داستان هفته

جمعه ها با داستان مخاطبان رسانه

داستان های کوتاه از مخاطبان رسانه

 

پرستو

الو.
سلام بفرمایید.
سلام.روزبهانی هستم پرستو خانم.آقای رییس هستن؟
نفس عمیقی کشیدم و گوشی رو دست به دست کردم. خوبید جناب روزبهانی؟ بله چند لحظه تامل بفرمایید تا وصل کنم خدمتشون.
ممنونم از لطفت پرستو جان.
زیر لب گفتم:لعنتی این قدر نگو پرستو جان.میخوای جانمو به لبم برسونی و دیوونم کنی؟
راستی پرستو جان پرونده آقای کریمی به دستت رسید؟
بله.بله.جناب روزبهانی.
کف دست عرق کردمو کشیدم روی مانتوم.
ای بی رحم،من پرستوی مهاجر توام.اگه خودتو هر چه زودتر آفتابی نکنی از دست رفتم.
ته دلم آرزو کردم صدای گرم و مردانه ای که دوماهه منو اسیر خودش کرده بازم حرف بزنه.
پرستو خانم هنوز هستین؟ وصل نشدا.
دستپاچه دکمه یک رو فشار دادم و وصلش کردم به اتاق آقای رییس.
پشت لبم دونه های عرق نشسته و احتمالا گونه هام سرخ بودن.آینه کوچیکم رو از کیفم در آوردم.دستی به ابروها و موهام که از بالای شال در اومده بود کشیدم و مرتبشون کردم. به عنوان یک دختر بیست و شش ساله مطمئن بودم خیلی زیبا هستم.
یعنی از دید آقای روز بهانی چطور میتونم باشم؟
همیشه از خیالبافی خوشم میومده.تصور کردنو خیلی دوست داشتم.
نوجوون که بودم مامان بزرگ ، دورهمی های زنونه توی خونشون برگزار میکرد.من یه گوشه ای کنار حوض وسط حیاط مینشستم.چشامو میبستم و میرفتم تو نخ صداهایی که از تو پنجدری میومد.
این صدا مال یک خانم چاقه با موی حنا بسته.
اون یکی دختر جوونی هست که موهاشو بافته و شلوار جین پوشیده.
برام مثل یه بازی بود. توی اتوبوس، بین راه مدرسه و خونه،چشم بسته با دقت، به صداها گوش میدادم.از صدای هر کسی که حرف میزد کم کم شکل صورت و لباس و هیکل و …رو تصور میکردم و توی ذهنم میساختمشون.بعد برمیگشتم طرف رو نگاه میکردم.جالب اینجا بود که در اکثر مواقع با شخصی که شبیه تصوراتم بود رو به رو میشدم.
ساختن قیافه آقای روزبهانی توی ذهنم از همون روز اولی که توی شرکت استخدام شدم شروع شد.
بار اول صدای منو با منشی قبلی اشتباه گرفت.اسمم رو پرسید و من شدم پرستوجان.صدای خیلی خاصی داشت. از اون مدلها که آدم هیچ وقت یادش نمیره.
از نظر من اون صدا متعلق بود به یک پسر جوان، احتمالا چند سال از من بزرگتر.قد بلند و کمی تو پر.
صورت ظریفی نداشت.گونه های برجسته و ته ریش و موهای مشکی تاب دار.
هفته اول کارم دائم منتظر بودم در باز بشه و جوانی با مشخصات ذهنی که من ساخته بودم به عنوان آقای روزبهانی بیاد داخل. اما بعداً از آقای رییس شنیدم که ایشون همه کارهاشون رو تلفنی انجام میدن. ناراحت و عصبانی شدم. اوایل فقط دوست داشتم ببینمش و از اینکه قیافه ساختگی ذهنم با واقعیت تطابق داره غرق در غرور بشم.
روزگارم کمی سخت شده بود.زمانیکه تماس آقای روز بهانی رو به اتاق آقای رییس وصل میکردم با هزار ترس و زور خودموپشت در نیمه بازاتاق میرسوندم.
از شانس خوب من آقای رییس تلفن رو روی بلند گو می گذاشت و با آقای روز بهانی صحبت میکرد.
من کم کم عاشق شدم.عاشق صدایی به شدت جذاب که حتی بعضی شبها خوابشو میدیدم و توی خواب در حالیکه دستمو روی لبهای برجسته و ته ریش زبرش میکشیدم ازش میخواستم برام یه دهن آواز بخونه. عاشق صدایی که صاحبشو هنوز ندیده بودم.
روزها به عشق شنیدن صداش سر کار میرفتم و با هر صدای زنگی منتظر شنیدن« پرستو جان» بودم.
امروز آقای رییس بعد از تموم شدن حرفهای تلفنیش با آقای روز بهانی از اتاقش بیرون اومد و ازم خواست چایی و قهوه رو آماده کنم.جناب روزبهانی بنا به دلایلی مجبور بودن خودشون حضورا برای کاری تشریف بیارن شرکت.
دهانم خشک و بدنم خیس عرق بود.
خانم معینی حالتون خوبه؟چرا منو اینجوری نگاه میکنید.
تکونی خوردم و از آقای رییس عذر خواهی کردم.
اول توی آینه کوچیکم خودمو مرتب کردم.آخ…کاش اون شال بنفشمو پوشیده بودم.خیلی به صورت سفید و موهای بورم میومد. رژ لب صورتیمو یواشکی از کیفم در آوردم و هول هولکی رو لبم کشیدم.
عطر کوچولوی هدیه داداش بزرگم تو کیفم بود. چند تا پیس روی مچ دست و لاله گوشم زدم آخه شنیدم اونجاها که نبض داره عطر بهتر پخش میشه.
قهوه و چایی و بسکوییت رو با نهایت سلیقه آماده کردم.تقریبا وقت اومدنش بود. از دلهره زیاد به سکسکه افتاده بودم.
باید خودمو مشغول مرتب کردن دفتر و اسناد کشو میزم نشون میدادم.نباید متوجه بشه چقدر انتظارش رو کشیدم.
صدای پاهایی که نزدیک میشد قلبمو به تپش انداخت.سرمو که بالا آوردم اول یک هیکل بزرگ با جلیقه آبی نفتی دیدم.سری تقریبا بدون مو و سبیلهای تا بناگوش رفته شبیه بازیگرنقش پوارو. شاید شصت ساله.خیره نگاهش کردم.نه….امکان نداره.صدای معشوق من نمیتونست متعلق به این هیکل باشه. شنیدن«پرستو جان» از دهان این مرد چقدر دور از ذهن به نظر میرسید. دستش رو توی جیب جلیقه فرو کرد و ساعت گرد کوچک و قدیمی رو که به زنجیری وصل بود بیرون کشید.
عینکش رو بالاتر برد و ساعتو دقیق نگاه کرد.
« دیر که نکردم خانم؟ آقای رییس تشریف دارن؟ روز بهانی هستم.»
هوای حبس شده توی ریه هام بالاخره آزاد شدند.خدا رو شکر اون صدا،صدای دلخواه محبوب من نبود..
اما باز گیج و مبهوت نگاش کردم.هیچ چیز با عقل جور در نمیومد.
سر کوچکی از پشت هیکل بزرگ آقای روزبهانی سرک کشید.
سلام پرستو جان. من روزبهانی کوچک هستم؟ خوبی عزیزم؟
تطابق قیافه ای که این دو ماهه توی ذهنم ساخته بودم با صورت ریزه و سفیدی که تازه پشت لبش سبز شده بود ممکن نبود.
جلوتر اومد و با لبخندی که قیافشو بچه گانه تر نشون میداد گفت:خاطرت که هست پرستو جان.دستشو کنار گوشش گرفت و به تلفن روی میز اشاره کرد. زیاد مزاحم‌ میشم.
صورت مردانه و ته ریش زبر و موی مواج سیاه پرواز کنان به آسمان میرفت.در عوض صورت ظریف روز بهانی هجده ساله با چند نخ سبیل تازه روییده نزدیک ونزدیکتر میشد.
حالا آقای رییس دم در اتاقش به پیشواز آقای روزبهانی اومده بود و من یخ کرده و مایوس نوه آقای روزبهانی رو نگاه میکردم که بیشترمنو یاد داداش کوچیکم می انداخت.

فروغ تمکین فرد

 


 

اما آن روز تاخیرش طولانی شد

با دیدن خانه ی آنها حس افسردگی تحمل ناپذیری بر جانم چیره شد. به خانه و دیوارهای تیره، به پنجره های خالی چشم مانند، و به تک تک آجرهای آن با افسردگی شدید روحی نگاه می کنم. تماشای خانه خیالات شبح واری را بر اندیشه هایم هجوم می آورد که نمی توانم از آنها رها شوم. خاطره ای را که هیچگاه نمی توانم کنارش بگذارم از نو زنده می شود، خاطره ای که چون یک سایه با من است و تا زمانی که عقل من کار می کند فراموش کردنش نا ممکن. سیگاری روشن می کنم و به کبریتی که توی دستم خاکستر می شود نگاه می کنم ، صدای پدرم را هنوز در گوشم می شنوم:
“مامور کلانتری می گفت یه نفر دیده بود سه مرد دختر نوجوونی رو به زور سوار ماشین کردن و بردن”
آسمان صاف و آبی است، آفتاب افقی می تابد و نسیم خنک و ملایمی می وزد. هیچکس داخل کوچه نیست، سکوت عجیبی دارد فریاد می زند، از همان موقع سکوت کوچه مان را دوست داشتم، سکوتی که نبودش آرامش است و بودنش دست می اندازد بر شقیقه هایم، آنقدر آنها را فشار می دهم تا همه ی دیده هایم را به تکرار می بینم. روبروی خانه شان روی جدول می نشینم ، در فضای بین خودم و خانه ی آنها با دود ابر کوچکی درست می کنم، تصویر آن روزها چراغ همیشه روشنی است در شهر تاریک نوجوانی ام . کاغذ و قلم از کیفم در می آورم و قلمم رقصش روی کاغذ شروع می کند:
“ او چابک و زیبا و لبریز از نیرو بود و آسوده خاطر از میان زندگی می خروشید، تصویرش اکنون به روشنی پیش روی من است، همانند روزهای آغازین دیدارمان ، زیبا و دلربا و در عین حال خیال انگیز ، با بلوز شلوار آبی آسمانی و چشمان زیتونی اش که به برگ نارون پاییز می ماند، روسریش را طوری بسته بود که مقداری از موهای طلایی اش بیرون افتاده بودند، روبرویم ایستاده بود:
“ببخشید، توپ کوکام افتاده رو سقف پارکینگتون، میشه بیاریش؟”
تا گفتم من هم بازی بدهید اخم کرد و رفت. رفتنش را نگاه می کردم، موهایش از پشت با حرکت بدنش این سو و آن سو لنگر می انداختند”
لنگه ی در ورودی خانه شان کنده شده و لاشه ی آن دراز به دراز پای دیوار افتاده، روی دیوارها جای ترکش و گلوله است.
“تازه به کوچه ی ما آمده بودند و فاصله ی من و او یک دیوار بود. با درخواست مادرش برای درس دادن برادر کوچکش اصغر وارد خانه شان شدم، اما او را نمی دیدم و فقط صدایش را هنگام صدا زدن برادرش می شنیدم. کتاب ریاضی اش را به اصغر داد تا من چند تا مسئله برایش حل کنم، اسم قشنگش را روی کتاب خواندم، رویا، دیدنش برایم رویا شده بود، و فامیلش ، عشق، همان عشقی که نسبت به او پیدا کرده بودم. از همان زمان تمام افکارم را در خواب و بیداری به بازی گرفته بود، تا کتاب را باز می کردم تصویرش بین من و صفحه های کتاب قرار می گرفت، هر مطلبی می خواندم و هر ترانه ای زمزمه می کردم نام او بر لبانم می نشست، خیلی دوست داشتم با او حرف بزنم، انتظار دیدنش زمان برگشت از مدرسه برایم حالت خوشایندی داشت و اگر تاخیری می کرد برایم دردناک بود، اما آن روز تاخیرش طولانی شد. مادرش از من خواست با اصغر برویم دنبالش، گفتند از صبح مدرسه نرفته بوده، پدرم رفته بود کلانتری تا غیبت او را اطلاع بدهد. مادرش طاقتش را از دست داده و دایم گریه می کرد. همه ی همسایه ها خبردار شده و زن ها در خانه ی آنها جمع شدند و مردها و پسرها هم توی کوچه با هم پچ پچ می کردند:
“شاید از خونه فرار کرده”

“کسی چه میدونه شاید خاطرخواه داره و با اون رفته”
مادرش از خانه بیرون زد ، سراسیمه بود و با دست محکم می زد توی صورتش، توی کوچه غوغا بودمثل شب های ماه محرم که همه ی همسایه ها جمع می شدند و نوحه خوانی و سینه زنی می کردند. مادرش فقط از این سر کوچه می رفت آن سر کوچه و گریه و زاری می کرد، نمی توانست یک جا بند شود، بعد از پنج ساعت غیبت پیدایش شد”
به ساعتم نگاه می کنم، نمی دانم چرا زمان نمی گذرد، سیگاری روشن می کنم اما حواسم نیست که نیمه سیگاری روشن روی جدول کنار خودم دارم، پک عمیقی به آن می زنم و می گذارمش کنار سیگار قبلی.
“ اتفاق وحشتناک چون توفان بر پیکرش فرو آمده بود، سر کوچه مثل مجسمه ایستاده و به همه ی ما زل زده بود، روسری سرش نبود، موهایش پریشان شده و لباس هایش پاره پوره، زیر چشم هایش سیاه و روی پاهایش از ران به پایین خون ماسیده ، دگرگونی سراپایش را در بر گرفته بود، روحش و تمام وجودش را فرا گرفته و به هولناکترین روش هویت او را دگرگون کرده بود. با نگاه گیج بره ای قربانی خیره مانده و همچون تکه ای گوشت روی زمین افتاد. مادرش تا او را دید صورتش را چنگ می زد و تشنج رنگ از چهره اش پرانده و تعادلش را از دست داده بود که اگر مادرم و زن های همسایه شانه هایش را نمی چسبیدند به زمین می افتاد. همه را کنار زد و او را بغل کرد برد داخل خانه، اصغر فقط دور مادرش تاب می خورد و گریه می کرد.”
چراغ های کوچه روشن می شوند و سایه های شبی دیگر گرد می آیند و من هنوز بی حرکت نشسته ام و غرق در اندیشه ام:
“زنگ صدای مادرم هنوز توی گوشم هست، اولین شبی که از خانه شان برگشت من دم در حیاط نشسته بودم، به پدرم گفت:
“طفلک نشسته به یه جا خیره شده، هیچی نمی خوره، خیلی ضعیف شده و یه دفه انگار جن بگیردش جیغ می زنه و هر چی دم دسش باشه رو میشکنه، تمام جونش به لرزش می افته”
هر شب تا صبح دم در حیاط می نشستم ، از همان شب که مادرم تعریف کرد هیچی نخوردم و با گریه کردنش گریه کردم و با جیغ زدنش جیغ زدم و با خندیدن های وحشتناکش زورکی خندیدم اما دور از چشم پدر و مادرم. گرفتاری او به دردم می آورد و من که ویرانی تمام زندگی شاد و زیبای او را در دلم حس می کردم گهگاه در باره ی آن اتفاق دردناک که چطور این تغییر ناگهانی را به سرش آورده بود، می اندیشیدم”
بلند می شوم و اندام کشیده و استخوانیم را از در آهنی حیاط خانه مان به داخل می کشم، کلید برق را می زنم و چراغ حیاط را روشن می کنم، روبروی دیوار خانه ی ما و آنها روی زمین می نشینم:
“به در آهنی حیاط تکیه داده بودم، هفتمین شب مثل شش شب قبل به انتظار دیدن دوباره ی او ، شب بر من فرود آمد، تاریکی و سیاهی سایه افکند، غرق در اندیشه بودم خواب من را ربود. رویا در پیش رویم ایستاده بود، کلامی بر زبان نمی آورد و من هم نمی توانستم واژه ای بر لب بیاورم، سرمایی در تنم دوید، دلشوره ای تحمل ناپذیری من را فرا گرفت، فروپاشی در او بسیار پیش رفته بود، هیچ نشانی از آن موجود قبلی نبود، گیسوان طلایی اش بخشی از پیشانی را پوشانده بود و طره های بیشماری بر شقیقه هایش سایه افکند، چشم هایش خالی از زندگی و دندان هایش، دندان های قبلی نبودند. فریادهایی از سر وحشت و ناامیدی، صدای خنده های دلخراش او، من را از جا بلند کرد، همه ی همسایه ها مثل روز اول که غیبش زده بود بیرون آمده بودند. از خانه بیرون زد ، فقط می خندید، مادرش بدون روسری و دمپایی همراه اصغر به دنبالش بودند، با تمام قدرت می دوید ، من هم دویدم و فریاد زدم:
“رویا،رویا”
اما او در شب ناپدید شد و رویا دیگر رویا نبود.”
رویاهایم با ضریه ی آرامی که به در حیاط نواخته می شود از هم متلاشی می گردد. مردی لاغر اندام و پریده رنگ به درون می آید، آرام سخن می گوید و جملات را شکسته بیان می کند. از پیراهن کرم رنگ و شلوار قهوه ای که به تن دارد می فهمم نگهبان آن منطقه است. دستم را می گیرد و بلندم می کند . می دانم نیمه شب است اما از آن فاصله ی زمانی دلگیری که گذشته بود هیچ درک روشنی ندارم. خاطره اش آکنده از وحشت است و این وحشت صفحه ای ترسناک از کتاب وجود من، صفحه ای که سراپا با خاطراتی تیره نوشته شده است.

حمید نیسی

 

تهيه و تنظیم : پریسا توکلی