داستان هفته

داستان هفته- جمعه ها با داستان مخاطبان رسانه

نرگس عسکری لیسانس جامعه شناسی   داستان ” آن “ هرگاه از دادگاه پیامک می‌آمد، دهانش تلخ می‌شد . حس می کرد جریان قوی الکتریسیته در دستانش می چرخد و دستانش را کرخت می کند. برای تعیین اجرت المثل به دادگاه خوانده شده بود . آیا امروز برای مُردن روز خوبی بود؟ از ابتدای این […]

نرگس عسکری
لیسانس جامعه شناسی

 

داستان ” آن “

هرگاه از دادگاه پیامک می‌آمد، دهانش تلخ می‌شد . حس می کرد جریان قوی الکتریسیته در دستانش می چرخد و دستانش را کرخت می کند. برای تعیین اجرت المثل به دادگاه خوانده شده بود .

آیا امروز برای مُردن روز خوبی بود؟

از ابتدای این ماجرا تقریباً بیشتر روز ها از خودش این سوال را می پرسید.
اما امروز برای مُردن روز مناسبی نبود .کارهای زیادی داشت . به علاوه صبح جلوی پنجره اتاقش، یک جوجه قُمری، آفتاب می‌گرفت .که آن را به فال نیک گرفته بود و باور داشت امروز برایش اتفاق خوبی خواهد افتاد.
رژلب ملایمی زد .مقنعه اش را پوشید و رفت.

اوضاع بیمارستان عادی بود . با خودش تکرار کرد ،تا سردرد نگرفته‌ام باید لیست کارها را بنویسم .
بعد از تحویل گرفتن شیفت ، برای خودش چای ریخت. پشت میز نشست و روی کاغذ کوچکی نوشت : تلفن به وکیل _ خریدهای سوپرمارکت_ آوردن ps4 مانی از تعمیرگاه_ تکمیل مدارک بیمه مادر .
کمی فکر کرد و سپس نوشت :مرگ
نگاهی به دور و برش کرد تا مطمئن شود کسی او را ندیده. سریع کاغذ را تا کرد و در جیب روپوشش گذاشت .

چند ساعت بعد با تعدادی کیسه نایلونی بزرگ در دست ،نفس زنان و خسته جلوی در آپارتمانش بود.
از شدت گرسنگی ضعف کرده بود.نیمرو درست کرد و همانطور که روی صندلی قوز کرده بود. آرام آرام لقمه ها را فرو می داد. نزدیک غروب بود. کم کم مانی از اردو برمی‌گشت .چای داغ را هورت کشید. باید شام درست میکرد ،وسایلی را که خریده بود. می شست و در کابینت ها و یخچال جا می‌داد.خانه را مرتب می کرد و…

راستی تا مانی نیامده باید به وکیل زنگ می‌زد.

خانه ی سوت و کور با آمدن مانی ، جان تازه‌ای گرفت. از وقتی رسیده بود. درباره اتفاقات امروز بلندبلند صحبت می کرد .درباره محل اردو ،معلم ها ،همکلاسی‌هایش، شیطنت هایشان و البته جای زخم روی زانویش را هم نشان داد که خوشبختانه چیز مهمی نبود.
هر وقت مانی زیاد حرف می زد .یعنی حالش خوب است و همین کافی بود تا سردرد را تحمل کند و جلوی حرف زدن او را نگیرد. لااقل خیالش راحت بود پسرش ،روز خوبی داشته .

در حین خوردن شام، مانی بی هیچ مقدمه‌ای از مادر پرسید:” امروز که خانم لطفی اذیتت نکرد؟ ”
و جوابش لبخند و تکان دادن سر به علامت ” نه” بود .
دروغ می‌گفت .دلش می‌خواست روز خوب مانی پایانی تلخ نداشته باشد.

همه لامپ ها به جز آباژور کنار تخت خوابش را خاموش کرد. روی تخت دونفره ای نشست که بیش از یک سال، تنها از آن استفاده می کرد. شاید وقتش رسیده که آن را با تخت یک نفره تعویض کند. دیگر به برگشتن بیژن امیدی نداشت. اوتصمیمش را گرفته و به زودی با معشوقه اش ازدواج می کند.
قاب عکس شش سالگی اش را در دست گرفت. موهای دخترک درون قاب عکس را نوازش کرد و همچنین قطرات اشکی که بی اختیار روی قاب چکیده بود.

مدت‌ها بود احساس خستگی می کرد. شاید وقتی بیژن بود، مشکلات زندگی برایش حکم چالش‌های روزانه را داشت که باید حل می شد. اصلاً آنها جزئی از زندگی بودند.
اما بدون بیژن ،با بچه ای که عاشق پدر بود. و این روزها ناگهان مَرد شده بود و دیگر اسمی از پدر هم نمی آورد، چه باید می کرد؟
باید یک تنه به حساب و کتاب ها رسیدگی می‌کرد. حواسش به سررسید اقساط بود به مسائل درسی و بهداشتی و روحیه لطیف مانی می‌رسید .خریدهای خانه، تعمیر اتومبیل و هزار کوفت و زهر مار دیگر را به تنهایی انجام می داد. دربیمارستان به خوبی از عهده مسئولیت بخش جراحی برمی‌آمد و جوابگوی خانم لطفی_ مترون بیمارستان_ که هیچ فرصتی را برای آزردن او از دست نمی‌داد ،می بود.

دوباره به دخترک درون قاب عکس نگاه کرد. رسیدگی به تمام این کارها برای زنی تنها ، سنگین بود .اما رفتن بیژن از جنس دیگری بود. جایی در روح و قلب او را خراش داده بود که قابل ترمیم و جبران نبود .

بعد از دیدن دادخواست طلاق، از خداوند مرگ خود را طلب کرده بود .با تمام وجود می خواست بمیرد .
وقتی دیدگوش مطمئنی برای شنیدن دردهایش نیست و آدم های زندگی‌اش آنقدر قوی نیستند تا شنونده مناسبی برای حرف هایش باشند، پیش مشاور رفت.

مشاور از او خواسته بود، عکسی از دوران کودکی اش را در اتاقش بگذارد و هر روز به آن نگاه کند تا فراموش نکند، آن دختر، بیشتر از هر انسانی به مراقبت نیاز دارد.

سحرگاه بود و شهر در خواب.

تنها ، با قاب عکسی در بغل، نشسته بود و به این فکر می کرد که چه زمانی برای مرگ مناسب است؟
اگر میمُرد .مادرش از مانی مراقبت می‌کرد. ناچار کنار هم زندگی می کردند و اینگونه، تنهایی مادر پُر می‌شد. در بیمارستان هم به سرعت نیروی جدیدی جای او را می گرفت .شاید اصلاً دنیا متوجه نمی شد ، زنی قدرتمند اما خسته و تنها، دیگر وجود ندارد .چه کسی از دخترک درون قاب عکس مراقبت می کرد ؟

زیر انبوهی از خاکستر فشارهای زمانه، شعله خفیفی در اعماق جانش روشن بود که باور داشت زندگی را دوست دارد. نه فقط به خاطر نیازِ فرزندش و مادرش به او ،نه به خاطردوستان و همکارانش و نه حتی به خاطر دخترک درون قاب عکس .
به خاطر اینکه او همیشه عاشق زندگی بود .عاشق فصل ها ، رنگ ها، موسیقی ، گنجشک ها وقُمری ها وخیالبافی های شیرین ِقبل از خواب، که مدتها بود آنها را فراموش کرده بود.

نزدیک صبح بود وباید می خوابید. تا برای روز تازه نیرو داشته باشد.
فردا دوباره از خودش می پرسد: آیا برای مُردن زمان مناسبی است؟
شاید با دیدن قُمری کوچکی که پشت پنجره آفتاب می‌گیرد . با خود بگوید: امروز روز خوبی خواهد شد .
و دیدن آن قُمری را به فال نیک بگیرد.

نرگس عسکری

 

مینا احمدی

 

پیانو

مهماندار کت و دامن سرمه‌ای پوشیده و جوراب نازک رنگ پا هم به پایش بود. دستمال حریر قرمز شادابی هم دور گردنش پیچیده و گره زده بود.
وقتی هواپیما بلند شد شروع به حرکات پانتومیم کرد، خروجی‌های اضطراری و استفاده از جلیقه نجات را نشان داد. میان حرکات دست‌هایش گم شدم و دیگر مهم نبود که چه توضیحی را نشان می‌دهد.
صدای پیانوی مرد وسط پارک روبروی خیابان نورس اِستریت به گوش می‌رسید مرد میان کاپشن کلاه دار لبه پشمی پنهان شده بود، بیشترِ صورتش را پوشانده بود و تمام فضای خیابان آبوویان و نورس هتل پر شده بود صدای پیانوی مرد آهنگ‌های معروف و خاطره انگیز دهه پنجاه میلادی.
گرسنه بودم و بوی نان خاچاپوری از داخل کیفم بیرون می‌آمد همان طور که به صدای پیانوی مرد وسط پارک گوش می‌سپردم تکه ای از نان را گاز زدم دانه‌های ریز برف با پشتکار عجیبی همچنان می‌بارید سرما میان گرمی آهنگ‌های قدیمی فراموش شده بود دو دل بودم که کار درستی کردم یا نه؟ اما در این لحظه دودلی به هیچ کاری نمی‌آمد. صورت جوان و بی چروک و چشمان آبی زن جایی برای یادآوری چروکهای چهره مادر نداشت ولی چرا مدام بهش فکر می‌کردم از جوانه‌های درخت زبان گنجشک خبری نیست ولی درختانی که اسمش را نمی‌دانم رخ زده و ساقه‌های شان میان برف‌های سفید پنهان شدند.
صبح که بیدار شدم دانه‌های برف انگیزه خیلی خوبی برای پایین آمدن و چرخیدن در هوا داشتن و پرتلاش می‌باریدند از جوانها هم خبری نبود و دیده نمی‌شد.
بوی سبزی آش که در قابلمه می‌پخت فضای خانه را پر کرده بود چین و چروک روی صورت مادر نقش بسته بود امروز مدارس ابتدایی تعطیل شده بود مامان لباس قرمز خوش رنگ پوشیده بود و سفیدی صورتش پیدا بود چرخیدن دانه‌های برف از پشت شیشه‌های قدی بلند به خوبی دیده می‌شد مژگان یک پارچ آب داغ از سماور می‌آورد و بعد روی برف‌ها می‌پاشید تا زودتر آب شود به خیال خودش این کار را می‌کرد تا برفهای حیاط آب شوند و راه تا توالت گوشه حیاط که پر از برف بود باز شود.
شالم سُرید و دیگر روی سرم نیانداختم و گذاشتم دورگردنم بماند منتظر بودم مهماندار جلو بیاید و بپرسد:‌ “‌Tea or coffe?” ولی این اتفاق نیفتاد! وقتی حدود چهل دقیقه گذشت با چرخ مخصوص پک‌های آماده ناهار را آوردند، همان مهماندار با کت و دامن سرمه ای و دستمال گردن حریر قرمز می‌خواستم چیزی بگویم و با او حرف بزنم انگلیسی گفتم کسی سیگار میکشد؟ اول کمی تعجب کرد گفت نه و بعد با دقت خاصی اطراف را نگاه کرد و دوباره گفت نه از پاسخش از تشکر کردم و چرخ دستی را جلوتر برد.
همین طور که به صندلی تکیه داده بودم ترسی به سراغم آمد اگر یکی از کارمند‌های گزینش اداره آموزش و پرورش و یا حراست اینجا سر و کله شان پیدا شود چطور می‌توانم در یک چشم به هم زدن شالم را سر کنم و قلبم ریخت لعنت به این ترس‌هایی که بهانه کوفت کردن آرامش و خوشی‌های کوچک است.
از پنجره اتاق بیرون را نگاه می‌کنم هنوز برف می‌بارد و بویی از نوروز نمی‌آید.
زیر نور آباژور که تقریباً بیشتر سوئیت را روشن کرده نشستم تمام فضای خیابان آبوویان پر شده بود از صدای پیانوی مرد با آهنگ‌های قدیمی.

مینا احمدی