نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
مریم باصدای زنگ ساعت اش از خواب پرید و خواب آلوده روی تخت نشست. از پنجره نگاهی به بیرون انداخت. هوا گرگ و میش بود. چشم هایش را روی هم گذاشت و چند دقیقه ای تمركزكرد.مدیتیشن در ساعات اولیه صبح عادتی بود که بعد از پشت سر گذاشتن چالش های بزرگ زندگی اش در برنامه روزانه اش جای داده بود. روز پر کاری روپيش رو داشت اما مهم نبود. کار کردن را دوست داشت و کمک به هم وطنانش حس زیبای زندگی را در رگهایش جاری می کرد . خصوصا که کار او با مردم و جامعه در ارتباط بود و در طول روز می توانست برای انسان هایی که به حمایت او نیاز داشتند. حامی و برای روح و روانشان قوت قلب باشد. به حمام رفت و کمی به خودش رسید. به عادت هر روز ، صبحانه سالمی آماده کرد و با میل مشغول خوردن شد. به ایمیل هایش نگاهی انداخت و توجهش به پیام موسسه تشخیص سرطان جلب شديادش افتاد که امروز قرار مهمی در همینموسسه داره .هفته ی گذشته از طریق یکی از بیمارانش که توانسته بود با قدرت و نیروی اراده اش بیماری راشکست بدهد با خدماتشا نآشنا شده و بلافاصله برای آن ها شرح حالی فرستاده بود تا بتواند برای مشاوره ی بیماران كمك آنها بشتابد. از موسسه سریعا جواب گرفته بود. خانم جوانی که مسئول روابط عمومی موسسه بود از پیشنهاد حمایت او استقبال کرده بود و امروز با مدیر مجموعه مصاحبه و گفتگویی داشتند. بعد از اتمام کارش در مطب ، با فراغ خاطر به طرف موسسه حرکت کرد ، دلش روشن بود که می تواند همراه خوبی برای بیماران آن مرکز باشد و از این بابت خوشحال بود و در پوست خود نمی گنجید .سر ساعت دو بعد از ظهر در اتاق رئیس حضور یافت. هر دو از آشنایی با یکدیگر خوشحال و راضی بودند و قرلر داد کاری به آسانی بسته شد.
با سر خوشی از اتاق بیرون آمد که مسئول روابط عمومی موسسه جلوی راهش را گرفت .
“سلامخانم مریم پناهی ” متعجب سرش را به طرف صاحب صدا چرخاند دختر جوانی که خودش را مدیر روابط عمومی معرفی کرد با روی گشاده به طرفش آمد و دست اش را به گرمی فشرد گفت : ” خوشحالمکه باهاتون آشنا می شم.چه چهره ي جذابي دارید. ” لبخند زد و گفت: ” مرسی من هم از آشناییتون خوش بختم و ادامه داد ، به زودی با هم همکار می شیم به امید خدا” مدیر گفت : ” از این بابت بسیار خوشبختم . یک خواهشی از شما دارم ،امیدوارم که روی من رو زمین نندازید. شرح حالتون رو خوندم و می دونم که علاوه بر سیرت زیباتون ، قلم سبز و پویایی هم دارید. خودم هم با نوشته های شیرینتون آشنایی دارم” با شوق نگاهش کرد و پیش خودش فکر کرد که این مدیر روابط عمومی چقدر دختر باهوشی است و چقدر قشنگ با مخاطبش ا رتباط کلامی برقرار می کند. لبخندی به پهنای صورت اش به او تحویل داد و گفت: “شما لطف دارید. خوشحالم که با نوشته هام ارتباط برقرار کردید . حالا بگید که من چه کار می تونم براتون بکنم ، چه کمکی از من ساخته است” “می خواستم که لطف کنید و یک داستانک برای ما بنویسید . و در مسابقه ی داستان نویسی موسسه شرکت کنید. اسم موضوع هم سرطان درمان دارد هست ، “می نویسید برامون ؟؟” فکر بدی نبود شاید از این راه می توانست مخاطبان خودش را بیشتر تحت تاثیر قرار بدهد و تجربه های خودش را بهتر با آن ها قسمت کند. سر تکان داد و گفت حتما با کمال میل ، کارت ویزیت خانم مدیر روابط عمومی را گرفت و موضوع داستانک و ادرس ایمیل موسسه را روی کارت یادداشت کرد . و با فراغ خاطر از در بیرون آمد. در تمام طول راه به موضوع داستانک فکر کرد. به خانه که رسید دفتر داستان نویسی اش را باز کرد. قلم را در دستش چرخاند و به موضوع مسابقه نگاهی انداخت . *سرطان قابل درمان است* موضوع بسیار سختی بود که قدرت انتخاب کلمات را از نویسنده می گرفت.
ادامه دارد…
برنده مسابقه داستان نویسی انستیتو کنسر پردیس “شیراز”
این مطلب بدون برچسب می باشد.