داستان کوتاه از پریسا توکلی

داستان کوتاه (آهوی دشت) از پریسا توکلی

دستم رو به دیوار خنک زیرزمین گرفتم و پله های آجری قدیمی لب پر شده رو یکی یکی و با احتیاط پایین رفتم. کنجکاوی و هراس توأمان از یه جای جدید و ناشناخته،حس تضادی رو در درونم به وجود آورده بود که هر لحظه یکی بر دیگری غالب می شد..

آهوی دشت

دستم رو به دیوار خنک زیرزمین گرفتم و پله های آجری قدیمی لب پر شده رو یکی یکی و با احتیاط پایین رفتم. کنجکاوی و هراس توأمان از یه جای جدید و ناشناخته،حس تضادی رو در درونم به وجود آورده بود که هر لحظه یکی بر دیگری غالب می شد. به پاگرد که رسیدم، نوری که از پنجره مشرف به حیاط می‌تابید کم جون شد. با نگاه، به دنبال کلید چراغ گشتم، پایین پله ها، یه جفت بود. اولی رو که زدم یه لحظه لامپ روشن شد و آنی با صدای تق بلندی خاموش شد و سوخت. دلم هری ریخت، دومی اما، نور پاشید به زیر زمین تاریک و نمورِ اون خونه ی قدیمی. اینجا رو بابا برای کوبیدن و بازسازی خریده بود. اما شریکش یهو جا زد و پشیمون شد. خونه خودمون رو هم برای خرید اینجا فروخته بودیم. بنا بر تصمیم مامان و بابا به جای اجاره آپارتمان، مدتی به این خونه نقل مکان کردیم تا یه سرمایه گذار جور بشه.حالا من بودم و یه زیر زمین مرموز و پر از وسایل که صاحبخونه بدون تخلیه، گذاشته بود و رفته بود.
هر چند همه چیز پر از گرد و خاک چند ساله بود اما اسباب و اثاثیه مرتب بود، انگار با سلیقه یه هنرمند، تهیه و چیده شده بودند. به نظر می اومد اینجا رو برای اتاق کار و خلوت شخصی آراسته بود. میز تحریر و صندلی چوبی،ظروف سفالی توی طاقچه ها، تابلوهای خوشنویسی، کتابهای شعر…. یعنی چه اتفاقی افتاده بود که حاضر شده از همه این تعلقاتش بگذره و اونها رو بگذاره و بره. اونقدر محو تماشا شده بودم که وقتی به خودم اومدم فهمیدم ترسم ریخته و چقدر دلم میخواد منم این فضای جادویی رو برای خودم داشته باشم.
مامان از توی حیاط داشت صدام می زد
از زیر زمین بلند گفتم: “مامان بیا ببین چه خلوتگاه شاعرانه ایه. میشه اینجا واسه ی من باشه؟ خودم کشفش کردم.”
مامان از سر استیصال و خستگیِ جابجایی خونه، زود قبول کرد و تمیزکاریش رو سپرد به خودم.

چند روز طول کشید تا زیر زمین رو جارو و گردگیری و تمیز کنم.

امروز بین کتابها یه دفتر پیدا کردم. مثل دفتر خاطرات بود و پر از متن های عاشقانه و شعر و نت های موسیقی.
چقدر مشتاق خوندنش شدم.
بند نشانه گذاری رو گرفتم ببینم اون صفحه ی خاص چی نوشته.

“هزار غزل از روی دیدگان تو نوشتم و هیچکدام به زیبایی شعر چشمانت نشد،
امروز جشن تولد توست و من هنوز بعد از دو سال که به تو یادآور می شوم چطور همه احساست را روی نواختن سازت بکار بگیری، خودم نتوانستم ذره ای از احساسم را به تو ابراز کنم. امروز هیچ هدیه ای شایسته ی تو نیافتم جز این آهنگی که برای تو ساختم آهو جانم. شاید دریچه ای باشد برای آغاز یک رابطه غیر از معلم و شاگردی.”

صفحه بعد نت موسیقی بود، با عنوان” آهوی دشت” و…

“دیشب در آموزشگاه دوستان گروه همنوازی ات برایت جشن گرفتند. من هم میخواستم آهنگی که برایت ساخته بودم را تقدیمت کنم، اما… به یک تبریک و عذرخواهی و اظهار بیخبری دروغین بسنده کردم. شاید وقتی دیگر بعد از ابراز علاقه، آن را برای تو آهوی جانم، نواختم.”
جالب بود پس نویسنده خاطرات یه آقای نوازنده و معلم موسیقی بوده، برای همین اینقدر احساساتیه. دفتر رو باز ورق زدم…
“من هم پنج سال پیش وقتی دوره دانشگاهم به پایان رسید، ذهنم پر از برنامه های مختلف و دلم سرشار از آرزوهای بلند پروازانه بود. اما پای ماندنم قوی تر از بالهای پریدنم بود. نمی خواهم دعا کنم که تو هم مثل من باشی، نمی توانم الان که قصد رفتن کردی تو را با خواستگاری بی موقع، پایبند دل خودم کنم، شاید که با رفتنت شادتر و موفق تر شوی.”
چند صفحه ورق زدم، بعد از یه فاصله تاریخی طولانی که دیگه توی دفتر چیزی نوشته نشده بود، رسیدم به این نوشته:
” به یاد ندارم که اینقدر بی انگیزه و بی فایده زندگی کرده باشم. در واقع از روزی که چون آهوی رمیده از مقابل چشمانم دور شدی زندگی نکردم. روز پروازت، از دور تماشایت کردم تا لحظه آخر در فرودگاه ماندم، آشفته و غریب و غمزده به خانه برمی گشتم، با صدای مهیب یک تصادف، در لحظه ای که یادم نیست چه شد، دنیا تاریک شد. بعد از به هوش آمدن، اعصاب دست چپم دیگر به فرمان مغزم نبودند. در یک روز، هم آهویم از دستم رفت، هم دستم، دیگر باید با هنرم و شغلم در آموزشگاه خداحافظی کنم. برای یک مرد این یعنی سقوط!”

از اون به بعد تقریبا بیشتر نوشته ها نت موسیقی بود، کوتاه و بلند. بعضی صفحه ها کنارش ستاره داشت. حدس میزنم آهنگ هاییه که دلی برای آهو نوشته بود.
آخرین نوشته دفتر این بود:
” تمام خاطراتم را، همه عشق و احساسم را میگذارم و می رم. شاید روزی عاشقانه هایم را باد به آهو برساند”

پیش خودم فکر کردم چرا باید یه مرد عاشق و هنرمند این طور مهجور و منزوی بمونه. اصلا الان کجاست. باید بگردم رد و نشونی از خودش یا آهو خانمش پیدا کنم. با حساب کتابی که از روی دفترچه خاطرات و یادداشت های پراکنده ای که بین وسایل استاد پیدا کردم فهمیدم باید پونزده سالی از ماجرای رفتن آهو گذشته باشه. پس استاد تازه وارد دهه پنجم زندگیش شده. آموزشگاه موسیقی رو پیدا کردم و سراغ استاد فرهود رو گرفتم. مدیر آموزشگاه گفت که بعد از اون تصادف قادر به آموزش نبوده. اما با همراهی و تشویق دوستان تونستیم استاد رو ترغیب به نوشتن کتابهای خود آموز و نت های آموزشی کنیم. اما چند ساله دیگه از استاد خبری نداریم. به احتمال زیاد خودش رو از دنیای موسیقی کنار کشیده. کتابها رو گرفتم و بیرون اومدم. هرچند ناامید اما با جرقه ای در ذهنم، مصمم شدم خودم از روی کتابهای استاد با ویولن زدن آشنا بشم و نت خونی رو یاد بگیرم. کلاس برم و مهارت پیدا کنم.
یک سال و نیم بعد:
به کمک مدیر آموزشگاه و چندتا از اساتید قدیمی، یک کنسرت همنوازی ویولن درست در تاریخ تولد آهو جان برگزار کردیم و با تیتر “آهوی دشت” به افتخار “استاد فرهود” سرتاسر شهر تبلیغ کردیم.
به این امید که ضمن رسوندن پیام عاشقانه به آهو، استاد فرهود رو پیدا کنیم.
هر روز که به اجرا نزدیک می شدیم هیجانم بیشتر میشد و خیال پردازیم قوی تر…
بعد از اجرا وقتی همه به افتخار استاد فرهود کف می زدند، آقایی قد بلند، با موهای جو گندمی، کت و شلوار سورمه ای، پیراهن سفید و کراوات نقش‌_اسلیمی، در حالیکه دست راستش رو سینه و دست چپش بی حرکته به روی سن قدم میگذاره. و خانمی با مانتو سفید و شال رنگ رنگی و شاد، با سبد گل بزرگی در دست و لبخند شیرینی بر لب داره از بین جمعیت به سن و استاد نزدیک میشه.

تیر ١۴٠١

نویسنده:
#پریسا_توکلی