داستان کوتاه. خانه پدری

خانه پدری. دکتر فاطمه حسنی

انگشتم را می گذارم روی زنگ خانه پدری.حوالی چهل سالگیست.بچه ها هم تعطیل شده اند.پیاده راه افتادم.دلم می خواست من هم بعد از مدرسه مثل شاگردانم یکراست بروم خانه خودمان...

خانه پدری

انگشتم را می گذارم روی زنگ خانه پدری.حوالی چهل سالگیست.بچه ها هم تعطیل شده اند.پیاده راه افتادم.دلم می خواست من هم بعد از مدرسه مثل شاگردانم یکراست بروم خانه خودمان.می خواستم مادرم به من سلام کند.دلم برای این جمله مادرم لک زده ” لباساتو در بیار و بیا. ناهار آمادست”. چند سال است که سر ظهر فقط می شنوم:” مامان! ناهارو بیار که مردیم” یا “امروز لقمه ام رو نخوردم.ناهار چی داریم؟ تورو خدا نگو ته چین؟”

کسی می پرسد: کیه؟.خودش است.صدای مادرم.گوش نوازترین موسیقی جهان. تراپیستم می گفت: “هر وقت حالت خیلی بد است به مادرت زنگ بزن و به صدایش گوش بده.کاری کن که بیشتراو حرف بزند و تو شنونده باشی.صدای مادر باعث ترشح هورمون های آرامش در بدن می شود.

می خواهم جواب مادرم را بدهم وبگویم منم.ولی مطمئن نیستم این من همان منی باشد که سال ها پیش خانه مان را ترک کرد:منِ محبوب مادر.بالاخره مثل دفعه پیش به ناچار حقیقت را پنهان می کنم و می گویم: منم مامان! باز کن.

درِ حیاط به روی باغچه پر از سبزی باز مش شود.پدرم گوشه حیاط در میان چند موتور روی صندلی تاشو نشسته است و پیچی را می چرخاند.عصایشتکیه داده به تنه درخت. شاید بتواند خستگی بار کهنسالی پدر را لختی از تن بتکاند.گل های دامن گلدار مادرم روی بند، تاب بازی می کنند.پنجره ها بازند و پرده ها با آهنگ نسیم اردیبهشت می رقصند.خبری از برادر و خواهرهایم نیست.هر یک درشهری به سر می برند و به تلفنی بسنده می کنند.

مادرم به آشپزخانه می رود تا زیرکتری را روشن کند.بچه که بودم فکر می کردم مادرم عاشق چای است.حالا اما خوب می دانم که خوش داشت هر صبح و شام بچه ها دورش حلقه بزنند و او و سماور را چون نگینی در بربگیرند.

مادرم لبخند می زند.آمیخته به شگفتی و شعف.نخست دست هایمان به هم می پیوندند سپس شانه ها،گونه ها،سینه ها.آرام می شوم.همین.آمده بودم مادرم را در آغوش بکشم و بروم.چند روزی بود سینه ام تنگی می کرد. آغوش مادر،عجیب آدم را سبک می کند.نمی دانم چطور ولی حس می کنم آغوشش شبیه شنیدن تصادفی ترانه ای قدیمیست. یا همچون قهرو آشتی های کودکی، وسوسه انگیز.اصلا شاید شبیه حرم امام رضاست.یا مانند گریه سحرهای شب قدر.شب تقدیر.شاید هم این هماغوشی همانند آن لحظه ایست که همچون قطره ای لرزان بر ساحل دریا نشسته در خلسه صدای موج ها فرو رفته ایم و ساعت ها طول می کشد تا به خود آییم و هنگامی که به خود می آییم صدای موج ها را در درون خویش می شنویم که به ساحل استوار سینه مان می کوبد.مگر رویای همه رودها رها شدن در آغوش دریا نیست؟