داستان مخاطبان رسانه

داستان مخاطبان‌ رسانه “ناجی” به قلم “سمانه نادر بیگی”


ناجی

چند ساعتی میشد که برای زودتر رسیدن به روستای محل خدمتش وارد راهی فرعی شده بود . جاده ای قدیمی که از میانه ی جنگل می گذشت و مردم محلی اغلب از آن استفاده می کردند.میانه های راه بود که باتری موبایلش تمام شد وراهش را گم کرد.کم
کم تاریکی همه جا سایه افکند اما هرچه جلوتر میرفت گویا از مقصدش دورتر میشد.
هم چنان در دل تاریکی شب به دنبال کوچکترین نشانی از آبادی و یا آدمی می گشت. .خسته بود و گرسنه.چشمانش میسوخت و سرش تیر میکشید
-“نونت نبود،آبت نبود، میانبر زدنت چی بود آخه پسر”
تیک تاک نشان گر بنزین ،خالی بودن باک را چون پتکی برسر جوانک بیچاره

می کوبید.این هم شده بود قوز بالا قوز.
آرام و ملتمسانه دعا می کرد . گاه خود را سرزنش میکرد و گاه بخت سیاهش را.
در ناامیدی دست و پا می زد که سوسوی بی جان چراغی در دوردست به یکباره جانی به جانش افزود.
-“نه انگار هنوز خدا دوستت داره آقا مهران”
با خودش عهد کرد به پاس این خوش شانسی نذری دهد.
ماشین را خاموش کرد و بعد از برداشتن کیفش پیاده شد. پدرش به او آموخته بود که یک پزشک وظیفه شناس همیشه باید تجهیزات اولیه اش همراهش باشد… نصیحت پدر چنان آویزه ی گوش اش شده بود که با وجود چنین شرایطی هم این مهم را  فراموش
نکند.سوز سرمای پاییزی لرزی به تنش انداخت و او را وادار به تندپایی کرد.
هم‌چنان که از ماشین فاصله میگرفت تشویشی عجییب وجودش را در بر میگرفت که سکوت مطلق جنگل به بیشتر شدنش دامن میزد.
آب دهانش را قورت داد و نفسی عمیق کشید.سعی کرد تمرکزش را روی نور چراغی که حاال پر نور تر بود بگذارد. کمی بعد
به کلبه ای چوبی و محقر رسید. نوری که به زحمت خود را از پنجره ی کلبه به بیرون رسانده بود محوطه را کمی روشن کرده
بود. با دقت اطراف را وارسی کرد دورتا دور کلبه حصاری چوبی کشیده شده بود که به زحمت میتوانست جلوی ورود دزدها یا
حیوانات درنده را بگیرد. باغچه ای کوچک در سمت راست کلبه بود که سبزیجات در آن کشت میشد .در سمت دیگر درختانی
که با کمی دقت میشد عطر خوش نارنگی را از آنها حس کرد.
درب کوچک حصار را قیژقیژکنان باز کرد،ترکیب بوی خاک نم زده و بوی غذای لذیذی که همه ی فضا را پرکرده بود روحش
را صیقل میداد.به خودش که آمد پشت در کلبه ایستاده بود.صدایش را صاف و سینه اش را سپر کرد. تقه ای به در زد .
لحظاتی بعد صدای نزدیک شدن کسی را از پشت در شنید .کمی از در فاصله گرفت .سعی کرد ترسش را کنار بگذارد و لبخندی صمیمی روانه ی لب هایش کند.
در باز شد. هرم هوای گرم به صورتش هجوم آورد.پیرمردی کوتاه قامت که در نگاه اول محاسن سفید و بلند و چکمه های چرم
قهوه ای اش به چشم می آمد در چارچوب در ظاهر شد.دلشوره اش به یکباره جای خود را به آرامشی دلنشین داد .خودش راجمع و جور کردوسلامی بر لب راند.
پیرمرد با مهربانی پاسخ داد و قبل از اینک جوانک در راه مانده حرفی بزند او را به داخل دعوت کرد.بی معطلی دعوت پیرمرد
را قبول کرد.کمی سرش را خم کرد و وارد شد.نگاهی سرسری به اطراف انداخت.
فضای داخلی کلبه شامل تنها یک اتاق بود. گوشه ای از آن لوازم پخت و پزبود و در کنجی دیگر تختی یک نفره . تمام وسایل
لازم برای زندگی یک نفربا خوش سلیقگی طوری چیده شده بود که در همان نگاه اول نظر هر کسی را جلب میکرد.روی صندلی کنار شومینه نشست و از ته دل خداراشکر کرد.
کمی بعد پیرمرد با چای نباتی گرم و سوپی دلپذیر از مهمان ناخوانده اش پذیرایی کرد.چند ساعتی گرم صحبت شدند گویا صاحب این خانه مدت ها بود که هم صحبتی نیافته بود.هرچه بیشتر می گذشت بیشتر شیفته ی فرشته ی نجاتش که حاال او را آسدعلی می شناخت ،می شد.
طبق گفته های او مدتی میشود که تنها پسرش برای پیدا کردن کار به شهر رفته و او را تنها گذاشته. چقدر دلش برای این مردخمیده سوخت.تنها در میان جنگل ، حتما سخت است.با کمی تعلل فکرش را به زبان آورد: “پد رجان برایت نیست ؟ خب شما هم
میرفتی با پسرت” .لبخند زد. به شیرینی نبات  و گفت : ” من همه ی زندگی ام  این جاست پسر.همه ی جوونیم این جا گذشته کجا برم بهتراز  جایی که اولین بار عاشق شدم ، اولین بار پدر شدم و صدای  خنده ها و گریه های پسرم  رو توی این چهاردیواری شنیدم ” این را گفت و نگاهش را به شعله های
آتشین شومینه دوخت.گویا تصاویر روزهای گذشته اش را در آن می دید.
مهران سری به نشانه ی تایید تکان داد .خمیازه ای ناخواسته اورا مجبور کرد نگاهی به ساعتش بیاندازد.تا طلوع خورشید چیزی نمانده بود که بالاخره هر دو رضایت دادند کمی استراحت کنند .صبح روز بعد ، پس از صرف صبحانه وقتش رسیده بود که طبق راهنمایی آسدعلی به مسیرش ادامه دهد تا به محل کارش برسد.
از ناجی مهربان خداحافظی کرد و به راه افتاد هنوز راه زیادی نرفته بود که با یادآوری اینک فراموش کرده کارت ویزیتش را
به آسدعلی دهد راه رفته را برگشت و در زد اما پاسخی نشنید. چندبار دیگر هم در زد اما خبری نشد.
با خودش فکر کرد شاید پیرمرد به خواب رفته .کلبه را دور زد .از پنجره ی اتاق نگاهی به داخل انداخت. از دیدن تصویر
روبرویش شوکه شده بود. پاهایش میخ شد و بدنش یخ. نمیتوانست چیزی که می دید را باور کند.
نه خبری از شومینه ی آتشین بود و نه میز صبحانه ی رنگین .گویی سالهاست که کسی این جا زندگی نکرده .اتاقی سرد و بی روح که گوشه گوشه اش را تار عنکبوت گرفته بود.
نگاهش از اسباب خاک گرفته ی خانه به قاب عکسی کنار اتاق گوشه شد
عکسی با چهره ی آشنای ناجی مهربانش با ربانی مشکی در گوشه اش.

سمانه نادر بیگی ‌ خرداد  ۱۴۰۱تنظیم : رامک تابنده