از نگاه جامعه شناس

از نگاه فعال اجتماعی زنان ، زنان سرپرست خانوار .بخش دوم ( افطار)

نگاه جامعه شناختی به زنان سرپرست خانوار ۲ ماجرا به شما مشاهده عینی مطرح شده و در قالب ‌واگویه می‌باشد.

افطار
باید دوستی را برای گرفتن کتاب امانتی دانشگاه می دیدم درست سر چهار راه کنار میوه فروشی بزرگ.
پیام داده بودکه کمی دیرتر می رسد غروب بود و نزدیک افطار.خیابان ها شلوغ تر می شدو نگاه من سر گردان قدمهایی که دور و نزدیک می شدند
زنی کنارم ایستاده ..گوشه ی چادر رنگ و رو رفته و کهنه اش را به دندان گرفته بود و مقنعه ای که درز آن گوشه ی صورتش جا خوش کرده بود
و دمپایی کوچکی که صاحب آن دائم گوشه ی چادر را می کشید…زمزمه ی آرامی می شنیدم…

نگاهم روی قدمها که می گشت روی کفش های بی رنگ زن متوقف شد..صورتش را نگاه می کردم و او آنقدر نگران بود مرا نمی دید..دسته ی پاکت دارو ها توی دستش له شده بود…پشتش را کرده بود به این همه شلوغی و آرام پاکت را در کیف بزرگ و پارچه ای می گذاشت که قفل نداشت..
کودک رنگ پریده و بیمار از نگرانی او چیزی نمی دانست..نگاهش خیره روی میوه ها مانده بود و با دستش چادر را تکان می داد و دست زن که سعی می کرد مچ دست دخترک را بگیرد و آرامش کند..
به سختی شنیدم که می گفت صبر کن…حالا شلوغ است..
خیابان داشت خلوت می شد…از دوستم خبری نبود باید می رفتم اما دمپایی صورتی کوچک و دل دخترک نمی گذاشت..میوه های چیده شده روی سینی کنار خیابان آنقدر دلربا بودند که نگاه او را خیره کنند…زن نگاهش روی قیمت ها می گشت و زیر چشمی مردان و زنانی را می دید که می گذشتند..هرچه خلوت تر بهتر..
صدای دعای دم افطار بلند شده بود و خیابان به سمت خاموشی می رفت..اما میوه فروشی هنوز باز بود.بند کیف را روی شانه اش جابه جا کرد و به دخترک اشاره کرد که کناری بماند.نگاهش نگران همه جا را ازترس دیدن آشنایی همه جا دواند..خیالش که راحت شد جلوتر رفت پاکتی از کیسه ها را برداشت..دستانش می لرزید
نگاهم روی پاکت خیره مانده بود..سیب های زیبا و خیار های تازه…موز های شیرین…چقدر از این ها برای بچه ها هوس کرده بود بخرد..شاید دکتر گفته بود دخترک باید میوه بخورد تا زودتر خوب شود..آرام زانو زد…سبد زیر سینه ی سیبها را جلو کشید..میوه های خراب و نیمه سالم در سبد قاطی شده بودند از همه نوع..مقداری از همان میوه ها را توی پاکت ریخت آنچنان با شتاب که انگار کسی او را می پایید..
پاکت را توی کیف کهنه پارچه ای که دارو ها را درآن گذاشته بود فرو کرد..دیدم چیزی را که در دستش پنهان کرده بود کنار سینی هلو ها رها کرد..آنقدر سریع دست دخترک را گفت و دور شد که چشمانم در همان صحنه ماند..جلوتر که رفتم دو هزار تومانی مچاله کنار سینی مثل سیب ها می درخشید..مثل اشک گوشه چشمش وقتی می رفت…