نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
افطار باید دوستی را برای گرفتن کتاب امانتی دانشگاه می دیدم درست سر چهار راه کنار میوه فروشی بزرگ. پیام داده بودکه کمی دیرتر می رسد غروب بود و نزدیک افطار.خیابان ها شلوغ تر می شدو نگاه من سر گردان قدمهایی که دور و نزدیک می شدند زنی کنارم ایستاده ..گوشه ی چادر رنگ و رو رفته و کهنه اش را به دندان گرفته بود و مقنعه ای که درز آن گوشه ی صورتش جا خوش کرده بود و دمپایی کوچکی که صاحب آن دائم گوشه ی چادر را می کشید…زمزمه ی آرامی می شنیدم…
نگاهم روی قدمها که می گشت روی کفش های بی رنگ زن متوقف شد..صورتش را نگاه می کردم و او آنقدر نگران بود مرا نمی دید..دسته ی پاکت دارو ها توی دستش له شده بود…پشتش را کرده بود به این همه شلوغی و آرام پاکت را در کیف بزرگ و پارچه ای می گذاشت که قفل نداشت.. کودک رنگ پریده و بیمار از نگرانی او چیزی نمی دانست..نگاهش خیره روی میوه ها مانده بود و با دستش چادر را تکان می داد و دست زن که سعی می کرد مچ دست دخترک را بگیرد و آرامش کند.. به سختی شنیدم که می گفت صبر کن…حالا شلوغ است.. خیابان داشت خلوت می شد…از دوستم خبری نبود باید می رفتم اما دمپایی صورتی کوچک و دل دخترک نمی گذاشت..میوه های چیده شده روی سینی کنار خیابان آنقدر دلربا بودند که نگاه او را خیره کنند…زن نگاهش روی قیمت ها می گشت و زیر چشمی مردان و زنانی را می دید که می گذشتند..هرچه خلوت تر بهتر.. صدای دعای دم افطار بلند شده بود و خیابان به سمت خاموشی می رفت..اما میوه فروشی هنوز باز بود.بند کیف را روی شانه اش جابه جا کرد و به دخترک اشاره کرد که کناری بماند.نگاهش نگران همه جا را ازترس دیدن آشنایی همه جا دواند..خیالش که راحت شد جلوتر رفت پاکتی از کیسه ها را برداشت..دستانش می لرزید نگاهم روی پاکت خیره مانده بود..سیب های زیبا و خیار های تازه…موز های شیرین…چقدر از این ها برای بچه ها هوس کرده بود بخرد..شاید دکتر گفته بود دخترک باید میوه بخورد تا زودتر خوب شود..آرام زانو زد…سبد زیر سینه ی سیبها را جلو کشید..میوه های خراب و نیمه سالم در سبد قاطی شده بودند از همه نوع..مقداری از همان میوه ها را توی پاکت ریخت آنچنان با شتاب که انگار کسی او را می پایید.. پاکت را توی کیف کهنه پارچه ای که دارو ها را درآن گذاشته بود فرو کرد..دیدم چیزی را که در دستش پنهان کرده بود کنار سینی هلو ها رها کرد..آنقدر سریع دست دخترک را گفت و دور شد که چشمانم در همان صحنه ماند..جلوتر که رفتم دو هزار تومانی مچاله کنار سینی مثل سیب ها می درخشید..مثل اشک گوشه چشمش وقتی می رفت…
IMG_7692 سعدینامه 🌹دوشنبه هر هفته یک حکایت از بوستانخداوندگار سخن سعدی🦋 #بابچهارمدرتواضع #گوشهشهناز #دستگاهشور با دلنشینسهتار استاد باهنر شنیدم که فرزانهای حق پرست گریبان گرفتش یکی رند مست از آن تیره دل مرد صافی درون قفا خورد و سر بر نکرد از سکون یکی گفتش آخر نه مردی تو نیز؟ تحمل دریغ است از این […]
شما مدیرعاملِ مهمی هستید و شرکتِ شما هک شده است . واکنشِ شما چیست ؟ مدیرانی که حملاتِ سایبری را در شرکت هایِ بزرگ مدیریت کردهاند ، نکاتی را در موردِ برنامهریزی و واکنش به یک حمله مطرح کرده اند . کریم توبا ، چند ماهی بود ، که بهعنوانِ مدیرِ عامل LastPass US LP […]
زیر پوست شهر(3)
رونق کسب و کار سوال: جناب دکتر امروز در ادامه مباحث راه اندازه کسب و کار های فردی و خانگی مزاحمتون شدیم تا به مبحث رونق کسب و کار بپردازیم . در خصوص رونق کسب و کار لطفا مقدمه ای بفرمایید؟ پاسخ: در این مبحث سعی بر آن است تا مخاطب و شنونده بتواند عواملی […]