زهرا اسدی آتاناز
در مسابقه رویداد ادبی نویسندگی در بندر انزلی مقام دوم را کسب کرد
و روز سه شنبه ۲۳ ابان در مراسم اختتامیه از تمام برگزیدگان تقدیر به عمل آمد
در ادامه داستان نشر داده شده است .
**********************************
« آخرین دیدار »
صدای چهچه پرندگان همچون ساعت کوکی خبر رسیدن صبح را دادند.
خورشید از آن دریچه کوچک روی چهره بی نقص تبسم میتابید و دخترک هر صبح به امید طلوع خورشید چشمانش را باز میکرد؛ او فقط یک آرزو داشت که یک بار دیگر از خانه خارج شود تا بتواند گل و گیاهان را ببیند، مردم را ببیند، آزادانه بچرخد و از هوای دلپذیر لذت ببرد.
اما او در بند بود…
در بند عشق..
از آخرین باری که در این چار دیواری حبس شد، ده سالی میگذرد..
تبسم خیره به خورشید بود که درِ اتاقک باز شد و همسرش( بهروز) با سینی صبحانه وارد شد.
_ صبح بخیر عزیزم، بلند شو ببین برات چه صبحونهای آماده کردم.
تبسم رویش را از خورشید گرفت و با لبخند معصومانه همیشگی به بهروز نگاه کرد و گفت:
_ ممنو….
بهروز نگذاشت جمله تبسم تمام شود:
_ اون خورشید چی داره که تا چشماتو باز میکنی اینجور بهش خیره میشی ؟؟ قبلا هم بهت گفتم اگه زیادی بخوای محوش بشی اون دریچه کوفتی رو با سیمان و گچ میپوشونم.
_ تو میخوای حتی این دل خوشی کوچیک رو از من بگیری؟ ده ساله که منو تو این اتاق حبس کردی و غیر از دیوارهایی که هر روز تنگ تر میشن و خورشیدی که صبح میاد و شب میره چیزی نمیبینم.
_ نمیخوام غیر از من به کسی یا چیزی نگاه کنی..
_ تو تنها کسی هستی که کنارمی، حتی شبا و من…
_ خوبه که میدونی غیر از من کسی تو رو دوست نداره حتی اون خورشید که اونجوری محوش میشی…
تبسم مجبور به سکوت شد چون اگر بهروز را عصبی میکرد، تنها دلخوشی او که تماشای خورشید بود را از او میگرفت.
صبحانهاش را با بغض گلویش قورت میداد، او حتی نمیتوانست گریه کند..
بعد از اتمام صبحانه، بهروز بوسهای بر پیشانی تبسم زد:
_ میدونی که نمیتونم بی تو یک لحظه هم بمونم اما متاسفانه باید برم سرکار، تو هم استراحت کن تا من شب برگردم…
تبسم یک لبخند سرد نثار بهروز کرد و او هم بی توجه به حال آن دخترک معصوم سینی را برداشت و از اتاق خارج شد و در را از بیرون قفل کرد.
تبسم آه سوزناکی از اعماق قلبش روانه کرد و به خورشید خیره شد گفت:
_ من حتی نمیتونم تو رو کامل ببینم، از پشت این دریچه لعنتی چند تیکه به نظر میرسی.. اما من به همین هم راضی ام، نباید کاری کنم بهروز عصبی بشه. اگه دریچه رو ببنده چی؟؟؟ اگه دیگه تو رو نبینم؟ اگه دیگه صبحا به روی صورتم نتابی ؟؟
نه.. نه… نه… من اونوقت میمیرم، از کجا بفهمم که صبح شده؟ خب بهروز صبحا برام صبحونه میاره.. اما چه ربطی داره؟؟؟ اگه یادش بره چی ؟ دیر تر بیاره چی؟
مگه تو این ده سال یادش رفته؟ دیرتر شده؟
مکالمه تبسم با خودش همینطور ادامه داشت، او کلافه بود از خودش سوال میپرسید و به خودش پاسخ میداد…
سوال هایی که جوابشان نامعلوم بود و پاسخ هایی که دلش را راضی میکرد…
شاید بخاطر همین جواب های امیدوارکننده است که ده سال تحمل کرده.
تبسم از جدل با خودش دست برداشت، کمی سکوت کرد و بعد شعری زمزمه کرد:
_ گیر کردهام
در زندانی بی روح
خانهمان را میگویم
قفل شدهام در این چار دیواری
نه غروری مانده
نه عشقی
تنها و حیران….
که چگونه
آدمی
از بلندای غرورش
میان مرگ و حیات
میماند در بلاتکلیفی
تبسم دوباره آه سوزناکی از اعماق قلبش روانه کرد.
و با خودش بیرون از این کلبه رو تجسم کرد.
یک باغچه کوچک که سبزی و میوه کاشته بود، یک حوضچه زیبا، دو کودک شیطون ( یکی دختر یکی پسر)،
فرزندانش بازی میکردند و خودش سبدی را که با دستان خود از برگ درختان بافته بود در دست داشت از باغچهاش کمی بادمجان ، سیب زمینی، پیاز، تره و شوید
جمع کرد تا شام خوشمزه ای بار بگذارد.
دخترش با گریه به سمتش آمد و از برادر شیطونش که او را اذیت میکند، گلایه کرد.
تبسم میخندد و دختر کوچکش را بغل میکند و به او میگوید که برادرش دوستش دارد و این فقط یک شوخی است و همه خواهر و برادرا باهم دعوا دارند.
پسر بلبل زبانش به سمت مادر و خواهرش میآید و با شیرین زبانی میگوید:
_ اره ابجی، من فقط شوخی کردم، تو از جون منی بیا بوست کنم..
تبسم که فرزندانش را اینطور صمیمی میدید لذت میبرد و بعد همسرش را دید که خسته و کوفته از سرکار آمده.
فرزندان به سمت پدر هجوم میبرند و با عشق او را در آغوش میگیرند.
تبسم وسیله هایی که در دست بهروز بود را میگیرد و به خانه میبرد. برای همسرش چای تازه دم میریزد و کمی گل محمدی در داخل چای تا عطر و طعم خوبی بدهد.
درکنار همسرش مینشیند و با هم چای میخورند و فرزندان بازیگوش خود را نگاه میکنند و میخندند.
تبسم در این افکار خوش غرق بود که ناگهان با صدای وحشتناکی به خودش آمد…
خورشید را دیگر در آسمان ندید، به جای آن ابرهای تیره نمایان بودند..
صدای باد شدید تر میشد، انگار طوفانی به راه بود
صدای باز شدن در را شنید ترسید و به زیر پتو رفت، در باز شد صدای بهروز آمد:
_ تبسم؟ عزیزم ؟
تبسم با ترس و لرز پتو را از سرش برداشت و وقتی بهروز را دید سریع به آغوشش پناه برد،
بهروز که تبسم را اینطور پریشان دید سریع برایش آب آورد و به دستش داد:
_ عزیزم ترسیدی؟ این باد لعنتی تو رو ترسوند؟
_ هَ…هَ.. م.. ب..باد.. هَ..
_ باشه گلم، اول آب رو بخور تا آروم بشی.
تبسم کمی بعد آرام شد و رو به بهروز کرد:
_ وقتی صدای در رو شنیدم ترسیدم فکر کردم غریبه ای باشه.. آخه زود اومدی..
_ غریبه اینجاها چیکار میکنه عزیزم؟ اینجا فقط من و تو هستیم!!!
تبسم به برگ هایی که بهروز با خودش آورده بود نگاه میکرد و با تعجب پرسید:
_ اونا برای چی هستن؟
_ میخوام سبد درست کنم تا برم بفروشمشون.. الان فصل برداشته به سبد نیاز دارن.
_ میشه منم کمکت کنم؟
_ نه عزیزم.. اینا کار تو نیست، تو فقط باید بشینی یک گوشه و من نگاهت کنم.
شاید هر دختر دیگری بود از این همه توجه بهروز خوشحال میشد.. اما تبسم سرش را پایین انداخت و دلگیر بود.
او حتی اجازه نداشت وظیفه همسری اش را به جا بیاورد، نه غذایی درست کند نه خانه ای تمیز کند.. او دلش میخواست برای خانه اش خانمی کند، بوی غذا در خانه اش بپیچد و با سلیقه خودش خانه اش را بچیند، اما بهروز اجازه هیچ کاری را به او نمیداد.
بهروز عاشق تبسم بود و این عشق باعث آزار دخترک.. اما بهروز متوجه آزارش نمیشد فکر میکرد به او خوبی میکند ، اینقدر تبسم را دوست دارد که نمیخواهد کسی او را ببیند یا او کاری انجام دهد.
آن شب گذشت و بهروز طبق معمول صبح زود به سرکار رفت.
و تبسم باز هم مثل همیشه تنها ماند، چشمش به برگ ها افتاد و با خودش کلنجار رفت تا به آن ها دست نزد، اما طاقتش سر آمد و به سوی برگ درختان که در گوشه اتاقک بود رفت.
آن هارا لمس کرد، بویید و اشکی از گوشه راست چشمش بر روی برگی که در دستش بود چکید.
تبسم به فکر فرو رفت:
_ الان وقتشه تبسم!! بهترین فرصته، بهروز که شب میاد و تا شب میتونی با این برگا طناب درست کنی و برای همیشه اینجا رو ترک کنی!! نه!! بهروز پس چی؟! بهروز بره به درک!!! خفه شو!! اون عشق منه، چه عشقی دخترک احمق ؟؟ اونم عاشق منه!! نیست!! هست!! دیوانه میگم نیست! کسی که عاشق باشه مگه معشوقش رو زندانی میکنه؟؟ میترسه بهم آسیب برسه! خودتو گول نزن، الان که بیشتر بهت آسیب رسیده.. چیکار کنم ؟؟ فرار.. نه.. فرار کن… نه… نه.. نه…
تبسم بیچاره با خودش سر جنگ داشت نمیدانست به حرف قلبش گوش کند یا عقلش، فرار کند یا بماند.. عشق با قلب؟ یا عشق با عقل ؟
یکساعتی با خودش کلنجار رفت تا بالآخره دست به برگا برد..شروع کرد به بافتن طنابی بلند!! چند ساعت طول کشید تا تموم شد. یک سر طناب را به خود بست و سر دیگر را به میله دریچه..
با چند تکان میله را از جایش درآورد و طناب را به بیرون انداخت..
کمی میترسید چون او نمیدانست آن بیرون چخبرست… نمیدانست میتواند فرار کند یا خیر… اگر دست بهروز می افتاد چه؟؟
آرام آرام به بالا میرفت و بالاخره به دریچه رسید به زور خودش را از آن رد کرد و باد ملایمی صورتش را نوازش…
خوشحال بود و خواست برای همیشه پرواز کند. بدون توجه به اطرافش به سمت پایین رفت که ناگهان پایش لغزید و بر روی کاکتوسی بلند و پهن افتاد و مغزش متلاشی شد….
آخرین نگاه تبسم همان خورشید بود، اما اینبار او را واضح میدید بدون هیچ دریچه ای و همین برایش کافی بود…
با لبخند به خورشید چشمانش را برای همیشه بست.
پایان
ارسال دیدگاه