نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
از دیروز منتظر خبر از صاحب آپارتمان دنجی بود که هفته پیش با ژاله دیده بودند. برای اولین بار هر دو معماری و مکان خانه را پسندیده و سر خریدنش به توافق رسیده بودند. ژاله را خیلی دوست می داشت. خیلی وقت بود عاشق بودند. از زمان دانشگاه! مثل لیلی و مجنون ! ژاله در این سال ها بارها از حق خودش گذشته و منتظر صادق مونده بود تا او با آرامش کلنگ زندگی مشترکشان را زمین بزند و مراسم ازدواج شان را با فراغ خاطر ردیف کند. ژاله هم آن دختری بود که با عشق و احساسش به او انگیزه ی زندگی بهتر می داد و دلیل موفقیت هایش شده بود و او از این که توانسته بود خانه ی آرزوهای ژاله را پیدا کند سر از پا نمی شناخت. تلفن اش زنگ خورد: ” بفرمایید! بله خودم هستم!” لبخند روی صورتش ماسید و عصبی و رنجیده خاطر گفت : “یعنی چه آقا، ما با هم قول و قرارگذاشته بودیم ، خانم من کلی ذوق این آپارتمان را کرده بود. مرد حسابی خب امضا نکرده باشیم ، قول شما یعنی قول نیست؟” با غیظ تلفن را به گوشه ی اتاق پرت کرد. شقیقه هایش تیر می کشید. حالا چه طور و با چه رویی به ژاله بگوید که آن مردک طماع برای یک مبلغ ناچیز روی قول اش پا گذاشته است. از سر استیصال فریادی کشید که مادرش را سراسیمه به اتاق اش کشاند. با نگرانی پرسید:”صادق پسرم چی شده؟”سر مادر هم داد زد :” هیچی مامان! برو، بگذار در حال خودم باشم ” مادرش بدون حرف و رنجیده خاطر اتاق را ترک کرد! عذاب وجدان گرفت ، مادرش را عاشقانه می پرستید اما انگار دست خودش نبود! عصبی از خانه خارج شد. می خواست که فریاد بزند و موج خشم و اضطرابی که قلبش را مچاله کرده بود، از روح و روانش بیرون بریزد در همین افکار بود که تنه اش محکم با چیزی برخورد کرد. جوانی همسن و سال خودش با عصبانیت سرش فریاد زد:”مگر کوری ، جلو چشم هات رو نگاه کن مرتیکه ی نفهم!” مرتیکه ی نفهم ! خشمگین شد!حال خودش را نفهمید! به طرف مرد جوان حمله کرد و باهم گلاویز شد . یکدیگر را می زدند و سیل فحش و ناسزا را به سمت هم سرازیر کرده بودند . نفهمید چه شد که مشت اش بی اختیار بالا رفت و با قدرت روی دماغ مرد جوان پایین آمد. گرمی خون را که روی دستش حس کرد به خودش آمد. مرد جوان بینی اش را گرفته بودو بلند بلند مثل بچه ها گریه می کرد و با ضجه خدا راصدا می زد. جمعیت دورشان جمع شده بودند. دستش را روی شانه ی مرد جوانگذاشت و پاکت دستمال کاغذی را به طرف اش دراز کرد.او را از جا بلند کرد و به تاکسی ای که کنار پیاده رو پارک کرده بود آدرس بیمارستان را داد. از خودش بدش آمده بود ، از کی تا حالا این قدر وحشی و قسی القلب شده بود؟! خون دماغ مرد جوان بند آمده بود اما هم چنان بی صدا اشک می ریخت و ساکت بود. کار پانسمان بینی اش تمام شد.خدا را شکر ضربه کاری نبود اما صادق هنوز هم از رفتار زشت اش شرمنده بود با خجالت گفت : “باز هم معذرت می خواهم داداش! من را ببخش! این رفتار وحشیانه ای که از من سر زد در مرامم نیست ، امروز از جای دیگری دلم پر بود.”
مرد جوان سرش را بالا کرد و گفت: ” مهم نیست برادر من! من شروع کردم!حالم خوش نبود! هر چه بر سرم بیاید حق ام است ! عشقم به خاطر خودخواهی و بی مبالاتی من دیروز از کرونا مرد و باعث و بانی اش من بودم . کاش من هم می مردم” اشکش دوباره جاری شد. پشت صادق عرق سرد نشست و قلب اش فشرده شد. انگار که مشکل خودش جلوی چشم هایش رنگ باخته بود. دستش را روی شانه مرد جوان گذاشت و از صمیم قلب اش برای آرامش او دعا کرد. جمله “متاسفم” صادقانه از دهانش خارج شد و با خود فکر کرد: “کاش درد و رنج آدم ها روی پیشانی هایشان نوشته می شد . آن گاه شاید انسان ها خیلی بیشتر با هم مهربان بودند!” پایان…
زانا کوردستانی / درخت مشهور و نمادین اسکایمور که جاذبهی گردشگری انگلیس به شمار میرفت، را قطع کردند!
لیلا طیبی / نامزدهای بخش سینمایی بیست و دومین مراسم سینمایی تلویزیونی دنیای تصویر (جشن حافظ) اعلام شدند.
لیلا طیبی / "سر مایکل گامبون" بازیگر ایرلندی نقش دامبلدور در سری فیلمهای «هری پاتر» امروز در سن ۸۲ سالگی درگذشت.
زانا کوردستانی / اکبر باب خسرو از شاعران شناخته شده در گیلان درگذشت.