تاریخ شکل گیری ایران

تاریخ شکل گیری ایران- قسمت بیست و دوم- “طلوع و افول سلسله ساسانیان”

 

طلوع و افول سلسله ساسانیان؛

من از رفقای خویش جا مانده و فکر میکردم که چه تصمیمی بگیرم. از قضا ورنین (Verennien) رییس محافظان در حالی که تیری به ران او رفته بود نزد من آمد. من برحسب اصرار ورنین سعی کردم او را با خود ببرم لیکن ایرانیان مرا از همه جهت احاطه کرده بودند. پس خواستم با عجله به سوی شهر (آمیدا) فرار کنم. این شهر در بلندی واقع بود، یعنی آن سمتی که به ماحمله کرده بودند و فقط راه بسیار باریکی داشت. اتفاقاً در وسط این راه باریک و در کمر کوه، آسیابی ساخته بودند که راه فرعی را مسدود کرده و بیشتر موجب تنگی جاده شده بود. در این موقع ایرانیان و ما با هم به آن بلندی رسیدیم و می بایست تا طلوع آفتاب در آنجا بی حرکت بمانیم. بقدری فشار زیاد بود که حتی اجساد مردگان از ازدحام خلایق برپا مانده و مجال به زمین افتادن نداشتند. چنانکه درست در مقابل من یک نفر سرباز که سرش بر اثر ضربت شمشیری بزرگ به دونیم شده بود بواسطه فشار زیاد که از همه طرف بر او وارد می آمد مانند ستونی بی حرکت برپای بود. از منجنیق هایی که در بالای دیوار قرار داده بودند بارانِ تیر می بارید لیکن ما به قدری نزدیک دیوار رسیده بودیم که به ما گزندی نمی رسید. عاقبت از یک درِ مخفی فرار کرده و جماعت زیادی از مرد و زن دیدم که از نواحی مجاور به آنجا ریخته بودند. اتفاقاً «بازار مکّآره» که معمولاً هر سال افتتاح می شد با آن ایام مصادف شده بود و جماعتی کثیر از روستاییان به بازار آمده بودند.

همه در فریاد و ضجه بر یکدیگر پیشی می گرفتند. بعضی بر مردگان خود می گریستند و برخی دیگر مجروح و مشرف به موت بودند و گروهی دوستان گمشده خود را می طلبیدند ولی در میان آن هرج و مرج کسی پیدا نمی شد.

مقارن این اوقات، شاپور خود با قسمت اعظم سپاه به آمیدا رسید. آمیانوس میگوید: همین که نخستين پرده خورشید تابیدن گرفت تا آن جا که نظر بست داشت، از لشکر سیاه می نمود. جلال و درخشش سواره نظام زره پوش که کوه و هامون را پوشانده بود چشمان را خیره می کرد. شاهنشاه از سایرین قدی رساتر داشت و سواره پیشاپیش لشکر می آمد و بجای تاج، کلاهی زرین به شکل کله قوچی و به جواهر گرانبها آراسته، بر سر داشت. حشمت موکب او از عده زیاد نجبایی که همراهش بودند و اقوام مختلفه ای که در رکاب می آمدند آشکار بود. تصور میرفت که میخواست مدافعان شهر را وادار کند تا به میل و رضای خویش تسلیم شوند. زیرا که بنابر نصیحت آنتونیوس بایستی با عجله به سمت دیگر حمله برد. اما خدای آسمان تمام عذاب های دولت امپراتوری را بر یک مکان تنگ نازل کرده بود زیرا که شاه را به خود مطمئن ساخته و به گمان او چنین آورده بود که همین که خود را نشان دهد، محصوران از ترس و بیم تسلیم شده و بخشایش خواهند خواست. پس در حالی که محافظان سلطنتی همراه او بودند، سواره به طرف دروازه های قلعه رفت، ولی چون باکمال اطمینان به قدری نزدیک شده بود که خطوط چهره او را هم تمیز می دادند تمام تیرها و زوبین های قلعه به جانب او شد و اگر ابری از گرد و غبار او را از نظر تیراندازان مستور نداشته بود هر آینه از پای درمی آمد و بدین طریق جان به سلامت برد.

فقط جامه‌ او از پیکان تیر، پاره شده بود. شاه به سلامت جست تا بعد موجب هلاکِ هزاران نفر شود.

پس چنان که گناهی عظیم مرتکب شده ایم با خشم و غضب میگفت که ما چون نسبت به او اهانت کرده ایم و فی الواقع به فرمانفرمای بسیاری از پادشاهان و اقوام توهین نموده ایم، پس با جدیت بسیار به تهیه وسایل تخریب شهر پرداخت. لیکن سرداران بزرگ سوگندش دادند که از اقدام پرافتخار خود دست برندارد و سایر نجبا با اظهارات دوستانه خود او را آرام نمودند. پس تصمیم گرفت که فردای آن روز به مدافعان شهر امر کند که تسلیم شوند. بدین جهت سپیده دم گرومباتس، پادشاه خیونی ها که با کمال اطمینان ماموریت ابلاغ امر را بعهده گرفته بود با گروهی از سواران زورمند به دیوارهای قلعه نزدیک شد. لیکن یک نفر تیرانداز ماهر همینکه دانست به مسافت تیررس رسیده منجنیق را به کار انداخت و تیری پرتاب کرد که از میان زره و سینه پسر گرومباتس که در کنار پدر سوار اسب بود گذر کرد. او جوانی بود که از حیث قامت و زیبایی اندام، بر همه همسالانش تفوق داشت. با مرگ او جمله هموطنانش متفرق شدند، لیکن چون حس کردند که نباید جسد او به دست دشمن بیوفتد، اندکی بعد مراجعت نمودند و با

فریادهای بلند جماعتی را به برداشتن اسلحه تحریک کردند. بواسطه کمک آنان نبرد سختی درگرفت و تیرها از همه جانب چون تگرگ فرو بارید. عاقبت پس از جنگی خونین که تا پایان روز دوام یافت، چون شب فرا رسید دشمنان با زحمت بسیار و با مساعدت تاریکی جسد را از میان پشته های اجساد و مقتولان و سیل خون بیرون کشیدند. از فوت این جوان، خانواده شاهنشاهی سوگوار شد و همه اعیان با پدر از این فقدان ناگهانی‌ همدرد گشتند. تمام اعمال جنگی را موقوف ساختند و به رسم ملت جوان مقتول، مراسم عزاداری او را برپا کردند زیرا که از حیث نژاد و نسب محترم بود و شخصاً محبوبیت عام داشت. جسد او را با سلاح معمولش بلند کردند و بر چهارپایه مرتفعی قرار دادند و در اطراف او ده تخت گذاشته و در هر یک جسد مصنوعی نهادند و این اجساد مصنوعی به طرزی خوب ساخته شده بودند که گویی مردگان حقیقی اند.

مردان هفت روز به عزاداری مشغول بودند و دسته دسته و گروه گروه با حرکات مخصوص و نوحه سوزناک در سوگواری شاهزاده جوان شرکت کردند و زنان به طریق ترحم انگیزی

بر سینه خود زدند و با ناله هایی که در چنین موقع معمول است بر مرگ آن ناکام که امید کشوری بود نوحه آغاز کردند.

 

ادامه دارد……

نویسنده : “ی،صفایی”