داستان هفته

جمعه ها با داستان مخاطبان

هرهفته با داستانهای مخاطبان رسانه ;این جمعه با داستان های "دل! دل را می کِشد" از محبوبه تورانسرایی "پاییزان" از مرضیه عطایی

محبوبه تورانسرایی متولد ۶ دیماه ۶٨
در شهر رشت، شاعر نویسنده،
چاپ اشعار در کتابهای
(صد و یک غزل از صد و یک شاعر)
(دختران افغانستان)
(پایتخت شعر)
و مجله خوابگردها

 

 دل! دل را می کِشد

 

چشم هایم با اشتیاق ، عکس هایی که در یک سایت هنری پیدا کرده ام را، زیرو رو می کنند. داستانش را که می خوانم، دلم به‌ وجد می آید. مگر زیباتر از عشق هم داریم؟

خیلی دوست داشتم او را می دیدم و سخت در آغوش می کشیدمش. حیف شد. تا چه بشود دری به تخته بخورد و باز هم در عصر اینستاگرام و رل زدن های ساعتی، چنان عشقی ظهور کند. یک شب هم او را در خواب می‌بینم.

یاقوت را می گویم. دلم می خواهد از زن سرخ پوش میدان فردوسی بپرسم : چه بر سر قلبت آمد که عقل را رها کردی و سر بر دامن دیوانگی سپردی؟

من نپرسیدم اما او پاسخم را داد و به عشق حواله ام کرد.

صدای لرزانش در گوشم پیچید:

خدا کند که عشق به جانت شبیخون بزند و سرخ ترین غنچه ی وجودت را بچیند.همه چیز را که گم کردی آن وقت عیارت را پیدا می کنی.

چند وقتی هست که بین من و تو جدایی افتاده است. چه کسی فکرش را می کرد که آن دختر یکی یکدانه و نازک نارنجی روزی تن به دریای پر تلاطم عشق بزند. آهای رفیق! تب دارم. کجای این دنیای بی در و پیکر سر به بیابان عشق گذاشته ای؟

تو نیستی و دلتنگی پروانه ی کوچکی ست که در هوای من بال بال می زند . تو رگ و ریشه ام بودی. هم پای باران که رفتی، من هم رفتنی شدم. حالا باد من را با خودش می برد و من لابه لای لاجوردیِ کاشی های بناهای باستانی گم می شوم . دور می شوم و در بکرترین روستاهایی که هنوز دست مدرنیته به آنجا نرسیده است، ریشه می دوانم.

عشق راهزنی است، که اگر سر راهت قرار بگیرد، تسخیرت می کند ، آنچنان که نگاهت به جهان عوض خواهد شد. دو آدم رو به رویت قرار می گیرند و تو مختاری یکی از آن دو باشی. موجودی سخت و ترسناک یا روحی لطیف و نازک. حالا جواب سوالم را می فهمم، یاقوت می خواست شکوه عشق را به تصویر بکشد.

تصمیم گرفتم این همه عشقی که در من رویانده ای را ببخشم. معلمِ داوطلبِ یکی از روستاهای دور افتاده شده ام که کودکانش از امکانات محروم هستند. دیگر همه ی زندگی من در بهتر کردن شرایط این بچه ها خلاصه شده و تو همچنان در سمت چپ سینه ام درد می کنی. چقدر عجیب است، هر جا که پا می گذارم عطر تو را استشمام می کنم،عطر یاس می دهی همه جا هستی اما نیستی.

امروز با چندتا از بچه ها تمرین نقاشی می کنیم. طبق عادت دردِ دل های پاک شان را هم با من سهیم می شوند. وسط حرف هایشان یکی می گوید:

خدا چقدر ما را دوست داشته که شما را برایمان فرستاده است. می گویم : نه جانم این لطف او به من است، که امروز کنار فرشته هایی مثل شما هستم.

دخترکی مو طلایی که انگار کوچک ترین عضو جمع ماست می گوید : آبجی نگار شما و داداش نوید خیلی شبیه فرشته ها هستید.

رمق از پاهایم می رود. به درخت کهنسالی که کنارم نشسته، تکیه می دهم.

و با نفسی که به سختی بیرون می آید .

از بچه ها می خواهم که بیشتر توضیح بدهند.

آنها می گویند : داداش نوید دکتر است. مدتی قبل از شما به اینجا آمده است. در خانه قدیمی روی تپه زندگی می کند. گاهی برای درمان ما به روستا می آید.

 

روحم می خواهد از جسمم جدا شود و به بالای تپه پرواز کند. بچه ها من را به گوشه ی تنهایی تو راهنمایی می کنند.

در می زنم. با آرامش همیشگی ات می گویی : بفرمایید در باز است.

به داخل اتاقک می آیم. سرت را پایین انداخته ای و سخت محو تماشایی چیزی در دستانت هستی، در همان حالت می گویی: امری داشتید در خدمت هستم.

می گویم : بچه ها گفته اند دست تان شفاست. قلبم درد می کند.

زیر لب می گویی: “از همانجا که رسد درد همانجاست دوا”

سرت را بالا می آوری و مات نگاهم می کنی.

کنارت می نشینم. با چشمانم درون دست هایت را کنکاش می کنم. بطری عشق کوچکی که با هم خریده بودیم!

در گوش ات زمزمه می کنم :

شنیده ای که می گویند خون، خون را می کِشد؟ من اما فکر می کنم آنچه که کشش دارد دل است. دل، دل را می کِشد

می خندی و من در خنده ات آب می شوم.

“محبوبه تورانسرایی ”

 

 

مرضیه عطایی” ارغوان”

شاعر، نویسنده ، ترانه سرا

کارشناسی مترجمی زبان انگلیسی
کارشناسی ارشد فرهنگ و زبانهای باستانی

کتاب ها :

۱.هر چه قد می کشم به آسمان تو نمی رسم / نشر شانی
۲. تنگ کوچکی به اندازه ی دو ماهی/ نشر نیماژ
۳. عشق می کارم/ نشر شانی
۴. دوباره عاشقت شدم/ نشر شانی

 

.

“پاییزان”

 

شاید این فاصله هم تمام می شود مثل سفرهای قبل . من از این انتظارخسته نمی شوم . انگار در این تنهایی ها بزرگ و بزرگتر می شوم .امسال پاییز خانه ی مادرجان حال و هوای دیگری دارد . انگار از تمام پاییزهای عمرم عاشقانه تر و غمگین تر است .از کنار حوض که رد می شوم برگ های خزان را که می بینم تمام خاطره ها در جلوی چشمانم رژه می روند.

چقدر تنهایی من بزرگ شده و من چقدر در زیرزمین خانه ی مادرجان با کارگاه کوچک سفالم حال خوبی دارم. شهریار که می آید پیش از تماشای سفالینه ها ، اول با نگاهش مرا تحسین می کند ، ذوق زده نگاهم می کند و کم کم در سفالینه ها غرق می شود . بی اراده با تماشای کتیبه های گلی و کاسه کوزه های دور و بر زیرزمین ، برای هر کدام یک اسم قشنگ انتخاب می کند .

چطور خدا تمام خوبیها را در وجود یکی از آفریده هایش جمع می کند که بشود شهریار من ، که روزی یکبار مرا عاشق کند.

صدای باد می آید. درخت های بلند خانه ی مادر جان آرام تر می رقصند . این سپیدارها را مادر مادرجان کاشته است . بچه که بودم فکر می کردم سر این سپیدارها آخر آسمان است. وقتی روی تخت چوبی کنار حوض دراز می کشیدم، با این سپیدارها هزار آسمان خیال و رویا داشتم .

من و شهریار در زمان جا مانده ایم .در یکی از اتاق های خانه ی مادرجان برای خودمان خانه و کاشانه ای درست کرده ایم..

لپ تاپ ، کتابخانه ، میز دو نفره و دو صندلی لهستانی هنوز همین جاست .غنی ترین حس ها همین جاست. لاجوردی کاشی های روی دیوار و کف حوض ، زندگی را آبی تر می کند .

همه فکر می کنند شهریار با بادهای پاییزی رفت و در یک طوفان عجیب محو شد .نه نمی دانند که من شهریار را در یکی از اتاق های خانه ی مادرجان حبس کرده ام تا با هم رویا ببافیم. آنجا موزه ی عاشقانه های ماست .

گفتگوی درونی من تمام نمی شود. مادرجان که با یک لیوان دمنوش بابونه در یک سینی مسی کنار من ایستاده است ، دست روی شانه ام می گذارد و باصدای همیشه مهربانش آرام می گوید:

“دختر نازم همه ی راه دوری ها رسیدن ، چهل روزه بست نشستی چیزی فرق کرد ؟ پاشو کلی کار داریم مگه قرار نبود حلواها رو تو تزئین کنی ؟ پاشو دخترکم … پاشو …دنیا حالا حالا ادامه داره مادر…”

 

و من بعد از شهریار کجا خواهم رفت تا با ادامه ی دنیا همراه باشم؟

حق با شهریار بود:

من تمام می شوم و

عشق تمام نمی شود …

” مرضیه عطایی”


هماهنگی و تنظیم:پریساتوکلی