶)
ناصرخسرو در همه‌ی آثار خود به (علم آفرینش ) توجه نموده است در روزگار ناصرخسرو خلافت فاطمیان در اوج قدرت و یکپارچگی سیاسی و فکری قرار داشت. مباحث فکری در دارالعلم مصر و تحت نظر امام اسماعیلیان و داعی‌الدعات او پرداخته و یک‌دست می‌باشد و از طریق داعیان و مبلغان آزموده منتشر می‌گردید.
هستی تجربه عدم داشته است، حکما و فلاسفه هنگامی که به جهان می‌اندیشند، درمی‌یابند که هستی فانی شونده است، جهانی که در اطراف ماست بی‌وفا و ناپایدار است، این ناپایداری و بی‌وفایی جهان در اندیشه‌های شاعر بزرگ ما عمر خیام بیان شده است و ایشان برجسته‌ترین چهره‌ی این عالم را ناپایداری و فناپذیری آن می‌داند:
ساقی گل و سبزه بس طربناک شده است ….  دریاب که هفته دگر خاک شده است
می‌نوش و گلی بچین که تا درنگری…. گل خاک شده است و سبزه خاشاک شده است(خیام،۱۳۹۲: ۳۷)
مهمترین وجه طبیعت با آن همه طراوت و زیبایی که بر چشم می‌نشیند به سرعت سپری می‌شود.
حافظ نیز جهان و هستی را سست بنیاد و بدعهد می‌پندارد و معتقد است که بی‌وفا و ناپایدار است:
جهان پیر است و بی‌بنیاد از این فرهاد کش فریاد…. که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد….. که این عجوز عروس هزار داماد است
نشان عهد وفا نیست در تبسم گل   …..  بنال بلبل بی‌دل که جای فریاد است.(حافظ،۱۳۸۱: ۳۷)
مرگ را در آیینه مرگ دیگران می‌توان شناخت، نه تنها دیگران می‌میرند بلکه ما هم خواهیم مرد و این تجربه بزرگ را خواهیم فهمید و هرگز از مرگ گریزی نیست و هر کسی میباید در برابر مرگ سر فرود آرد.حکیم خیام در مورد این نگاه به هستی می‌گوید:
چون ابر به نوروز رخ لاله بشست ….. برخیز و جام باده کن عزم درست
کاین سبزه که امروز تماشاگه ماست ….. فردا همه از خاک تو برخواهد رست
افسوس که نامه جوانی طی شد….. آن تازه بهار زندگانی دی شد
آن مرغ طرب که نام او بود شباب….. فریاد ندانم که کی آمد و کی شد(خیام،۱۳۹۲: ۲۴)
انسان‌های خردمند هم‌چون ناصرخسرو و حافظ و خیام، هنگامی که به هستی می‌اندیشند، در آن حقیقت مرگ را برجسته می‌دانند و معتقدند که این حقیقت را می‌باید با ساختارهای زندگی خود و اولویت‌های حیاتی خود نظیم کنیم، حکیمان هنگامی که فناپذیری عالم و مرگ‌پذیری انسان را با تمام وجود و با تمام رگ و پی خود می‌آزمایند به آگاهی دردناکی می‌رسند، این آگاهی نسبت به هستی و انسان و مرگ و آدمی را با پرسش معناداری روبرو می‌کند و خردمندان و حکیمان از خود می‌پرسند که آیا هستی و جهان معنایی دارد؟ بنابراین تجربه عدم در لایه‌های هستی جهان خارج و هستی و آدمی حکیمان را با بحران‌های‌معنایی روبرو می‌کند و این آگاهی دردآور است و خیام در این مورد می‌گوید:
در دایره‌ای که آمد و رفتن ماست …. او را نه بدایت، نه نهایت پیداست
کس می‌نزند دمی در این معنی راست….. کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست
از آمدنم نبود گردون را سود….. وز رفتن من جلال و جاهش نفزود
وز هیچ کس نیز دو گوشم نشنود….. کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود(خیام،۱۳۹۲: ۳۴)
این نوع نگرش به هستی و انسان و مرگ پرسش‌هایی در اندیشه‌ها و اشعار این حکیم بوجود آورده است.
حافظ نیز با خیام و ناصرخسرو هم‌عقیده است و می‌گوید:
گرچه مستی عشقم خراب کرد ولی.‌‌‌… اساس هستی من زان خراب آبادست
بنیاد هستی تو چو زیر و زبر شود……در دل مدار هیچ که زیر و زبر شوی
عاشق شو ارنه روزی کارجهان سرآید…… ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی برکند ……  چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور( دیوان حافظ: ۱۳۸۱: ۲۵۵)
کلیت هستی کلیت جنس نیست تا آن جا که هستندگان بر حسب جنس و نوع در بیان آیند، هستی نه آن مرزی است که ناحیه‌ی برین موجودات را تحدید و احاطه کند( هستی گونه‌ای از جنس نیست) کلیت هستی از هر گونه کلیتی که با سنجه‌ی جنس حاصل آمده است فرا می‌گذرد، هستی در اصطلاح و تعبیر هستی‌شناسی قرون وسطی امری متعالیست.( ژان وال ص۶۲
نویسنده : دکتر رحمان ادینه

تنظیم : رامک تابنده