نویسنده نسا دهقانزاد قلم جادویی ✒️
چه نور عجیبی داشت چشمم رو اذیت میکرد آرام چشمهایم را باز کردم با دستهایم چشمهایم را مالش دادم از تخت پایین امدم و کفش های نرم خود را پوشیدم و تلو تلو خوران به سمت آشپزخانه رفتم . کتری را برداشتم و در لیوان مخصوص خودم چای بریزم اما لیوان از دستم افتاد و شکست اه از دست خورم عصبانی شدم آخه این لیوان خوشگل رو مادم بهم هدیه داده بود. سینی صبحانه را آماده کردم و به سمت حیاط رفتم و روی صندلی نشستم چه هوای خوبی،بوی عطر گلها تمام حیاط رو پوشانده بود ، شروع کردم به خوردن صبحانه . امروز روز خاصی برام هست ،میخوام پیش استادم برم .اما ی دفعه هوا ابری شد،عادی نبود خیلی ترسناک ،انگار آسمان از دستمون ناراحت شده خیلی تاریک و سیام شده بود، صدای رعد و برق وحشتناکی شنیدم مثل اینکه آسمان دارد شلاق میزنه ، سریع سینی را برداشتم و به خانه رفتم ، بعد از رعد و برق هوا مثل روز اول شد . با تعجب وبا ترس یواش یواش به سمت حیاط رفتم،چه صحنه عجیبی این دیگه چی بود همه سرم رو که برگردوندم تعدادی پرنده دیدم که به روی زمین افتادن . لباس هایم را پوشیدم و با عجله به بیرون از خانه رفتم بببنم چه اتفاقی افتاده . هیچ کس بیرون نبود هیچ کس ،. شهر خیلی ترسناک شده بود، قدم زنان به راه افتادم وبه اتفاقی که افتاد داشتم فکر میکردم که هم ودم را جلوی کتابخانه دیدم،با خودم گفتم:« الان که تا اینجا اومدم بهتر چندتا کتاب بردارم» کتاب ها را برداشتم و به سمت کتاب دار رفتم چند بار کتابدار را صدا زدم «اقای معینی ،اقای معینی» اما انگار نه انگار صندلی را چرخاندم آقای معینی کاملاً بیهوش شده و از دهانش خون می آمد یک جیغ بلند کشیدم اما هیچ کس ، هیچ کس در کتابخانه نبود . روی زمین نشستم با اشک هایم کتاب را باز کردم در کتاب هیچ متنی نبود هیچ متنی ، با عجله و تند تند کتابها رو باز کردم اما توی هیچ کدومشان هیچ متنی و کلمه ای نبود،سریع به طرف خانه رفت با خودم فکر کردم، چطور بعد از یک رعد و برق شدید این بلا سر کتاب ها اومد. به سمت اتاقم رفتم،قلم به دست شدم دفترم را باز کردم با آرامش یک داستانک نوشتم دفترم و رفتم یه چای برای خودم بریزم برگشتم به اتاق با خودم گفتم « نکند این داستانک من مانند بقیه داستانها و رمانها غیب شود؟» دفتر را باز کردم دیدم هیچ چیزی درون کاغذ نیست! هیچ چیزی ! هیچ کلمهای! هیچ جمله ای! ترسیدم فوراً تلویزیون را باز کردم به شبکه اخبار زدم تا ببینم چه اتفاقی بعد از این رد و برق وحشتناک رخ داده است.
وقتی تلویزیون رو باز کردم دیدم که شبکه خبر گفت: در شهر یک رعد برق وحشتناکی زد. بعد از آن یک ویروس عجیبی وارد شهر شد، این ویروس عجیب فقط کتاب ها و نویسندگان را از بین می برد» همینطور خشکم زده بود ترسیده بودم ! تعجب کرده بودم ! با خودم گفتم «اقای معینی هم نویسنده بود برای همین از دنیا رفت و از دهانش خون می آمد »
برای خودم یک چای ریختم و نشستم روی صندلی. یک دفعه یادم افتاد که استادم برای من یک کتاب قدیمی داده بود . رفتم زیر زمین سراغ کتاب ، با خودم فکر می کردم که برای اون کتاب چه اتفاقی افتاده است.صندوق قدیمی را برداشتم روی صندوق پر از گرد و خاک بود آنها را با دست کنار زدم و صندوق را باز کردم، کتاب رو برداشتم و به اتاق برگشتم. دستم میلرزید کتاب را باز کردم دیدم براش هیچ اتفاقی نیفتاده با خودم فکر کردم ببنیم این کتاب رو با چی نوشتن دیدم توی کتاب نوشته بود: گیاهان،
زنبق بدبو+قارچ دندان خونی+تراچیاندرا
باهم مخلوط کنید و در یک ظرف بریزید دیگر هیچ وقت خودکار پاک نشود
من رفتم از شهر بیرون رفتم دور از شهر کوهای را میگشتم جنگل هارا و همه جا را دنبال این گیاه ها میگشتم .
این سه گیاه را پیدا کردم به خانه بردم و در اتاق آنها را مخلوط کردم، به ظرفی ریختم و مثل زمان قدیم با یک پر عقاب که از کوه (گانگکهار پونزوم) برداشته بودم داستانی نوشتم ،داستانی که از رعد برق وحشتناک رخ داد ،جان تمام نویسندگان ما را گرفت ،چه غم انگیز بود ،چند لحظه با خودم به فکر فرو رفته بودم وقتی به خودم اومدم، با تعجب دیدم هیچ اتفاقی برای نوشته هام نیوفتاده، داستانم را تموم کردم ،همه ی داستان هایی که خونده بودم رو باز آفرینی کردم وبه چاپ رسوندم با همان جوهر . بعد از چند هفته به اخر کتاب قدیمی رسیدم دیدیم یک معجون گفته برای درمان این ویروس ،ومعجونی رو نوشته بود که با اون دیگر هیچ نویسنده ای از بین ما نمیرفت .از بین بچهها، کودکان و نجوانان حتی میان سالان که استعداد نوشتن داشتن رو انتخاب کردم، و دعوت کردم ازشون که در کلاس من شرکت کنن. کودکان را آموزش دادم تا نویسنده بزرگی بشن .
باهم از این ویروس جلوگیری کردیم و دیگر هیچ ویروسی در شهر باقی نماند .نوشته هایمان دیگر از بین نرفت .
روز قلم مبارک
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0