نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
یکدفعه دلم برای نیما تنگ شد. برای اولین بار بعد از مدتها این انرژی رو در قلبم احساس کردم که زندگی روزمره ام رو شروع کنم. پس بلند شدم و روسری بزرگی رو دور موهای بلندم بستم که موهام بوی غذا نگیرن ، بعد هم رادیو قدیمی خونه رو روشن کردم و موجی رو گرفتم که موسیقی پخش می کرد. از نوای روح بخش موسیقی که از رادیو کهنه پخش شد روح گرفتم. در یخچال رو باز کردم و چند تا بادمجون و چند حبه سیر درآوردمتا غذای مورد علاقه نیما رو که به خاطر سالهای اقامتم در شمال، در پختنش خیلی مهارت داشتم درست کنم. بعد از تهیه سور و سات شام، دوش سریعی گرفتم، موهام رو شونه زدم و با روغن یاس ماساژ دادم و صورتم رو آرایش غلیظی کردم. می دونستم که نیما آرایش رو روی صورتم دوست نداره، اما شیطنتم حسابی گل کرده بود. بعد از اتمام گریمم هم برای حسن ختام رژ قرمز آتیشیم رو برداشتم و لبهام رو حسابی قرمز کردم. هنوز وقت داشتم پس با یک چرخ توی کلبه خونه رو مرتب کردم ،دریچه ها رو باز کردم که هوای خونه عوض بشه و شمع های معطر رو کنار گلهای صحرایی روی میز جا دادم و برای اخرین بار به غذا سر زدم. همونموقع صدای موتور ماشین اومد و نیما آرام و آهسته کلید رو توی در انداخت. همیشه آرام بود و مراعات خواب و استراحت من رو می کرد. از پنجره آشپزخونه در حالی که اون منو نمی دید سرک کشیدم. دلم از دیدن صورت قشنگش آب شد و جواب سوال اخرم رو هم گرفتم. من به خاطر هیچ فرزندی در دنیا حاضر نبودم عشق نیما رو از دست بدم. نیما جان و قلب من بود و هر آنچه بود که من از عشق و احساس آرزو داشتم. نیما همان کیمیایی بود که من رو با زندگی آشتی داده بود و دنیام رو از حس نجیب عاشقی لبریز کرده بود. دوباره به خودم اومدم سریع پشت در قایمشدم و منتظر شدم از در وارد بشه. نیما که وارد شد پریدم و از پشت سرش چشمهاشو گرفتم. دستهامو تو دستش گرفت و گفت به به چه بوی عطر یاسی می یاد. بانوی من حالش خوبه انگار؟ به پشت دستهام بوسه زد و روش رو برگردوند. حالت صورتش عوض شد. به حالت پیرزنهای ایل روی گونه های خودش زد و بین انگشت شصت و سبابه اش رو دندون گرفت و با حالت مسخره ای گفت، یااا خود خدا ، پناه می برم بر تو! این چه ریخته دختر؟ زهره ترک شدم ! این چه گریمیه؟ شبیه نقش اول فیلم جوکر شدی ،شاید هم ترسناکتر! الان باید برمنماز وحشت بخونم. می خوای منو بکشی، به خود خدا قسم قلبم درد گرفت نکن اینکارارو با من. دستشو رو ی قلبش گذاشت و شکلک مسخره ای با چشم و ابروش در اورد. یکریز حرف می زد و با لحن خنده داری مسخره بازی در می آورد. انچنان از خنده ریسه رفته بودم که مجال جواب دادن پیدا نمی کردم. تمام ریمل و خط چشمم از اشک چشمهام خیس خورد و شیار سیاهی از گوشه چشمهام جاری شد. دوباره نیما با لهجه شیرین شیرازیش گفت یا ابولفضل. ترسناک بود ،ترسناکتر هم شد،قربونت برم برو بشور صورتتو،بعد حرف می زنیم . همونطوری هر و کر کنان به طرف دستشویی رفتم و صورتم رو با صابون شستم و آرایشم رو کامل پاک کردم . سریع روی پوستم کرم زدم و برگشتم. زورکی اخم کردم و محکم به بازوش مشت زدم. همونطور که لنگه ابروم رو بالا داده بودمگفتم؛ بی تربیت! واقعا که خیلی بی احساسی ! حیف من که برای خاطر تو خودم رو گریم کردم. نیشش با دیدن صورت من باز شد و گفت به به سلام علیکم نرمک خانم ، چه عجب که چشمما به صورت ماهتون روشن شد. چشمامو گردوندم و رفتم طرف آشپزخونه.دنبالم اومد و منو توی بغلش گرفت ،رو مو به حالت قهرازش برگردوندم. آروم صورتم رو دوباره به طرف خودش چرخوند و گفت خشن ولی تو دل برو! پغی زدم زیر خنده و گفتم ترسیدی ؟ گفت معلومه! همیشه از قهر و ناز بانو جان می ترسم. دماغشو کشیدمو گفتم نمک نریز خوشمزه! دفعه اخرت باشه به آرایش من ایراد می گیری ها. چشماشو چپ کرد و علامت سلامی داد و گفت بله قربان! چشم قربان! دفعه دیگه خودمآرایشتون رو پاک می کنم قربان . دوباره خندیدم و گفتم از رو همنمی ری ماشالا! برو تا لباسهاتو عوض کنی شاممی کشم. نیما که برگشت غذا حاضر و اماده با مخلفاتش روی میز بود. یک لحظه چشماشو دیدم که برق اشک توش درخشید. نمی خواست به روم بیاره، سرشو پایین انداخت و گفت؛ به به چه کردی نرمک! دستت درد نکنه. به طرفش رفتم و پیشونی بلندش رو بوسیدم. نفس عمیقی کشید دستهاشو دور بازوهام حلقه کرد و گفت چقدر دلتگ این آرامش زندگیمون بودم. خدا رو شکر که خوبی! دستشو گرفتم و گفتم؛ نیما من رو ببخش، خیلی اذیتت کردم این مدت ،خیلی… مرسی که تحملم کردی . نیما سر بلند کرد و تمام عشق نگاهش رو به چشمهام هدیه داد. بهمگفت؛ نرمک! تو تمام زندگی منی! نمی خوام اونروزی بیاد که غم نگاه تو رو پر کنه،
چون من اونروز از رنج نگاهت می میرم. از خود خدا خواستم که خودش یک راهی جلوی رومون بذاره. بهش گفتم؛ نیما دعات مستجاب شد. چونمن هم امروز بالاخره از خدا جواب سوالامو گرفتم. من با وجود تو تا اخر زندگیم هم راضیم. من رو ببخش که بدون توجه به شرایطمون با لجبازی روی بچه داشتن پافشاری کردم. نیما دست از غذا خوردن کشید و جواب نداد. نگاهش کردم و پرسیدم ،چی شد ؟ حرف بدی زدم؟ گفت؛ نه! می دونی که من هم عاشقانه می خواستم که بچه خودمون رو داشته باشیم پس همه این ناملایماتیو که تو زندگیمون پیش اومد با جون و دل قبول کردم. اما وقتی حال دل شکستتو دیدم به خودم لعنت فرستادم که چرا به بچه دار شدن تشویقت کردم. نرمک، حقیقت اینه که عشق من تویی فقط خودت. من تو رو برای زندگی همیشگیم انتخاب کردم . حاضر نیستم دیگه برای بچه زندگی قشنگم رو با تو خراب کنم . دستشو توی دستم فشار دادم و لبخند زدم. مثل خواب و خیال و معجزه بود تفاهم فکری که با هم داشتیم. بهم گفت کجاش خنده داشت پس؟ گفتم این که اندازه همه دنیا دوستت دارم. خندید و گفت؛ یک چیز دیگه می خوام بهت بگم اما دو دلم! گفتم به گوشم عزیزم ، هر چی باشه! گفت؛دیشب خواب عمو رو دیدم. چشمام گرد شد! گفتم؛خب ؟گفت؛ توی شمال سر یک مزرعه سر سبز وایساده بود و می خواست با من و تو حرف بزنه! قلبم حال عجیبی پیدا کرد.پرسیدم؛ چی می خوای بگی نیما؟ گفت نمی دونم! اما فکر کردم شاید معجزه قشنگ ما هنوز توی شمال باشه، ازت می خوام که وسائلتو ببندی ،اون کت و کلاه قشنگ و ساک سفرمون رو برداری که همین فردا راهی شمال بشیم. بریم سری بزنیم به همون پرورشگاهی که بودی ، نظرت چیه ؟موافقی؟ اشک شادی از گوشه چشمم لغزید، گفتم می دونی که شمال که هیچ،تا اخر دنیا هم با جون و دلم باهات می یام. و معجزه خدا رو در نگاه عاشقش دیدم.
این مطلب بدون برچسب می باشد.