طنز

“داستان طنز _ خانواده آقای جلالی _ سمیرا یوسفی “

از زیر شمشادها و روی درخت‌ها می‌خزیدند توی خانه آقای جلالی و خروس‌شان را کتک مفصلی می‌زدند، تخم‌هایشان (تخم مرغها) را له می‌کردند، روی کفش‌هایشان جیش می‌کردند...

مریم، دختر آقای جلالی، همسایه‌ی قدیم مادرم اینها، از کودکی چشم ندید من را داشت.
سلام که می‌کردم جواب نمی‌داد. چشمهایش را ریز می‌کرد، یک وری نگاه می‌انداخت و سر می‌جنباند که یعنی: علیک سلام. ولی مرده شور ریختت را ببرد انشاءالله!
علت این دلخوری را خوب می‌دانستم.
آن زمان خانواده‌ی آقای جلالی چند دانه مرغ خپل و یک‌دانه خروس شل بی‌خاصیت در حیاط خودشان نگه می‌داشتند که برایشان تخم‌های ارگانیک بگذارند.
روی مرغها و تخم‌هایشان هم به شدت تعصب داشتند. عین ناموس‌شان بود اصلاً.
کافی بود یک نفر از اهالی محل، زبانم لال نگاه چپ به این مرغها بکند تا خانم جلالی، چادرش را دور هیکل گرد و قلنبه‌اش بپیچد و برود به خون‌خواهی.
کوچه را قرق کرده بودند لامذهب‌ها.
حالا از بخت بدشان، توی این کوچه، من هم بودم که دست تنها، یک لشکر گربه‌های جورواجور را در حیاط منزل‌مان سرپرستی و تیمار می‌کردم.
طبیعی بود که از من خوش‌شان نیاید خب.
شما که غریبه نیستید… راستش گربه‌های من هم رفتار درستی نداشتند، بزهکار بودند و کله خر!
از زیر شمشادها و روی درخت‌ها می‌خزیدند توی خانه آقای جلالی و خروس‌شان را کتک مفصلی می‌زدند، تخم‌هایشان (تخم مرغها) را له می‌کردند، روی کفش‌هایشان جیش می‌کردند و هزار کار بد دیگر.
همین مساله باعث شده بود که جلالی‌ها به چشم قاتل فرزندان‌شان به من نگاه کنند ولی خب بخاطر حق همسایگی، هر دو خانواده سعی داشتند به نوعی با هم کنار بیایند و رویشان به روی هم باز نشود.
همه چیز آرام و به قرار پیش می‌رفت تا آن روزی که تیم گربه‌هایم، در یک اقدام گازانبری به حیاط منزل جلالی حمله کرده و هر سه مرغ چاق و نازنین شان را دزدیدند و آوردند به حیاط منزل ما.
من دیر رسیدم.
تازه با سانای از سرویس مدرسه پیاده شده بودیم که صدای شیون و زاری را شنیدیم.
خانم جلالی و دخترش مریم، کف کوچه نشسته بودند به عزاداری.
خروس بی‌بخارشان هم آنجا بود، پخش شده بود زیر تیر چراغ برق و به آسمان نگاه می‌کرد.
جلالی‌هاجیغ می‌زدند: آااای همسایه‌ها بیایین، یوسفی به گربه‌هاش یاد داده بیان خونه ی ما دزدی، پس فردا اگه پول و طلاهاتون گم شد بدونین کار کی بووووده!!!!!
هرچه توضیح دادم که: “اشتباه می‌کنید، گربه های من اصلاً زورشان نمی‌رسد مرغهای خیکی شما را بلند بکنند” فایده نداشت.
آخر سر مجبور شدم بروم و درب حیاط را برای خانم جلالی باز بکنم.
کل حیاط سیصدمتری‌مان آکنده از پر بود.
پرهای قهوه‌ای، سفید، سیاه، خال خالی.
گربه‌ها هم بودند.
به پشت ولو شده بودند رو به آفتاب زیبای پاییزی، شکم هایشان را داده بودند هوا و چرت می‌زدند.
.
.

حالا بعد از بیست سال، دیروز مریم جلالی با نام کاربری “مری جیم” من را توی اینستگرام پیدا کرده و ریکوئست فرستاده.
اکسپتش کردم. کاش نمی‌کردم.
بیست و چهار ساعت است آب خوش از گلویم پایین نرفته.
ماشاءالله به مریم، با یک انرژی عجیبی راه افتاده توی پیج من و لایک میکند، جواب کامنت‌های دیگران را می‌دهد، من را منشن می‌کند و بابت پست‌ها توضیح می‌خواهد.
تگ میکند روی تبلیغات اینستگرامی.
نوتیفیکیشن است که تاپ و توپ می‌آید.
دایرکتم پاره شده است از دست پستها و پیامهای مریم.
از دعای حلول ماه شوال تا آخرین توصیه‌های سازمان بهداشت جهانی در مورد کرونا.
از کوچ مرغابی‌های کانادایی تا زندگی واقعی و اسف‌بار ستارگان صنعت پورن.
همه را برایم می‌فرستد توی دایرکت.
همین چند دقیقه پیش شماره‌ی تلگرامم را خواسته: تلگرامتو بده برات آهنگهای علی لهراسبی رو بفرستم!
.
از پا در آمده‌ام.
می‌خواهم فردا بروم به پرنده‌فروشی‌های خیابان گجیل، ببینم مرغ چاق زنده را به چند می‌فروشند، سه دانه بخرم و برایش بفرستم.
فقط لطف کند و دستش را از من و پیج محقرم بکشد بیرون.
بگذارد به مرگ طبیعی بمیرم.
رهایم کند.

پینوشت: علی لهراسبی کیه توی این هاگیر واگیر؟

سمیرا یوسفیوس