جمعه ها با داستان و طنز در رسانه ایرانیان اروپا

جمعه ها با داستان و طنز مخاطبان رسانه ،این هفته با مینا احمدی،نرگس کرمی و مهدی قاسمی

 

سوسکها و  آدمها

درباره نویسنده:

نرگس کرمی متولد ۱۳۵۸ در بوشهر و آموزگار ، از نوجوانی به نوشتن علاقه داشته و دست به قلم بوده در سالهای ۸۶ و ۸۷ با هفته نامه نسیم جنوب همکاری داشته است. اکنون مدت دو سال هست که بصورت کاملا جدی فعالیت نوشتن را دنبال میکند .

 

درب خانه را باز کردم و هن هن کنان وارد شدم. همان دم در ،مقنعه را از سرم کندم و کف سالن انداختم.  کفشهایم را از پا در اوردم و جلو جا کفشی پرت کردم . و در حالیکه با دکمه های مانتوم کلنجار بودم روی  مبل ولو شدم. همانطور خوابیده جورابم را از پا در اوردم و تلوزیون را روشن کردم. اخبار بیست و سی مستندی در مورد اراذل و اوباش را با آفتابه هایی در گردنشان نشان میداد که پشت وانت بار در شهر چرخانده میشدند .جوانکی بیست و چند ساله با پیراهنی سفید و آفتابه ای قرمز در گردنش از صفحه ی تلوزیون به چشمانم زل زد گوینده اخبار تند تند از تند تند لیستی بلند بالا از خلافهای این جوان میگفت که از تعداد روزهای عمرش هم بیشتربود .صدای تلوزیون را بستم و به پهلوی راستم چرخیدم.  چشمهایم به دیوار سفید و لخت روبرویم افتاد . هر دفعه میگفتم” حقوق که دادن یک تابلو برای این دیوار بخرم ” اماپولش جور نمیشد.

یک سوراخ روی گوشه ی پایین سمت چپ دیوار، کنار پایه ی مبل به چشمم خورد که قطرش  به اندازه ی دهنه ی یک استکان کمر باریک بودو سیاه و توخالی به نظر می رسید. دو زانو از مبل پایین آمدم و خودم را روی زمین  به سمت حفره ی سیاه کشیدم.

انگشت اشاره ام را داخل سوراخ بردم و دور تا دور آنرا انگشت کشیدیم ،لیزو چسبناک بود. صورتم راجمع کردم و آهسته و با اکراه به سمت دماغم بردم. بوی لجن و بوی ضُخم ماهی و بوی پوست میگوی چند روز مانده در سطل زباله را میداد از روی میز یک دستمال برداشتم و انگشتم را تمیز کردم . دستمال دیگری برداشتم و داخل سوراخ کشیدم تمام دستمال سیاه و لجنی شد . دستمال سوم را برداشتم اما فایده نداشت، انگار سوراخ  به فاضلاب وصل بود که هر چه دستمال میکشیدم تمامی نداشت .  روی زمین دراز کشیدم و چشم راستم را روبروی حفره گرفتم که  عمقش را ببینم  . زالویی لزج و چسبناک از سوراخ بیرون جهید و به حدقه ی چشمم چسبید جیغ کشیدم و به سمت آینه دویدم . خون تمام صورتم را گرفته بود. با دو انگشت شست و اشاره زالو را گرفتم و کشیدم اما چنان به چشمم  چسبیده بود که با یک فشار،  زالو همراه با  حدقه چشمم بیرون آمدند.یک توپ سفید و خونی که روی مردمکش  زالویی سیاه چسبیده بود ،  کف دستانم  قل میخورد. آن را چند دور چرخاندم و زالو را کشیدم اما ول کن نبود .تلاشم برای جدا کردن زالو بی فایده بود.

 خون تمام لباسم را خیس کرده  و کف خانه شُره کرده بود . با انگشت پایم پدال سطل زباله را فشار دادم و چشمم را همراه زالو داخل سطل پرت کردم . چند دستمال برداشتم و روی کاسه ی خالی چشمم فشار دادم. 

 از خونریزی زیاد بیحال کف سنگی و سرد سالن دراز کشیدم . چشمم بین برگ کاهو و پوست خیار غلت میخورد و به سمت پایین میرفت  و مانند دوربینِ از راه دور، تصاویر داخل سطل را به مغزم مخابره می کرد.در بین دانه های برنج دیروز چند کرم روی هم وول میخوردند و شیره ی برنجهای گندیده را می مکیدند و هر لحظه بزرگتر میشدند. چند سوسک یخچالی آن طرفتر بر سر  باقیمانده ی سیب و پوست موز کپک زده در حال نزاع بودند . یک سوسک بالدار فاضلاب چند بار بالهایش را تکان داد و از بین عدسهای گندیده ی شام دیشب، سرش را بالا آورد .سوسکهای یخچالی خودشان را کنار کشیدند و کرمها روی همدیگر جمع شدند و برنجها را رها کردند. سوسک بزرگ به بالای زباله ها رسید و پاهای پشتیش را چند بار به هم مالید و به سمت برنجها رفت کرمها بیشتر خودشان را عقب کشیدند. سوسک کمی از برنجهای گندیده را مزه  مزه کرد و به سمت سوسکهای یخچالی رفت که در یک ردیف کنار سیب گندیده ایستاده بودند. از سیب چیزی نخورد. فقط چند لحظه کنار پوست موز  ایستادو سپس با   یک بال زدن  کنار حدقه ی چشمم نشست . زالو از روی حدقه ی چشمم به سمت پایین لیز خورد و انگار به نشانه ی احترام در خودش جمع شد و خودش را اندازه یک دانه نخود، گرد و قلمبه کرد . سوسک بادستان جلوییش روی حدقه ام را خراشید چشمم کمی به سمت عقب قِل خورد وتصاویر هم، یک دور کامل چرخید ودوباره ایستاد . یک دسته مورچه بی اعتنا از لبه سطل بالا میرفتند و هر کدام دانه ای برنج یا تکه ای شکلات را بر پشتشان حمل میکردند . سوسک بالدار به سمت چشمم حرکت کرد و این بار با شاخکهایش به چشمم زد .شاخکهایش تیزو تیغ دار بود. ته کاسه ی چشم خالیم سوزش شدیدی را حس کردم با زور روی دو زانو و با کمک دستانم خودم را به سمت سطل کشیدم و با دست خونی  درب سطل را باز کردم و بدون اینکه به داخلش نگاه کنم دستم را بین آشغالها چرخاندم تا اینکه انگشتم به حدقه ام خورد. برش داشتم . و درب سطل را بستم . دستانم به حدی بیجان بود که حدقه از کف دستم لیز خورد و روی کف سرامیکی  وسفید آشپزخانه  ایستاد . چیزی جز صفحه ی سفید به  مغزم مخابره نمیشد .پشت پلکهای چشم سالمم سیاهی مطلق موج میزد و این حدقه فقط سفیدی را مخابره میکرد در سفیدی مطلق خواب به چشمم نمی امد برش داشتم و  به سمت آینه رفتم و حدقه را در کاسه ی چشمم جا زدم و به سمت مبل  آمدم و خودم را جمع کردم دهان گوینده بی صدا تکان تکان میخورد و چشمهای جوانک از صفحه تلوزیون  همچنان به چشمهایم زل زده بود و پوزخند میزد.

درباره نویسنده:

مینا احمدی:(دبیر سرویس داستان رسانه ایرانیان اروپا)

کتاب، مجموعه داستان کوتاه به اسم مشتی خاک همین!که توسط نشر افراز چاپ شد و سال ۹۹ به چاپ دوم رسید.

کتاب شعر به اسم چمدان های جهان کوک شده اند توسط نشر ابتکار نو پاییز۱۴۰۰ به چاپ رسید.
در این سال ها داستان ها و شعر های پراکنده در مجله ها ی داخلی مثل فصل زنان ،پایاب و رسانه الکترونیکی همیاری در کانادا نیز به چاپ رسیده است.

«جزیره زاکینتوس»

پیرمرد فریاد می‌کشید: «خودم طناب را میندازم گردنش». چند مرد جوان جلو رفتند و دستانش را گرفتند و آهسته چیزی گفتند. سرهای‌شان به پیرمرد نزدیک شد و دوباره عقب آمدند. به محض عقب رفتنِ مردهای جوان پیرمرد دوباره برافروخته می‌شد و داد و هوار راه می‌انداخت که خودم به دار می‌زنمش و ترس در چهره‌ی مردهای جوان از چشم‌های مضطرب‌شان پیدا بود. یکی از مردهای جوان به دیگری گفت: سر به سرش نگذارید و با صدای آرام‌تر و آهسته گفت: خُماره! دو جوان دیگر سرشان را پایین انداختند و خواستند چیزی بگویند، ولی نگفتند. به دیواره‌ی قایق تکیه دادند و نشستند. دختر جوان کنار جوان نشسته بود. روبه‌روی‌شان تا چشم کار می‌کرد آب بود و خشکی‌ای به چشم نمی‌خورد.

ماریسا پارچه‌ای دور خودش پیچیده و بالای سینه‌هایش گره زده بود. درشتی سینه‌هایش از زیر پارچه‌ی آبی‌رنگ پیدا بود. شش نفر دور میز نشسته بودند. موقع ناهار بود. مرد جوان و دوست دخترش کنار هم نشسته بودند. زن مسن کنار مرد جوان و ماریسا رو‌به‌روی همه نشسته بود. صورت پهن و پوستی نسبتاً تیره داشت و چربی‌های برآمده از شکمش از زیر پارچه پف کرده بود خودنمایی می‌کرد. بین درختان پایین ساختمان هتل میز و صندلی‌ها قرار داشت و ناهار را آنجا می‌خوردند. وقتی روی صندلی نشسته بود انگار در این جهان غمی ندارد و انگار نه انگار که دوست افغانستانی‌اش او را گذاشته و رفته و باز او در این جزیره خدش هست و خودش.

سیگاری می‌کشید و بلندبلند حرف می‌زد و می‌خندید و به مرد جوان و زن جوان و چند نفر دیگر که ایرانی و افغانستانی بودند و او برای‌شان جا فراهم کرده بود گفته بود تا زمانی که اینجا هستید این‌جا جا دارید و تا وقتی که پریدید اینجا می‌توانید بمانید. از طرف آنارشیت‌ها حمایت می‌شد و مرد جوان و دوست‌اش همان‌طور که نشسته بودند و می‌خندیدند صحبت می‌کردند، نقشه‌ی پریدن از این جزیره را در ذهن‌شان مدام مرور می‌کردند. وقتی غذا می‌خوردند و به گوجه‌های کوچک قرمز نگاه می‌کردند مغزشان پر از نقشه‌ی راه بود و بادمجان‌ها را به یاد دستپخت مادر می‌خوردند. مرد جوان پوست و استخوان شده بود. ریش روی صورتش صورتی را کمی حجم داده بود.

دوست دختر مرد جمله‌های انگلیسی را ترجمه می‌کرد و به بقیه می‌گفت: ماریسا قبل از این که دختر جوان سر و کله‌اش پیدا شود دورتر از هتل با مرد جوان قراری ‌گذاشت و سیگاری را به او داد. با هم کشیدند و راه افتادند.

پیرمرد دوباره داد و هَوار راه انداخت که خودم این مرتیکه‌ی عوضی را به دار می‌زنم. مرد جوان که تی‌شرتی سفید رنگ و رو رفته پوشیده بود و صورتش از ریش پر شده بود به پیرمرد گفت: تو انگار حواست نیست که این آدم تنها راه ارتباطی ما هست و اگر این را بکشی ما وسط این دریا می‌میریم. بفهم پیرمرد! پیرمرد افغانستانی با پسر و دخترش کناری رفتند و به دیوار قایق تکیه دادند و شروع کردند به حرف زدن.

ماریسا به مرد جوان گفت: مرد افغانستانی وقتی آواره‌ی این جزیره بود به من پناه آورد. در خانه‌ی من زندگی می‌کرد و به محض این که کارش درست شد بی خبر و ناگفته رفت. مرد جوان سعی کرد ردی ازش پیدا کند که نتوانست. ماریسا انگار که پلی بود برای رساندن آدم‌های بی‌پناه به سرپناهی و راهی.

مرد جوان ماریسا را در فیس‌بوک پیدا می‌کند که تولدش را تبریک گفته است و می‌پرسد این همان آهنگی است که دوست دخترت برای من فرستاد و دوست داشت. مرد جوان می‌نویسد آها! و ماریسا می‌پرسد با هم رسیدید؟ مرد جوان می‌گوید: نه، آن‌ها انگلیس هستند با برادرش، من هانوفر! و سال بعد هم همین آهنگ را برای مرد جوان در مَسِنجِر می‌فرستد. به یاد جزیره‌ی زاکینتوس.

مرد جوان پرسید: «پیرمرد چه کار کرد؟ پرید؟!»

ماریسا: «نه، همان جا موند».

مرد جوان تعجب کرد و با خودش زیر لبی چیزی گفت و پشت پنجره‌ی اتاقش بیرون را نگاه می‌کرد. در محوطه‌ی حیاط‌ هایم برف می‌بارید.

مهدی قاسمی
با طنز”عمو جانی”!

دختر دایی ام گفته بود : وقتی تو بیمارستان به دنیا اومدم، خواهرم شهربانو ذوق زده اومد و بهمون خبر داد که چه نشستید که یک کاکوی خارجی کاکل زری گیرمون اومده!ُگو نپرس می گفت: وقت به دنیا اومدم بور و سفید بودم مثل خارجکی ها!.  اون روزها، همزمان با تولد من، تلویزیون گویا یک سریالی نشون میداد که اسم هنرپیشه اصلیش جانی بود، این شد که از همون بدو تولد، منو به اسم همون هنرپیشه، جانی صدا کردند تا الان که بیش از چهار دهه میگذره کماکان جانی هستم!
اولین مفهوم اسمم را برای اولین وقتی شش سال بیشتر نداشتم از اوسا مصطفی نجار محله که همیشه دائم الخمر بود شنیدم .اون هروقت منو میدید با خنده میگفت: ای جانی! جنایت کار! قاتل! بگو ببینم چند تا قتل کردی تا حالا جانیِ قاتل!!!!. حاج مصطفی معنی جانی رو اولین بار اینطوری حالیِ من کرد. جانی یعنی قاتل!! من فلک زده هم همه فک و فامیل و آشنا وهمسایه و بغال و چغال همیشه با همین اسم صدام کردند،یعنی یک چند جین عمو جانی و دایی جانی ام ارواح عمم! حمید پسر کل محمود بغال محله هروقت میرفتم اونجا واسه خرید این شعر رو برام می  خوند: – جانی واکر، بعله خانم! دزد اومده به خونمون …اینم یک شعر تیزر سریال رادیویی جانی دالر بود گویا!.که خیلی شنونده داشت. 
خلاصه همه چی خیلی خوب لاکچری داشت پیش میرفت تا اینکه آتیش به هیکلش بگیره، این عمو فیلم های پورنو چهره اول فیلم ها خاک بر سری شده سرو کلش پیدا شد و ازدست بر قضا عمو جانی صداش میکردند! از اونوقت بود که کاسه کوزه و کلاس من و هرچی جانی خارجی و داخلی بود به هم ریخت و بی اعتبار و بی آبرومون و شاید هم زبونم لال بلاتشبیه پر توقع کرد.ـ الان دیگه میترسم کسی منو به این اسم صدا کنه مخصوصا اگر بچه های برادرم یک دفعه وسط خیابون تو ظل آسمون داد بزنند “عمو جانی….”سلام!.
اونوقت خر بیار باقالی بارکن!. حالا تا بیایی اثبات کنی این عمو جانی منظورش اون عمو جانی نیست، کلا هر گردی گردو نیست، خال مه رویان سیاه و دانه فلفل سیاه هردو جان سوزند ، لیکن این جانی کجا و اون جانی کجا؟…آن سوزش کجا و اون سوزش کجا ؟ کی باورش میشه!
والله من که ترجیح میدم از فردا غضنفر و مظفر یا حتی قیصر صدام کنند تا بگن جانی و آدم ها دچار سوءتفاهم یا توقع بیجا بشوند! حالا اینو گفتم ولی دقیقا میخواستم اینو براتون تعریف کنم که من که تا همین چند روز پیش موهای بلندی داشتم و از اونجایی که فلسفه زندگی ام اینه که به چیزهایی که دل ندارند دل نمیبندم، یک شبه تصمیم گرفتم که سرمو از ته بتراشم و با تیغ بزنم. همانروز سر ظهر آفتاب تابستون با شلوار جین و یک تی شرت تابستونی ،عینک دودی ، کله طاس منو تصور کنید اونم وسط خیابون و درحالیکه همه اندر کله برق زده و منعکس کننده نور خورشید در حال نظاره هستند، عدل، وسط راسته شلوغ بازار و از شانس بد من بخورم به پست برادر زاده شیطونم . اونم تو همون شلوغی بی هوا انگار که تو بیابونه گیر کرده و صداش به من که دو متری اش ایستادم نمیرسه با شوق فراوان بلند فریاد بزنه که سلام… عمو جانی!!!!۰۰۰۰۰ حالا من !حالا مردم! حالا انتظارات بی مورد! حالا برادر زاده ذلیل شدم!
این هارو تصور کنید و دوباره رو اسلوموشن بزنید و از نو ببنید و به اون کله صاف و عینک دودی من یک نظر ویژه بیاندازید اونم تو جِل گرمای تابستون.

حالا شما جای من و من جای شما آیا حالی به حالی نمیشید!!!؟ من که اون روز عینهو یخ تو گرمای بالای ۴۳ درجه اهواز وسط مردمی که هی منو با چشم و خنده و کرشمه ذل زده و خیره شده بودند و ول کن معامله هم نبودند، درحال آب شدن بودم! منم یکدفعه کلافه شدم و یکهویی سر برادر زادم فریاد کشیدم که عمو! چند بار گفتم که منو عمو جهانگیر صدا نزن!!!!
حالا نمیدونم که این کلمه جهانگیر چطوری به ذهنم رسیده بود شایید به خاطر تشابه به اسم جانی بود ولی ترفند جالبی بود و ملت همیشه در صحنه را در اون لحظه دچار سردرگمی کرد و خیلی ها فکر کردند که برادر زده ام منو عمو جهانگیر صدا کرده نه عمو جانی و حتما اشتباه شنیدند و بیخیال شدند…اونروز خدا به خیر گذروند به هر حال…  خلاصه هرچی که میگذشت دیدم این کلمه جانی داره بد جور رو اعصاب و روان من راه میره این شد که تصمیم گرفتم که یک مهمونی بدم و اسم جدیدم را به همه معرفی کنم تا شاید از شر این اسم راحت شوم.
اون روز یک مهمونی بزرگ ترتیب دادم و هرچی فامیل، دوست، همسایه و بغال و چغال بود که منو به اسم جانی میشناختند دعوت کردم و با کلی صرف هزینه هنگفت و بریز و بپاش و رقص و موزیک و خنده و کرکر و شوخی و خنده و بخور بخور مفصل، در آخر مهمونی رو کردم به همه وگفتم:
امیدوارم که شب خوبی را به شادی و خوشی و خرمی سپری کرده باشید. من شما را اینجا دعوت کردم که از شما خواهش کنم که دیگر من را با اسم جانی صدا نکنید که خوبیت نداره. از سروران گرامی خواهش دارم که از فردا لطف کنید و اسم جدید من را صدا کنید. خدمت حضار محترم عرض کنم که اسم جدیدم “مانی” است. لطفا من را به این اسم صدا کنید… آخر صحبت هایم همه کف زدند و همه یکصدا فریاد زدند:”مانی دوستت داریم …مانی دوستت داریم.”  اون شب گذشت و فردای اون روز رفتم تو بغالی محل که چیزی بخرم که تا وارد شدم، حمید آقا گفت :چطوری جانی!؟ دیشب خیلی خوش گذشت…
گفتم: حمید آقا ماشاا…دیشب شما تو مهمونی بیشتراز همه میرقصیدید و می دیدم چطوری مست و پاتیل دائم وسط جماعت اناث وول میخوردید. مگه دیشب نگفتم که اسم من مانی است نه جانی! حمید گفت: آه ببخشیدآقا جانی، یادم رفت!!! گفتم جانی و کوفت و جانی و مرض و بعدش با عصبانیت زدم از مغازه بیرون که آقا رضا همسایه سمت راستی ما تا منو دید گفت: چی شده آقا جانی!؟ عصبانی به نظر میرسید؟! گفتم: آقا رضا الهی اون سیب و پرتقال هایی که دیشب مثل بولدزر میدادی پایین و آخرشم جیب شلوار و کتتم پراز شکلات کردی و رفتی، بشه تاول داغ رو صورتت…مرد حسابی مگه دیشب مهمونی نگرفتم که دیگه منو جانی صدا نکنید!!!
همینطوری که صورتم عین لبو سرخ شده بود و با دستهای باز در حال عبور از کوچه پس کوچه های محله بودم تا به خونه برم، تو مسیر، هرکس و ناکسی به ما می رسید چپ و راست هی می گفت: سلام جانی.. مخلصلم آقا جانی… کم پیدایی جانی…بابت مهمونی دیشبت و دعوتت دمت گرم و ممنون آقا جانی انشاا… عروسیت….آخر سر هم رسیدم به در کوچه نامزدم در که زدم خودش اومد درب رو باز کرد و گفت:کجا بودی تا حالا جانی؟ خیلی دیر کردی …نمیدونی از کی تا حالا منتظرتم جانی جان! گفت: زری الهی ور بپری، تو دیگه چرا؟ حیف این همه پول که دیشب دود هوا کردم و ریختم تو شکم تو و اون جماعت فراموشکار که منو دیگه جانی صدا نکنند، دستتم بشکنه…آخرش زری گفت: جانم فدات جانی !حالا شور نزن، جونمو بالا آوردی جانی بیا تو….خلاصه نه که اینکه اون روز روز اول بود و هنوز کسی عادت نکرده بود به اسم جدید من نه، الان که سه سال از اون روزهم میگذره، هنوزکه هنوزه کماکان همه منو جانی صدا میکنند و بدتر از همه “عموجانی”!