بازسازی تاریخ به واسطه ادبیات

بازسازی تاریخ برپایه ادبیات؛ امکان یا امتناع؟. دکتر حسن اکبری بیرق

رابطه منطقی تاریخ و ادبیات و حجیت معرفت شناختی متون ادبی در مقام ارجاع آثار کلاسیک تاریخی بدانها، همواره معرکه آراء صاحبنظران، از دوره حکمای یونان باستان تا فیلسوفان پست مدرن امروزین بوده است. در مقاله حاضر کوشیده شده است پس از گزارش سیر تاریخی این مسأله دیرین، برای حل و رفع آن پاسخی روشمند ارائه گردد. برای نیل بدین مقصود، ابتدا نظریهای اختیار شده است که قدرت تبیینی مناسبی برای پاسخ به پرسشهای این پژوهش داشته باشد.

بازسازی تاریخ برپایه ادبیات؛ امکان یا امتناع؟

حسن اکبری بیرق
چکیده:
رابطه منطقی تاریخ و ادبیات و حجیت معرفتشناختی متون ادبی در مقام ارجاع آثار کلاسیک تاریخی بدانها، همواره معرکه آراء صاحبنظران، از دوره حکمای یونان باستان تا فیلسوفان پست مدرن امروزین بوده است. در مقاله حاضر کوشیده شده است پس از گزارش سیر تاریخی این مسأله دیرین، برای حل و رفع آن پاسخی روشمند ارائه گردد. برای نیل بدین مقصود، ابتدا نظریهای اختیار شده است که قدرت تبیینی مناسبی برای پاسخ به پرسشهای این پژوهش داشته باشد. از این رو، تئوری «فراتاریخ» هایدن وایت(۲۰۱۸-۱۹۲۸)، به کار گرفته شده است؛ چراکه فلسفه تاریخِ بلاغت محورِ او، مرزهای موجود میان تاریخ و داستان خیالی، از بین ببرد. برپایه این نظریه، نسبت ادبیات و تاریخ، تساوی است؛ از این حیث که زیربنا و جنس هردوی آنها «روایت» است. بنابراین برای بازسازی رویدادهای تاریخی، میتوان به آثار ادبی به مثابه منابع قابل استناد، مراجعه کرد؛ چراکه بنابر مبنایی که در این جستار ذکر شدهاست، تاریخ و داستان دو عنصر به هم پیوسته و جداییناپذیر از هم هستند و کار مورخ، در واقع روایتگری و داستانپردازي است؛ همان کنشی که رمان نویس و قصه گو انجام میدهد.
کلیدواژه ها: تاریخ نگاری روایتی، نسبت تاریخ و ادبیات، فراتاریخ، هایدن وایت

مقدمه در بیان مسأله
آیا متون ادبی، مرجع مناسب و قابل اتکایی برای مورخان، در جهت مستندسازی وقایع ادوار پیشین است؟ این پرسش مهم، از وجوه و ابعاد متعددی برخوردار است و برای پاسخ بدان، شاخه های مختلف علمی را باید به یاری طلبید و به سؤالات اساسیتری جواب داد؛ چراکه زمینه رویش این پرسش، مسألهای است کلیتر که باید پیشتر، مورد واکاوی قرار گیرد. تفصیل مطلب آنکه، یکی از دشوارههای دیرپا در حوزه نظریه ادبیات، از یونان باستان تا دوره پست مدرن، ربط و نسبت منطقی میان تاریخ و ادبیات بودهاست. اندیشمندان بسیاری در ادوار مختلف تاریخی، در صدد پاسخگویی تحلیلی به این پرسش برآمدهاند که مرز میان یک متن تاریخی و ادبی چیست. به بیان ساده تر، اگر یک متن که در صدد بازگویی رویدادی تاریخی است، بنابر تعریف، واجد ویژگیهای زیبایی شناسانه باشد و به تبع آن اثری ادبی به شمار آید، در نهایت متنی ادبی باید محسوب شود یا سندی تاریخی؟ ناگفته پیداست که از این قبیل متون کم و بیش در تمامی زبانها و فرهنگها وجود داشته و باعث رویش چنین سؤالی در اذهان شده است. برای نمونه درآثار مکتوب زبان فارسی به متونی بر میخوریم که از سویی به جهت روایی بودن و برخورداری از نثر فاخر و زیبا، اثری ادبی محسوب میشوند و از سویی دیگر به لحاظ محتوا و مضمون، در زمره آثار تاریخی قرار میگیرند. فی المثل کتابهایی همچون تـاریخ بیهقی، تـاریخ جهانگشـا و… خود مَثَلِ اعلای آمیختگـی دو عنصـر داستان و تاریخ هستند؛ چراکه تاریخ را در قالب روایت بیان کردهاند که یکی از شاخههای مهم ادبیات است. حال، معضل اصلی این است که: آیا ادبیّت یک متن که تا حدّ زیادی منوط به ترفندهای بلاغی، از جمله تخییل و تشبیه و مرهونِ زبان استعاری است، از دقّت و واقعنمایی متن، که لازمه هر گزارش تاریخی است نمیکاهد؟
این مسأله، خود برخاسته از پیشفرضهایی است که در متفاهَم عمومی ادیبان و محققان سنّتی به مثابه امری بدیهی، تلقی به قبول شدهاست. از جمله آنها این که، در نگاه سنّتی، ادبیات غالباً بخشی از تاریخ یا ابزاری در خدمت آن بودهاست. درواقع به باور قدمای محققان، زبان، بستری مناسب و وسیلهای ناگزیر، برای ثبت و ضبط وقایع تاریخی بود؛ بنابراین چنین ابزاری هرچه پالوده تر و روشنتر، دقت آن بیشتر و حجیّت معرفتی آن برتر خواهد بود.
علاوه بر ربط تئوریک تاریخ و ادبیات، در سنّت ما پیوند وثیقی نیز به لحاظ عملی و پراتیک بین این دو حیطه معرفتی، وجود داشته است. بدین صورت که «درگذشته، تاریخ نگاري یکـی از مشـاغل دربـاري در ایران بـود و بیشتر مورخان در خدمت سلاطین و وظیفه خوار آنـان بوده اند و همان طور که یـک سـلطان، طبیـب، مـنجم و نوازنده داشت، شخصی نیز به نام وقایع نویس در دربار به خـدمت مشـغول و وظیفـه اش نوشـتن شـرح حـال سلطان و کارهاي او بود»(محمدی فشارکی،۱۳۹۱: ۷۹).
همه مواردی که به اختصار ذکر شد، بر پیچیدگیهای امکان علمی استفاده از متون ادبی برای بازسازی دقیق وقایع گذشته، میافزاید و دستکم یک تاریخ نگار را که به زعم خود ملتزم به تحرّی حقیقت است، در برابر این پرسش بنیادین قرا میدهد که: آیا متونی که ذاتاً ادبی هستند، میتوانند به عنوان اسناد متقن تاریخی در استخدام این دانش قرار گیرند و اصولا حدود و ثغور و شیوه و اسلوب مراجعه به آثار ادبی برای بازسازی تاریخ، چیست؟ موضوعی که در این مقاله بررسیده خواهد شد.
پرسشها و مفروضات پژوهش
بر پایه آنچه گذشت، در مقام ایضاح و تبیین مسأله، میتوان سؤالها و فرضهای جستار حاضر را اینگونه صورتبندی نمود:
۱- نسبت منطقی ادبیات و تاریخ، به عنوان دو شاخه از معارف بشری چیست؟
۲- آیا برای بازسازی رویدادهای تاریخی میتوان به آثار ادبی به مثابه منابع قابل استناد، مراجعه کرد؟
همانند هر طرح پژوهشی، مفروضاتی پیش چشممان داریم که این مقاله، در صدد اثبات علمی آنهاست:
الف: استناد به متون ادبی برای بازآفرینی وقایع تاریخی، ممکن است و خدشه ای به اعتبار دانش تاریخ وارد نمیکند.
ب: برای تحقق این امر لازم است موقف هستی شناختی و معرفت شناختی ویژهای اتخاذ و فلسفه تاریخی متناسب با فرض مذکور بنا نهاده شود.
ج: نظریه «فراتاریخ» هایدن وایت، میتواند مبنای نظری کارآمدی برای دفاع از این مدّعا باشد.
پیشینه تحقیق
در زبان فارسی تنها دو مقاله یافت شد که مرزهای مشترکی با مقاله حاضر داشتهاند:
محمدی فشارکی(۱۳۹۱)، محسن و فضلالله خدادادی، طی مقاله ای با عنوان: از تاریخ تا داستان؛ تحلیل عناصر مشترک بین تاریخ و داستان، به رابطه فنّی دو مقوله تاریخ و داستان، به عنوان یک متن ادبی پرداخته اند. در این مقاله تأکید بر روی رمانهای تاریخی است و ارتباط تاریخ و ادبیات در پرتو این ژانر ادبی بررسی میشود. در این مقاله به دخل و تصرفاتی که نویسنده داستان به مدد ترفندهای روایی در واقعیتهای تاریخی میتواند انجام دهد اشاره میرود.
مهدی نجفزاده (۱۳۹۵) و سید مرتضی حافظی، نیز در مقالهای به نام: برابر خوانی هایدن وایت و گرین بالت در خوانش متون سياسی، با رویکردی بین رشتهای، ضمن ارائه گزارشی از دیدگاههای وایت و بالت درباره رابطه ادبیات و تاریخ، تأثیر تاریخ گرایی نوین در خوانش متون سیاسی را بررسی کردهاند.
همچنان که مشهود است هیچیک از دو مقاله مزبور حاوی پرسشها و مفروضات و روششناسی و هدف غایی مقاله ما نبوده و نیستند.
جستارگشایی
همانند بیشتر نظریه های مهم در تاریخ اندیشه بشری، تمایز نهادن میان تاریخ و ادبیات نیز ریشه در یونان باستان دارد. نخستین بار این ارسطو بود که به لحاظ نظری، خطّ فارقی بین ایندو کشید. البته روشن است که آنچه امروز ما با عنوان ادبیات از آن یاد میکنیم، در دوران یونان باستان عبارت بود از شعر و نمایشنامه. به هر روی، «ارتباط تاریخ با شعر، که ارسطو در فن شعر مطرح کرد، حاکی از قدیمترین تصوّری است که عامّه يونانیان در باب ماهیت تاریخ داشته اند؛ قرابت آن با شعر و ادب. اینکه ارسطو اساس شعر را عبارت از قصه میداند، نشان میدهد که مراد حکیم مناسبت بین تاریخ است با قصه. این قرابت چنان است که در ادبیات قدیم ما نیز گهگاه بین روایات تاریخ با قصه سر مویی بیش فاصله نیست. تواريخ و قصص در بعضی مجموعه های قدیم تاریخ ایران در کنار هم ذکر شده اند: مجمل التواريخ والقصص. در قرآن آنچه از احوال پیغمبران و اقوام گذشته از باب عبرت وتذکره آمدهاست «قصص» خوانده شده است اما همه آنها در نزد عامّه مسلمین از مقوله تاریخ بشمارست. در شاهنامه نیز آنچه به عنوان «داستان از گفته «دهقان» یا «موبد» یاد میشود که گاه در نزد شاعر مفهوم تاریخ دارد- روایات واقعی. در تفاوت این دو مفهوم بیان ولتر معروف است و ظرافت نیشخندهای او را دارد. میگوید تاریخ قصه یی است که بعنوان حقیقت روایت میشود در صورتیکه قصه تاریخی است که آن را به عنوان دروغ نقل میکنند»(زرینکوب، ۱۳۷۵: ۲۸). از سوی دیگر، ارسطو در کتاب بوطیقای خود ذیل تفاوت تراژدی و تاریخ میگوید وظیفه شاعران نیست که آنچه را که روی داده وصف کنند، بلکه آنها به اموری میپردازند که به حسب احتمال یا ضرورت، امکان وقوع دارند. از نظر او تفاوت شاعر و تاریخ نگار در آن نیست که اولی به شعر مینویسد و دومی به نظم، بلکه در این است که تاریخ نویس به آنچه روی داده میپردازد و شاعر به آنچه ممکن است روی دهد توجه میکند. ارسطو نتیجه میگیرد که شعر، فلسفی تر و ارزشمندتر از تاریخ است، زیرا شعر با کلیات سر و کار دارد و تاریخ با جزئیات (ارسطو، ۱۳۴۷: ۴۸-۴۷). بنابراین از زمان ارسطو بـه این سـو، تلقی اغلبی از تـاریخ و ادبیات این بود که مرز روشنی متون تاریخی را از متون ادبی جدا میکنـد(نک: زرینکوب، ۱۳۶۱: ۹۰-۱/۲۸۸). روشن است که ارسطو به دوگانگی قاطع میان این دو حوزه معتقد بود و ادبیات پس از وی نیز تحت تاثیر این دوگانگی بوده است. تاریخ و ادبیات از این منظر، تحت تاثیر آموزههای او به دو وادی متفاوت گام نهادند و هرگونه پیوستگی میان این دو انکار شد. جریان کلی فلسفه غرب نیز این دوبودگی را مفروض گرفته، تا نیمه دوم قرن نوزدهم تداوم یافت.
تا اینکه از اواخر قرن نوزدهم که جایگاه علوم انسانی و اجتماعی به کوشش کسانی همچون ویلهلم دیلتای تعریف و تبیین و تثبیت شد، رفته رفته بحث در باب چیستی تاریخ و روش علمی پژوهشهای تاریخی که توسط ارسطو آغاز شدهبود، به نحو روشمندی احیا شد و فیلسوفان و مورخان و ادیبان پرشماری در باب آن سخن گفتند و ادبیاتی غنی، ستبر و متورم درباره نسبت تاریخ و ادبیات روایی به وسیله اندیشمندانی اینک نام آشنا، تولید شد.
شاید نقطه آغاز بازاندیشی در روش تاریخنگاری که مقدمه تنقیح رابطه تاریخ و ادبیات گشت، نظرات انتقادی هنری توماس باکل، نویسنده اثر عظیم ولی ناتمام تاریخ تمدن در انگلیس باشد. او در میانه قرن نوزدهم ودر نخستین صفحات آن کتاب، ادعا میکند که «در میان مورخان این فکر عجیب غلبه یافته است که کارِ آنها فقط این است که وقایع را گزارش کنند، وقایعی که ممکن است گاهی با آن نوع تأملات اخلاقی و سیاسی که احتمالاً مفید به نظر میرسند آنها را روح ببخشند»(به نقل از: دیلتای، ۱۳۹۱: ۳۹۳). دیلتای چندسال پس از انتشار این اثر باکل، در نگرشی انتقادی، به این بحث دامن میزند که: « وی میخواهد تاریخ را به علم دقیقی، مثل تاریخ طبیعی، تبدیل کند؛ میخواهد آنچه را در وقایع تاریخی تابع قانون است اثبات کند و از این طریق قادر به پیشگویی وقایع گردد. به بیان این عقیده میپردازد که قانون ضرورت، یعنی رابطه علت و معلول، به نحو کلی علاوه بر وقایع طبیعی بر قلمرو وقایع تاریخی حاکم است و باید هر کنش فردی را معلول اجتناب ناپذیر علل معینی تصور کنیم که خودشان نیز معلول وقایع دیگری هستند؛ و اینکه، در نتیجه، باید تصادف و حکمت بالغه(مشیّت الهی یا دخالت مستقیم خداوند را از حوزه تاریخ یکجا بیرون کنیم»(همو، همانجا). دیلتای با پافشاری بر این نکته که در قلمرو فعالیت انسانی، هر رویداد منفردی نتیجه زنجیره بیپایانی از تأثیرات است(همو، ۳۹۵) استدلال میکند که در دانش تاریخ، کشف جزئیاتِ مهمترین فرایندهایی که هرگز تکرار نشدهاند و موقعیت کنونی ما مبتنی بر آنهاست، ممکن نیست زیرا هرگز نمیتوانیم آنها را مشاهده کنیم(همو، ۳۹۶).
اینگونه مجادلات علمی که در آن دوره، نوین و بیسابقه بود، برای قوام گرفتن نظریه هایی که به نوعی فلسفه تاریخ به شمار میآید، بستری مناسب فراهم میکرد. ثمره این مباحثات، در نیمه دوم قرن بیستم به ظهور نظریه پردازانی در این حوزه انجامید که شاخص ترین آنان عبارتند از پل ریکور، رولان بارت و هایدن وایت.
برای اینکه بدانیم هایدن وایت در چه فضای فکری نظریه خودش را سامان داد و طرح کرد، بهتر است به اندیشههای ریکور و بارت، نگاهی اجمالی داشتهباشیم.

ریکور و دنیای متن
ریکور ورود خود را به این مسأله، از مقوله «روایت» آغاز میکند؛ وی در مجلد دوم مهمترین اثرش، زمان و گزارش، در بیان وضع ادبیات داستانی مدرن اعلام میکند که دیگر مفهوم کلاسیک «طرح» از میان رفتهاست و دغدغه اصلی رمان، یعنی واقع نمایی، کنار گذاشته شده و بیان روایی، رهایی یافته است(Ricoeur, 1985: 21/2). بدین ترتیب او، افق تازه‌ای در نسبت میان تاریخ و روایت گشود. از نگاه وی، نه داستان از واقعیت جداست و نه تاریخ می‌تواند پیوندش با روایتگری را انکار کند. به اعتقاد ریکور تاریخ همچون داستان، مجموعه ای از روایتهاست و یک منطق منظم دارد که آغاز و سرانجامی دارد و همچون داستان در طرح منطقی بازسازی میشود. در تاریخ با روایتهایی از رویدادها مواجه هستیم نه رویداد ناب. به عبارتی ما در تاریخ با امور روایی سروکار داریم نه واقعیت ها و امور واقع.
از نظر نباید دور داشت که ریکور به عنوان مدافع سرسخت تاریخنگاری روایت محور، در عین حال، بیشترِ مبادی و مقدمات تاریخ نگاری سنّتی را پذیرفت: نگرشی پیشاساختارگرایانه به زبان، تعهد به عینیتگرایی تاریخی و حکم به توانایی تاریخ برای داشتن ادعاهای حقیقت و صدق(نک: کلارک،۱۲۹:۱۳۹۶)؛ اما قاطعانه اعلام کرد که«تاریخ، خصلتی روایتی دارد-در واقع تاریخ، تاریخ نمیبود اگر هیچ پیوندی با توانایی اساسی بشر برای دنبال کردن یک داستان نمیداشت»(به نقل از: همو، همان، ۱۳۰). پس ریکور اعتقاد دارد تاریخ همانند داستان، چیزی جز مجموعه ای از روایتها نیست. ما تاریخ را روایت میکنیم و به آن در قالب گفتار و نوشتار نظم میبخشیم. وی میپرسد آیا این تاریخ، داستانی روایی است که پیش روی تمامی تاریخ نگاران قرار میگیرد؟ آیا تاریخ داستانی روایی است که رخدادهای پراکنده و تجربی را که جامعه شناسی اراده کرده به نظم می آورد؟ آیا تاریخ میتواند خود را از ساختار روایی داستان نجات دهد و از درِ آشتی با جامعه شناسی در آید بیآنکه چیزی غیر از تاریخ باشد؟ (احمدی، ۱۳۸۷: ۷۵) و در جواب سؤال خود می نویسد: «تاریخ هرگز بازسازی ناب رویدادها نیست، حتی در بهترین حالت، چیزی جز یک بازسازی ناب رویدادها نیست. برعکس در پشت گزارش داستانی، همیشه تجربهای واقعی میتوان یافت که به روایت الهام میدهد که مشتاق شنیده شدن شود(همو، همان: ۱۱).
با اینحال، ریکور مخالف یکی انگاشتن تاریخ و ادبیات و قائل به مرزبندی مشخصی بین این دو بود. به گمان او مورخان، «نه تنها نقل میکنند بلکه میکوشند تا برتری تبیین مورد نظر خود را نیز اثبات کنند…مورخان برخلاف داستان نویسان،… ادعای حقیقت عینی دارند»(کلارک، ۱۳۱:۱۳۹۶).
فلسفه پردازیهای ریکور و همگنانش گرچه یک گام به پیش بود و موجب احیای «روایت» در حوزه تاریخنگاری شد، واکنشهایی را هم در پی داشت و مباحث انتقادی فراوانی را برانگیخت. رولان بارت از چهره های شاخصی بود که در این باره مساهمتی درخور داشت که به اجمال بدان میپردازیم.
بارت و تاریخِ روایی
رولان بارت یکی از نخستین کسانی است که کارکرد متون تاریخی را در زمره دلالت و نه واقعیت دانسته است. ایده اصلی بارت که در مقالهای به نام گفتمان تاریخ بیان کردهاست، این بود که تاریخ روایی، دراصل با «روایتگری خیالیِ» داستان یا نمایشنامه چندان تفاوتی ندارد(Barthes, 1989: 127-140). او مقاله خود را با این پرسش آغاز میکند که آیا به راستی تفاوت خاصی بین روایتهای واقعی و روایت های خیالی وجود دارد؟ و آیا مشخصه های زبان خاصی وجود دارد که بتوان بر اساس آن تاریخ را از افسانه و اسطوره باز شناخت؟ او حضور پررنگ عنصر روایت را در هر دو حوزه ادبیات و تاریخ، امری اتفاقی نمیدانست؛ بلکه مقوّم اینهمانی نسبی دو مقوله به ظاهر جدا از هم میپنداشت.
از نظر بارت، تنها ویژگی شاخص گفتمان تاریخی که وجه ممیز آن از دیگر انواع گفتمانهاست یک پارادوکس است: امر واقع(فکت)، فقط از حیث زبانی و به عنوان جزیی از گفتمان جود دارد، ولی ما چنین میانگاریم که گویی آنها صرفاً رونوشتی دقیق از وجودی دیگر، یا نوعی واقعیت فراساختاریاند. بیشک این گفتمان تاریخی، تنها گفتاری است که به مصداقی بیرون از خود ارجاع میدهد؛ مصداقی که در واقع هرگز نمیتوان آن را فراچنگ آورد. پس هنوز این پرسش پیشِروی ماست که جایگاه «واقعیت» در ساختار گفتمان تاریخی چیست. به تعبير دیگر، گفتار تاریخی از واقعیت تبعیت نمیکند، بلکه تنها به آن دلالت میکند. ماحصل کلام آن که، نشانه تاریخ، دیگر امر واقع نیست، بلکه امر مفهوم است(Barthes, 1989: 138-9).
هایدن وایت و فراتاریخ
«تمامی آنچه مورخ برای تبدیل وضعیتی تراژیک به وضعیتی کمیک نیاز دارد،
این است که نقطه دیدش را جابه جا کند یا دامنه ادراکاتش را تغییر دهد»(White, 1973: 85).
همچنانکه پیشتر یادآور شدیم، ارسطو روایت تاریخی را روایت قطعی و واقعی میدانست اما روایت ادبی را تخیلی قلمداد میکرد. با بسترسازیهایی که از اواخر قرن نوزدهم صورت پذیرفت و به اختصار گزارش کردیم، در نیمه دوم قرن بیستم این نظریه با شکافهای بنیادین روبرو شد. مبانی تئوریکی که فیلسوفان تحلیلی در آن دوره ساخته و پرداخته کردند، هم به لحاظ معرفتشناختی هم از نظر هستیشناختی، باعث توجهی عمیق به مسأله «زبان» شد و تا بدانجا پیش رفت که چهره برجسته این نحله، اعلام کرد که: «فلسفه، سراسر سنجش زبان است»(ویتگنشتاین، ۱۳۸۸: ۴٫۰۰۳۱).
این التفات، که به «چرخش زبانی» معروف شد، بر دشوارۀ دیرین روایت و تاریخ نیز تسرّی یافت و سرانجام تغییر پارادایم و چرخش زبانی تاریخ(تمرکز تأملات تاریخی بر روی زبان تاریخ نگار) با کتاب تأثیرگذار و جنجالآفرین فرا تاریخ؛ تخیل تاریخی در قرن ۱۹ اروپا، نوشته هایدن وایت در سال۱۹۷۳ صورت پذیرفت.
کتاب هایدن وایت در حقیقت یک انقلاب کپرنیکی در فلسفه تاریخ (جنکینز، ۱۳۸۷: ۲۸-۲۷( و آغازگر چرخش زبانی در مطالعه تاریخنگاری(پاول، ۱۳۹۸: ۱۴۵) بود. به تعبیر رسای دومینیک لاکاپرا، تاریخ دان آمریکایی، هیچکس به اندازه وایت در پارهکردن چُرت مورخان و بیدار کردن آنان از خواب جزمیشان مؤثر نبود(LaCapra, 1983: 72).
نظریه فراتاریخ هایدن وایت، واجد ظرافتهای فنی و پیچیدگیهای خاصی است که پرداختن بدانها مجالی فراختر از این مقال میطلبد؛ از این رو، صرفاً بر جنبههایی از فلسفه او انگشت تأکید خواهیم نهاد که مدعای اصلی ما را در این جستار پشتیبانی نظری میکند.
چرخش زبانی و فلسفه تاریخ وایت
«فراتاریخ» وایت، همانند هر تئوری علمی دیگر، متکی به معرفتشناسی خاصی است که با نسبیّت شناختشناسانه پهلو میزند؛ هرچند خود منکر اطلاق آن باشد. به هرحال کلّ فلسفه او مبتنی است بر این مدعا که چیزی تحت عنوان بازنمایی غیرنسبیگرایانه واقعیت تاریخی نمیتواند وجود داشتهباشد(پاول، ۱۳۹۸: ۱۷۲).
نقطه عزیمتِ شناختی وایت، همان موقفی است که دیلتای تئوریزه کرده بود و پیشتر از آن سخن گفتیم(نک: دیلتای، ۱۳۹۱: ۳۹۶). به بیان ساده، در نظام معرفتشناختی وایت، از آنجا که اُبژه تاریخی قابل مشاهده نیست، هر رویداد یا مجموعه رویدادهای معین، برای آن که بتواند تابع تحلیل اختصاصی تاریخی قرار گیرد، باید به مثابه یک امر تاریخی ساخته و پرداخته شود .تفصیل مطلب اینکه وایت تاریخ را نه دانشی برای تبیین رویدادهای پیشین، بلکه هنری برای تفسیر آن رویدادها، میانگارد. چیزی که تاریخنگاران، «واقعیت» مینامند، سلسله رخدادهایی است که به خودی خود واجد معنایی نیست. مورخ، به منزله مترجم است. در این ترجمه ادبی، تاریخ نویس صنایع ادبی را جایگزین الگوهای تاریخی میکند و نشان میدهد که وقایع تاریخی قبل از آنکه نشانگر قواعد منطقی باشند، حکایت از نوعی بازی زبانی میکنند؛ بدینصورت که تاریخنگار روایت خود از تاریخ را در چهار قالب صنعت ادبی میریزد : استعاره، مجاز مرسل، مجاز به علاقه جزء و کلو آیرونی (White, 1973: 34-38)
همانطور که وایت همواره تکرار میکرد، «آنچه مورخان درباره گذشته میگویند، از «چگونگی» گفتن آن جدایی ناپذیر است و چگونگی تفسیر تاریخی مقید به گنجینه شکلهای موجود است. در واقع، وایت ادعا کرد که تنها چهار چیز مجاز است. تفسیر تاریخی به چهار اسلوب سَرنمونیِ پیشپیکربندی، پیرنگریزی، استدلال و دلالت ایدئولوژیک محدود است(پاول، ۱۳۹۸: ۱۷۳). بر همین مبنا دیگر نمیتوان از متن تاریخی، توقع واقعنمایی مطلق داشت چون از نظر وایت، «هیچ تأملی درباره پژوهش تاریخی وجود ندارد که از حیث متافیزیکی خنثی باشد»(پاول، ۱۳۹۸: ۶). مورخان«همواره نسخهای از گذشته را برمیسازند و هیچ چاره دیگری ندارند مگر آنکه پیشفرضهای خود را بر واقعیت گذشته تحمیل کنند»(پاول، ۱۳۹۸: ۸).
مدعای وایت این بود که در دل هر متن تاریخی، یک فراتاریخ جاخوش کردهاست؛ تا آنجا که مؤلف اسلوب مجازیای که با آن کتاب تاریخ را باید بنگارد پیشتر گزینش کردهاست. البته این پیشپیکربندی نوعی تزیین و پیرایه تصادفی نیست؛ بلکه کل روایت را از آغاز تا انجام شکل میدهد. این شیوه طرحافکنی به گونهای خودآگاه یا ناخودآگاه مورخ را به نوعی فلسفه تاریخ متعهد میکند.( White, 1973:142)
وایت در جای دیگر خاطرنشان میشود که تفسیر مورخ، متضمن شبکهای از «تعهدات» است که یک فراتاريخ را میسازد؛ او باید دست به گزینشی زیباییشناختی (راهبرد روایتی)، انتخابی معرفتشناختی (پارادایم تبیینی) و انتخابی اخلاقی )این که استلزامات ایدئولوژیک بازنمایی را چگونه به حرف در آورد) بزند(White, 1973, Interpretation in History: 69-71) . او با تأکید بر اینکه مورخان، گذشته را نه بهوسیله قوانین علّی، بلکه با نگاشتن روایتها تبیین میکنند(پاول، ۱۳۹۸: ۱۵۰)، اظهار میدارد که: «اگر من کاررا با درکی از حوزه تاریخی انسان آغاز کنم که آن را قلمرو رویدادی میداند که تحت سیطره روابط علت و معلولی است، آنگاه در نهایت ناگزیرم هرچیزی را در این حوزه، هر انسان، نهاد، ارزش یا اندیشهای را چیزی جز معلول نوعی رشته پیوندی علّی ندانم و این بدان معناست که آن را چونان واقعیتی مشروط و از این رو تعین یافته و از این قرار در ذات خود غیر عقلانی بدانیم(White, 1973: 66). به دیگر سخن، «هیچ مبنای نظری تردیدناپذیری وجود ندارد که بر پایه آن بتوان مدعی نوعی مرجعیت برای تعیین میزان واقعگرایی هریک از اسلوبها در سنجش با اسلوبهای دیگر شد» (White, 1973: xii). در واقع آن گونه از واقعگرایی که انسان بر دیگر گونهها ترجیح میدهد، منوط به دلایلی است که بالمآل زیباییشناختی یا اخلاقی هستند، نه معرفت شناختی(White, 1973: xii). پس در نهایت، این، مورخ است که پیرنگ ساختاری تراژیک یا کمیک را بر رخدادهای محل بحث تحمیل میکند(پاول، ۱۳۹۸: ۱۹۹).
اگر بخواهیم بر این مدعای وایت، مصداقی از فرهنگ خود ذکر کنیم، میتوانیم به واقعه حمله مغولها به ایران اشاره کنیم. اگر از جایگاه یک تاریخنگار ایرانی این رویداد، «روایت» شود، به احتمال زیاد به قالب یک «تراژدی» در خواهد آمد. در متون ادبی نیز هنگام ارجاع به آن رخداد، روایت اینچنین به چشم خواهدخورد: « آمدند و کندند و سوختند و کشتند و بردند و رفتند»(جوینی، ۱۳۷۰: ۱/۸۲-۳). حال اگر همان واقعه از دید یک مورخ مغول روایت گردد، طبعاً لحنی حماسی خواهد داشت. همچنین است رخداد حمله اعراب به ایران در قرن هفتم میلادی و تجاوز عراق به ایران در قرن بیستم میلادی و اصولا هر رویداد دیگری که بسته به موقف مورخ و ابزارهای زیباییشناختی وی میتواند تراژدی باشد یا حماسه و حتی کمدی.
واقعیت تاریخی و متن ادبی
همچنانکه رفت، پرسش بنیادین ما در این جستار، در باب امکان بازسازی واقعه تاریخی بر پایه اثر ادبی است. هر پاسخی به این مسأله بدهیم، مستلزم مبناسازی فلسفی و نظری است. به دتعبیر دیگر بحث درباره امکان یا امتناع تاریخنگاری بر پایه متون ادبی، مستلزم درانداختن مبانی معرفتشناختی و هستی شناختی خاصی است که به منزله ستونهایی عمل کند که سقف این مدعا بر روی آنها قرار گیرد.
موضع مختار ما در مقام پاسخگویی به این پرسش، تمسک به نظریه فراتاریخ هایدن وایت است که به اجمال از آن سخن گفتیم. وی با کتاب فراتاریخ، خود درواقع این دیدگاه را که تاریخ به شیوهای متفاوت با ادبیات عمل میکند به چالشی جدّی کشید. در اصل برانگیزاننده ترین یورش هایدن وایت به مرزها، در سرحدات فرضی میان تاریخ و داستان صورت گرفت. البته نباید از این نکته ظریف غافل شد که خود آثار وایت نیز در تلاقیگاه تاریخنگاری و نظریه ادبی قرار گرفته و تأثیر مهم بر این دو حوزه گذاشته است. وایت، ادعای متون تاریخی را مبتنی بر دستیابی به حقیقت عینی به چالش میکشد و بر اساس ساختار نظریه سوسور این عقیده را مطرح میسازد که روایتهای تاریخی، داستان هایی مبتنی بر بازی زبانی هستند. که ساختار و محتوای «تداعی» و «ادبی» دارند. روایت های تاریخی از رویدادها و گزاره هایی ساخته شده که با تجربه اعتبار مییابند و برای گنجانیده شدن در قالب داستان منطقی، از تخیّل بهره میبرند. بهعلاوه، روایت ها تنها بخشی از رویدادها را منعکس میکنند، بنابراین واقعیت و حقیقت در تاریخ، متن پرورده هستند (White, 1978:82).
بنابر این مبنا، دیگر، سخن بر سر این نخواهد بود که مورخانی چون هرودت، بیهقی، جوینی و… برای تاریخنگاری، دست به داستانپردازی میزنند؛ اینجا مسأله بسی ظریفتر از استخدام تکنیک روایت برای ثبت یک رویداد تاریخی است. برخلاف نظر سنّتی، اینجا دیگر ادبیات و ترفندهای ادبی، نقش جعبه ابزار را برای تاریخنگار بازی نمیکنند؛ بلکه خود در فرایند شکلگیری چیزی که از آن به واقعیت تاریخی تعبیر میشود، نقشی تعیین کننده دارد. در عمل، بین داستان به مثابه یک نوع ادبی و تاریخ به مثابه یک دیسیپلین علمی، ملازمت دیالکتیکی وجود دارد.
ازینروی، میتوان مدعی شد که ادبیات همان قدر بر روی تاریخ پرتوافشانی میکند که تاریخ بر ادبیات. اگر تاریخ ماهیتی متنی دارد و چیزی بیش از روایت نیست، پس تاریخ و ادبیات از حیث ماهوی از یک جنساند. مطابق این نظریه، تاریخ حکم روایت را دارد. آنچه اهمیت دارد این است که برخی از گزارههای تاریخی را میشود از متون ادبی بیرون کشید، هر دو، گرایش به یک سمت دارند، اول گزاره های ادبی را تاریخ روایی میدانیم و دوم هر گزاره روایی شکلی از تاریخ است، پس این دو از دو مسیر متفاوت آغاز میکنند ولی به یکجا می رسند. بدینترتیب، «نسلهای جوانتر مورخان هرچه بیشتر «مجازها» و «پی رنگ» هایی از فراتاريخ را وارد کار خود کردهاند. این کار را پژوهشگران ادبی نیز کردهاند؛ همان هایی که از وایت آموختهاند که چگونه با نوشتار تاریخی به مثابه نوعی گفتمان برخورد کنند»(پاول، ۱۳۹۸: ۴).
اگر با حفظ موضع انتقادی، که خاصیت هر نگرش علمی است، رهیافت وایت به مسأله نسبت تاریخ و ادبیات را بپذیریم و در عمل، به اینهمانی روایت ادبی و حکایت تاریخی قائل شویم، بسیاری از مرزبندیهایی که تاکنون در زبان و ادبیات فارسی میان این دو مقوله وجود داشته و گاه محققان و صاحبنظران را در برابر پرسشهای بی پاسخی از این دست قرار داده که آیا فیالمثل آثار بیهقی یا بخش نهایی شاهنامه تاریخ است یا ادبیات، سالبه به انتفاء موضوع خواهد شد؛ چراکه این نظریه، دیگر تمایزی بین تاریخ و ادبیات باقی نمیگذارد و درواقع این معضلِ دوبودگی را نه حل، بلکه منحل میکند.
برای نمونه، میتوان به حضور شخصیتها و حکایات تاریخی در متون ادب پارسی اشاره کرد؛ از جمله درآثاری همچون سیاستنامه خواجه نظامالملک، قابوسنامه، شاهنامه فردوسی و… که به دلیل همین دوانگاری میان آثار ادبی و متون ذاتاً تاریخی، محل رجوع تاریخنگاران نبودهاست به بهانه عدم دقّت و فقدان واقعنمایی کافی.
مسأله آمیختگی تاریخ و ادب روایتی از دیرباز وجود داشته و ذهن متفکران را معطوف به خود کرده بودهاست؛ «در یونان پیش از آنکه نوشتههای علمی یا فلسفی سربرآورند، نه فقط هرودت وقایع به یاد سپرده شده عهد باستان و اعمال و آداب ملتهای بیگانه را توصیف کرده بود، بلکه توکودیدس هم جنگی را به وصف کشیده بود که هم او و هم خوانندگانش نقش فعالی در آن داشتند. دیده میشود که همین نسبت در هر نوع ادبیات بومی از جمله در شاهنامه فردوسی تکرار شده است(دیلتای، ۱۳۹۱: ۳۹۲).
طبعاً شیفتِ پارادایمی در این موضوع، بهویژه در فرهنگ و زبان ما، که از نظر علوم انسانی و اجتماعی از تأخّر تاریخی نسبت به دنیای غرب رنج میبرد، به یکباره صورت تحقق نخواهد پذیرفت. عبور از این تلقی کلیشهای که داستاننویس، خالق است و مورخ صرفاً گزارشگر، معونه و مؤونهای بیش از این میطلبد؛ هرچند مبانی نظری مستحکمی، همچون فراتاریخ وایت، از آن پشتیبانی کردهباشد.
باید در یک بازه زمانی به نسبت طولانی، این نکته را در اذهان آنانکه استخراج تاریخ از متون ادبی را به دلیل غلبه عنصر خیال بر متن، ناممکن و غیرعلمی میانگارند، جا انداخت که تاریخ، خود، چیزی نیست جز روایت و «روایت تاریخی فقط شکل دیگری از داستان است»(به نقل از: پاول، ۱۳۹۸: ۹). بنابراین نباید فرق چندانی بین مثلاً روایت شاهنامه از دوران ساسانیان و گزارش کتابهایی چون تاریخ طبری یا مروجالذهب و همانندان آنها قائل شد. درک این نکته ظریف که همان کتب تاریخی نیز داستانهایی هستند ساخته و پرداخته اذهان مورخانی که با محدودیتهای فراوانی در کار خود مواجه بودند، نقطه آغاز ترک بتهای ذهنی و عادات فکری هردوسوی ماجرا(ادبا و مورخان) میتواند باشد.

نتیجهگیری
غایت قصوای ما در این مقاله آن بود که حُجّیت معرفتشناختیِ استناد به متون ادب روایی برای بازسازی و گزارش رخدادهای تاریخی را بررسیده و به محک نقد و نظر بزنیم. در این راستا لازم بود که ابتدا این باور سنّتی را به چالش بکشیم که داستاننویس صرفاً با هدف هنرنمایی و آفرینش ادبی، به خلق یک روایت میپردازد؛ در حالی که تاریخنگار، تنها یک گزارشگر است و میخواهـد یک حادثۀ تاریخی را با دقت و امانت و حداکثر واقعنمایی، ثبت و ضبط نماید. برای نیل بدین مقصود همانند هر کوشش علمی روشمند، با کنکاش در پیشینه این مبحث و ارائه تصویری از کوششهای پیشینیان در باب این مسأله، نظریهای اختیار نمودیم که به کار اثبات مفروضات ما آمده و قدرت تبیینی مناسبی برای پاسخ به پرسشهای این پژوهش داشته باشد. از میان دهها رهیافت و رویکرد مختلف به این موضوع، موجهترین نظریه را، تئوری «فراتاریخ» هایدن وایت(۲۰۱۸-۱۹۲۸)، فیلسوف تاریخ قرن بیستمی امریکایی یافتیم؛ چراکه فلسفه تاریخِ بلاغت محورِ او، شماری از مرزگذاریهای متعارف را به چالش کشید. برای نمونه، مرزهای موجود میان تاریخ و داستان خیالی، تاریخ و فراتاریخ، رؤیا و خرد(پاول، ۱۳۹۸: ۱۷۰). این رویکردِ رهاییبخش، امکانات فراوانی برای نزدیکتر شدن و بالاتر از آن، منتفی شدن مرزهای تاریخ و ادبیات فراهم میآورد. پس برپایه همین تئوری، میتوانیم به پرسشهای پژوهش اینگونه پاسخ دهیم:
۱- نسبت منطقی ادبیات و تاریخ، به عنوان دو شاخه از معارف بشری، تساوی است؛ از این حیث که زیربنا و جنس هردوی آنها «روایت» است. «گزارش تاریخی و گزارش داستانی از یک قماشاند، چون دست آخر گزارشهایی از کنشهای انسانیاند، وضعیت های ثابت و متغیر را توصیف میکنند و از موقعیتهای انتقالی سخن میرانند. گزارش، حلقه رابط تاریخ و داستان است… از یک تاریخ نگار بخواهید نکتهای را برای شما توضیح بدهد. او داستانی را برای شما نقل خواهد کرد» (احمدی، ۱۳۸۷: ۱۵۰و ۱۳۹-۱۴۰).
۲- برای بازسازی رویدادهای تاریخی، میتوان به آثار ادبی به مثابه منابع قابل استناد، مراجعه کرد؛ چراکه بنابر مبنایی که در این جستار ذکر شد، تاریخ و داستان دو عنصر به هم پیوسته و جداییناپذیر از هم هستند؛ آنگاه که مورخ، حادثه و رخدادی را با کمک ابزار زبان ثبت میکند، در واقع روایتگری و داستانپردازي میکند؛ همان کنشی که رماننویس و قصهگو انجام میدهد. در نتیجه مـتن او دیگر تاریخِ محض نیست؛ تاریخی است که بدل به داسـتان شـدهاست. این رویکرد دیگر فرقِ فارقی بین داستان و تاریخ باقی نمیگذارد و نتیجه منطقی آن، این میشود که مورخ، به معنای مصطلح کلمه، بهراحتی بتواند روایتهای دیگر را که اولاً و بالذّات، ادبی شناخته میشوند، وارد روایت خود کند.
ماحصل کلام، آنکه مفروضات ما در این پژوهش، از طریق مبناسازیهایی که صورت پذیرفت و موقف هستیشناختی و معرفتشناختی ویژهای که بر اساس نظریه «فراتاریخ» اتخاذ گشت، دیگر میتوان مدعی شد که استناد به متون ادبی برای بازآفرینی وقایع تاریخی، ممکن است و خدشهای به اعتبار دانش تاریخ وارد نمیکند به این دلیل که اصولا هیچ گزاره حقیقی و واقعی در تاریخ وجود ندارد و آنچه هست، روایت هایی است که حاصل تخیّل تاریخی تاریخ نگاران است.

منابع
مقالات
– محمدی فشارکی، محسن (۱۳۹۱)، و فضلالله خدادادی؛ از تاریخ تا داستان؛ تحلیل عناصر مشترک بین تاریخ و داستان، نشریه پژوهشهاي تاریخی، دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه اصفهان ، دورة جدید، سال سوم، شمارة چهارم ( پیاپی )۱۵ پاییز ۱۳۹۱
– نجفزاده، مهدی(۱۳۹۵) و سید مرتضی حافظی، برابر خوانی هایدن وایت و گرین بالت در خوانش متون سياسی، نشریه نقد و نظریه ادبی، سال اول، دوره اول، بهار و تابستان ۹۵، شماره پیاپی ۱
کتابها
– احمدی، بابک(۱۳۸۷ )، رسالۀ تاریخ، تهـران : مرکـز
– ارسطو(۱۳۴۷)، فنّ شعر، ترجمه عبدالحسین زرینکـوب، تهران: بنگاه ترجمه و نشر کتاب
– پاول، هرمان(۱۳۹۸)، هایدن وایت، ترجمه محمد غفوری، تهران: آوند دانش
– جنکینز. ج(۱۳۸۷)، بازاندیشی تاریخ، ترجمه ح.ع. نوذری، تهران: آگاه
– جوینی، عطاملک محمد شمس الدین(۱۳۷۰)، تاریخ جهان گشای جوینی، به سعی و اهتمام و تصحیح محمد قزوینی، جلد اول، تهران: انتشارات ارغوان.
– دیلتای، ویلهلم(۱۳۹۱)، دانش هرمنوتیک و مطالعه تاریخ، ترجمه منوچهر صانعی درهبیدی، تهران: ققنوس
– زرینکوب، عبدالحسین(۱۳۷۵)، تاریخ در ترازو، تهران: امیرکبیر
– —————–(۱۳۶۱)، نقد ادبی، ج ۱، تهران، امیرکبیر
– کلارک، الیزابت(۱۳۹۶)، تاریخ، متن، نظریه: مورخان و چرخش زبانی، ترجمه هاشم آقاجری، تهران: مروارید
– ویتگنشتاین، لودویگ(۱۳۸۸)، رساله منطقی-فلسفی، ترجمه میرشمسالدین ادیب سلطانی، تهران: امیرکبیر

– Barthes, Roland(1989), The Rustle of Language, trans. Richard Howard, University of California Press

– La Capra, D. (1983), Rethinking Intellectual History. Texts, Contexts, Language. Ithaca and London: Cornell University Press.

– Ricoeur, Paul(1985) Time and Narrative, Vol.2, Translated by Kathleen McLaughlin and David Pellauer, The University of Chicago Press ,Chicago and London

– White, Hayden(1973) Interpretation in History, New literary History, 4(1973), pp. 281-314.

– _____ (۱۹۷۳) Meta history: The Historical Imagination in Nineteenth-Century Europe, Baltimore: Johns Hopkins University Press.

– _____ (۱۹۷۸) Tropics of Discourse: Essays in Cultural Criticism, Baltimore: Johns Hopkins University Press