داستان تارک دنیا به قلم استاد فیض شریفی

داستان تارک دنیا-فیض شریفی

داستان‌ ” تارک دنیا ”
ما می گذریم زین جهان گذران
می پنداریم که این جهان می گذرد

می گفت:” ما که مال و منال نداریم که دور جهان را بگردیم ، پیکی می زنیم تا دنیا دورمان بگردد…”
اولی را زد ، دومی ، سومی ، چهارمی را که بالا انداخت رفت به عالم ملکوت .
گفتم ز کجایی تو ؟ تسخر زد و گفت ای جان ، نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه
می گفت :” عشق زمینی گاهی آسمانی می شود ، از وقتی رفتش، دنیا دور سرم دونگ شد ، آدم نشدم ، پام رو زمین نبود …”

انواع و اقسام مخدرات را امتحان می کرد تا شد چوب خشک .از عالم و آدم بريده بود و بشره ی انسانی اش را از دست داده بود .
دختره را می شناختم ، روزی به او زنگ زدم که …
گفت:” لطفا ادامه ندهید ، من ازدواج کرده ام ، به شوهرم قول داده ام که هر ماجرایی رخ بدهد به او اطلاع می دهم …”
تیر انسان دوستی ام به سنگ خورده بود و نفس گرمم در عارف و عامی اثر نمی کرد ، تصميم گرفتم گوشه‌ ی خلوتی برگزینم و به نوشتنم ادامه بدهم .
نوشتن آزادی از قید تعلقات بود ، آزادی از این و آن ، اصلآ به من چه که فلانی نان خوردن ندارد ؟ مگر من دولتم؟
به من چه مربوط است که فلان کس ریاضت می کشد ؟
به من چه مربوط است که فلان بن فلان شیره ی جان مردم را می مکد ، مگر من قوه‌ ی قضائیه هستم ؟ من باید کلاه خودم را بگیرم که باد نبرد ، اگر این کار را بکنم همت کرده ام.
دیروز یکی از دوستان سابق و ارادت صادق پیش من بود ، می گفت :” چهل ملیون بده ، چهار روز دیگر به تو پس می دهم .”
نگاهش کردم ، مکث کردم ، فهمید .گفت :” بله ، دو بار پول گرفتم و به بچه ام دادم ، هر دو را خراب کرد ، یک بار دنبال مادرش رفت ، بار دیگر رفت تو معامله کم آورد ، الان سرش به سنگ خورده .”
من هم سرم به سنگ خورده بود ، آخر چرا من باید چهل ملیون به او بدهم ؟ چهل ملیون را در بانک می گذارم ، پانصد ششصد هزار تومان در ماه کاسب می شوم .
سوز و گداز او در دل سنگم اثر نکرد .رفت و دو روز دیگر یک متن ادیبانه نوشت که :” ابر آذارند و بر کس نمی بارند ، چشمه ی آفتاب اند و بر کس نمی تابند ، بر اسب استطاعت سوارند و نمی رانند …”
فکر نمی کرد که من می دانم این متن از او نیست ، از سعدی است .
نوشتم :” تو که نمی توانی یک زن نگه داری و یک الف بچه را تربیت کنی چگونه می خواهی جهان را کن فیکون کنی ؟ تو فقط کتاب جمع می کنی ، نمی رسی یک کتاب هم بخوانی ، نمی توانی ده ملیون اجاره ی مسکن بدهی ، برو در روستایت، در خانه‌ ی پدری ات زندگی کن ، چرا به پایتخت آمده ای .”
می دانستم چه پاسخی می دهد بلاکش کردم .هر روز یکی از جمعیت من کم می شود ، خیلی کم حوصله شده ام .مشکل من قرض دادن و کمک به دیگران نیست ، می دانم که نمی دهند و نمی توانند که بدهند و یا دیر می دهند و اعصاب من را به هم می زنند ، هالو گیر آورده اند .همان بهتر که ترک دنیا کنم و موبایلم را عوض کنم و سرم توی لاک خودم باشد .
موبایلم زنگ خورد ، آن دختر بود ، خاموشش کردم .

فيض شريفی
پنج ام فروردین ماه ۱۴۰۲

تویسنده:فیض شریفی
تنظیم:رامک تابنده