نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
داستان کوتاه از فاطمه درغال آخرین ایستگاه
شعله ی سوزان خورشید ، مستقیم روی میز کارم منعکس شده بود و با بدنه ی استیل خودکارم برخورد می کرد و در قاب عینکم انعکاسی دوباره داشت . یک نور شدید که چشانم را اذیت می کرد . صدای خش خش برگه های آ_چهار که لای پوشه می گذاشتم را به وضوح می شنیدم . همه ی صدا ها برایم آوایی ناخوشایند بود ، حتی صدای برخورد قاشق چایخوری که با دیواره ی استکان برخورد می کرد و سعی داشت چای تلخ مرا شیرین کند . بیست دقیقه ای از آمدنم به دفتر کارم نمی گذشت که رامین وارد شد . سایه اش را دیدم ، که روی دیوار افتاده بود . قدش بلند بود و کمرش قوز داشت . و حالتی که انگار همیشه آماده ی دعواست . چشمان گود رفته اش با خشمی تهدید آمیز می درخشید و سفیده ی چشمانش را یک طرفه نشان می داد . – سریع جمع کن و با من بیا . – کجا بیام ؟ – خودت رو به اون راه نزن مردک بی معرفت ، تا ابروت رو جلوی همکارات نبردم راه بیوفت . لیوان چای را رها کردم و دنبال رامین رفتم . کُتم را سریع برداشتم و حین پایین آمدن از پله ها، دکمه هایش را بستم . موبایلم را جا گذاشتم . چهره ی رامین هر لحظه غضبناک تر می شد و موج خشم دور نگاهش می چرخید . جلوی بیمارستان خصوصی فارابی ترمز زد . دلم شور افتاد . نکند برای نگین اتفاقی افتاده باشد . سریع به قسمت پذیرش بیمارستان رفت و اوراق رضایت نامه را جلوی من گذاشت . – سریع امضأش کن ، تا بعدا حساب کارِت رو برسم . ظاهرا نگین اصلا حال خوبی نداشت و آماده ی رفتن به اتاق عمل بود . پرستارِ همراهش نگین را با حالت بیهوشی به قسمت جراحی زنان منتقل کرد . رامین یقه ام را سخت چسپید و گفت : ” مردک روانی ، داشتی دستی دستی خواهرم رو به کشتن می دادی ، چه مرگت شده که یه دفعه هار شدی ؟ ” – این مسئله شخصیه و به تو مربوط نمیشه ! – به من مربوط نمیشه ؟ چندین سیلی پشت سر هم به صورتم نواخت و گوشه ی لبم پاره شد . صورتم سوخت و لکه های خون روی لباسم ریخت . پرستار، حراست بیمارستان را خبر کرد و ما را از هم جدا کردند . از ورودی که خارج می شدم پدر و مادر پیرش را دیدم که با چشمانی خیس وارد بخش می شدند و تا چشم شان به من افتاد ، رویشان رو برگرداندند . و سراسیمه رد شدند . پایم را از محوطه بیرون نگذاشته بودم که رامین شتابان به من نزدیک شد و گفت : ” برو دعا کن یه تار مو از سر نگین کم نشه ، وگرنه زِندَت نمیزارم . از ما گفتن بود ، دیگه خونت پای خودت ” رامین حین عصبانیت ، مردمک چشمانش گشاد تر می شدند . چروک های دور چشمش یکجا جمع شده بود . – مگه خواهر بدبخت من ، چکارت کرده ؟ که تا سر حد جنون کتکش زدی ، مثل یه حیوون وحشی به جونش افتادی ؟ – با فریاد گفتم : خفه شو رامین ، اگه تو هم جای من بودی ؛ همین کارو می کردی . اگه بفهمی مسئله چی بوده ، این همه عربده کشی نمی کردی . – ساکت شو و برای من ننه من غریبم بازی در نیار ؛ نگین به هوش بیاد تکلیفت رو روشن می کنم . با خفت و خواری خودم را از دست رامین نجات دادم و به خانه برگشتم . تکه های شکسته ی گلدان و مجسمه هایی که صبح پرت شان کردم و شکسته بودند وسط سالن ریخته بود . تلوزیون اخبار پخش می کرد و از آشپزخانه صدای چکه کردن شیر آب می امد . بدبختی بیخ گلویم خانه کرده . و چند قطره اشک روی پیراهن گل بهی ام سُر می خورد و ابرهای شوری روی لباسم تشکیل می شدند . همه ی عصبانیتم را در سیگاری دود می کنم و دستانم را به ستون آشپزخانه می گیرم . – چطور این قضیه رو حل کنم ؟ این چه مصیبتی بود که یکباره برایم برزخی سوزان شد … اگه حقیقت نداشته باشه ، چه جوابی دارم … دود سیگارم از بالای سرم بالا می رفت و ابر تیره ی را تشکیل داده بود . صدای دعوای گربه های کنار شیروانی مستقیم به آشپزخانه می رسید و صدای شان بدجور روی اعصابم بود . به اقای صامتی زنگ زدم و چند روز مرخصی استعلاجی گرفتم . حال و روزی مناسبی نداشتم و نیاز شدیدی به استراحت داشتم . ۴۸ ساعت خودم را در چار دیواری اتاقم حبس کردم . با موهای ژولیده و ریش نتراشیده و لباس های چروکی که چندین روز اتو نشده بود . نصف شبی دلم شور می زد . یواشکی به بیمارستان رفتم . پرستار کشیک مرا شناخت و گفت : ” بیمار نمی خواد شما رو ببینه آقا ” – من اومدم حال شون رو بپرسم . – حال عمومی شون خوبه ، نگران نباشید . فقط ، … پرستار چشمانش را زیر کرد و گفت : ” فقط بچه سقط شده …. – بچه ! – اره مگه نمی دونستی ؛ خانوم تون دو ماهه باردار بودن . با شنیدن اسم بچه حالم خراب تر شد .با کف دستی محکم به پیشانی ام کوبیدم . حس کردم از پرتگاهی بلند پرت می شوم و یک لحظه زیر پایم خالی شد . رامین و مادرش امدند و گفتند : از اینجا برو بیرون ” به خانه برگشتم . تب کرده بودم و سر درد امانم را بریده بود . نان لواش که روی میز آشپزخانه بود خشک شده و با وزش باد کولر ، تکه هایش روی سرامیک پخش می شد . حرف هایم را جلوی آینه دیکته می کردم . حرف هایی که گفتنش خون را جلوی چشانم دَلَمه می کرد و مغز استخوانم را می سوزاند . مزه ی دهانم تلخ بود و زهر را مزه مزه می کردم . زندگی ام به بن بست رسیده بود و نگین ….. نگین ، نگین آیفون یک بند زنگ می خورد . رامین در آستانه ی در ظاهر شد . سلامم را جواب نداد و خودش را روی کاناپه ی خاکساری پرت کرد . – می شنوم … ، اصل قضیه رو بگو و تمام – راستش این اواخر نگین مثل سابق نبود ، همش بهونه گیری می کرد و برخوردش با من سرد شده بود ؛ حس کردم این وسط یه اتفاقی افتاده … تا این که یه روز از شماره ی یه باجه تلفن عمومی یه اقایی بهم زنگ زد و گفت : ” چرا پاتو از زندگی من و نگین نمی کشی بیرون ؛ ما چهار ساله همدیگه رو دوست داریم … پسر عموی نگین بود ، خودش رو ناصر معرفی کرد ” رامین بلند شد و یک کشیده ی محکم خواباند توی صورتم که برق از چشمانم پرید . – احمق بی شعور اون که ۴ ساله فوت کرده … یه ادم مُرده از اون دنیا باهات تماس گرفت و تو هم افتادی به جون نگین … – پس اون تلفن چی بود ؟ – یه ادم مریض؛ یه روان پریش که از تو حالش بدتر بوده و تو را محک میزده … با شنیدن حرف های رامین مغزم سوت کشید و دلم از جایش کنده شد . با پشت دست محکم به پیشانی ام زدم . رامین در را محکم به هم کوبید و بیرون رفت . به گل فروشی خیابان پونه رفتم و هیچ امیدی نداشتم که نگین مرا می بخشد یا نه ؟ خیابان پر از صدای سگ های ولگرد بود و گربه هایی که کیسه ی زباله ها را متلاشی می کردند . سکوت سیاهی بر شهر سایه افکنده بود . نسیمی داغ میان درختان کنار خیابان جا به جا می شدند . و زندگی من از مدارش خارج می شد . تخت نگین خالی بود . پرستار گفت :” بیمار با رضایت خودشون ترخیص شدن ” در خیابان بی هدف و بی مقصد پرسه زدم و دم دمه های صبح به خانه برگشتم . نگین وسایلش را جمع کرده بود و چمدان بسته اش در آستانه خارج شدن از در بود . رامین کنار ماشین منتظرش ایستاده بود . زبانم گرفت و حتی نشد یک معذرت خواهی کنم . با رژ لب ، گوشه ی آینه ی قدی نوشته بود ” چرا تا شکفتم ، چرا تا تو را داغ بودم نگفتم … چرا بی هوا سرد شد باد چرا از دهن حرف های من افتاد ” * و من لب خوانی می کردم ، ” چرا از دهن حرف های من افتاد ….
*شعر از قیصر امین پور پایان
نویسنده:فاطمه درغال رتبه برتر مسابقه داستان کوتاه جشنواره بزرگداشت استاد فیض شریفی
تنظیم :پریسا توکلی
این مطلب بدون برچسب می باشد.