قلم سبز نویسنده

جستار « آنطرف تر » به قلم محمد حسین افشاری نیا

“آنطرف‌تر” دستش را روی شانه‌ام می‌گذارد و می‌گوید: قبول نمی‌کرد، کلی حرف زده ام تا بالاخره قبول کند اینجا کار کنی، مواظب باش کارت را درست انجام بدهی. به چشم‌هایش نگاه میکنم، لبخندی به نشانه رضایت می‌زنم و می‌گویم: چشم. و کارم را شروع میکنم. کار سختی نیست، فقط چند جعبه برمیدارم و می‌گذارم کمی […]

“آنطرف‌تر”

دستش را روی شانه‌ام می‌گذارد و می‌گوید: قبول نمی‌کرد، کلی حرف زده ام تا بالاخره قبول کند اینجا کار کنی، مواظب باش کارت را درست انجام بدهی.
به چشم‌هایش نگاه میکنم، لبخندی به نشانه رضایت می‌زنم و می‌گویم: چشم. و کارم را شروع میکنم.
کار سختی نیست، فقط چند جعبه برمیدارم و می‌گذارم کمی آنطرف‌تر.
شب به خانه می‌روم. به چشم‌های دخترم نگاه می‌کنم و می‌گویم: چشم بابا، آخر این ماه برایت می‌خرم.
روز بعد احساس میکنم جعبه‌ها کمی سنگین‌تر شده‌اند. و روزهای بعد هم. جعبه‌ها هرروز سنگین‌تر می‌شوند تا جایی‌که به‌سختی می‌توانم جابجایشان کنم. به‌سراغش می‌روم و می‌گویم : جعبه ها سنگین‌تر شده‌اند.دیگر نمی‌‌توانم…
حرفم را نیمه تمام می‌گذارد و می‌گوید: قبول نمی‌کرد. کلی حرف زده‌ام تا بالاخره قبول کند اینجا کار کنی.
سرم را پایین می‌اندازم. به سراغ جعبه‌ها می‌روم و سنگین‌تر شدن جعبه‌ها را فراموش میکنم.
روز بعد می‌آید و می‌گوید: رییس گفته که جای کارخانه مناسب نیست. باید کارخانه را جابجا کنی.
با تعجب نگاه می‌کنم و می‌گویم: کارخانه به این بزرگی را مگر می‌شود جابجا کرد؟
می‌گوید: قبول نمی‌کرد. کلی حرف زده‌ام تا بالاخره قبول کند اینجا کار کنی.
کارخانه را باهر سختی که هست، بلند می‌کنم و می‌گذارم کمی آنطرف‌تر.

ماه دارد به‌ آخر می‌رسد. می‌گویم: یکماه می‌شود که اینجا کار می‌کنم. می‌توانی به رئیس بگویی حقوقم را بدهد؟
عصبانی می‌شود و می‌گوید: قبول نمی‌کرد. کلی حرف زده‌ام تا بالاخره قبول کند اینجا کار کنی.
به سراغ جعبه‌های سنگین می‌روم و کارم را ادامه می‌دهم.
تمام راه خانه را به دخترم فکر می‌کنم. و به قولی که به او داده‌ام. سرم را بلند می‌کنم. ماه را می‌بینم که به آخر رسیده است. دستم را دراز می‌کنم، ماه را برمی‌دارم و می‌گذارم کمی آنطرف‌تر.

#محمدحسین_افشاری_نیا

****
ارسال به همت زهرا چشم براه