داستان کوتاه « آینده بازی » به قلم ندا فتحی

آینده بازی به چشمانش که نگاه می‌کنم از خجالت آب می‌شوم. کنار اجاق ایستاده و قاشق به دست دارد آشپزی می‌کند. با عشق. کمی هم می‌چشد. دارم تماشایش می‌کنم. چطور توانستم از اعتمادش سوء استفاده کنم!؟ همه‌چیز تمام شده اما برای من هنوز یک چیزهایی حل نشده. با وجدانم کنار نمی‌آیم . لامذهب بد جور […]

آینده بازی

به چشمانش که نگاه می‌کنم از خجالت آب می‌شوم. کنار اجاق ایستاده و قاشق به دست دارد آشپزی می‌کند. با عشق. کمی هم می‌چشد.
دارم تماشایش می‌کنم. چطور توانستم از اعتمادش سوء استفاده کنم!؟
همه‌چیز تمام شده اما برای من هنوز یک چیزهایی حل نشده. با وجدانم کنار نمی‌آیم . لامذهب بد جور به پر و پایم‌ پیچیده و دست بیخ گلویم انداخته.
با آینده المیرا هم  بازی کرده بودم.
دیگر حتی روی  تلفن زدن به او را ندارم که حداقل  بپرسم سرنوشتت به کجا کشید؟ آتا هم که  بعد از آن جریان جواب تلفنم را نمی‌دهد.
سحر هم که این.طوری !
طفلک بدون این‌که بخواهد و یا حتی چیزی از آن چند شب کذایی بداند دارد خفتم می‌دهد.
یکی نیست بگوید این گیزاتما دیگر چیست که تو هوس پختنش به سرت زده.
مادر خدا بیامرزت اهل ارومیه است یا پدرت که بند کردی ِغذاهای سنتی شهر مرا درست کنی؟
ظرف گیزاتما را با دو پیاله ماست روی میز وسط آشپزخانه می‌گذارد.
موهای صاف و قهوه‌ای اش را پشت گوشش می‌دهد و با همان لبخند همیشگی و مهربانی ذاتی می‌گوید :《 مطمئن نیستم تونسته باشم مثل المیرا خوشمزه اش کرده باشم اما‌خب فکر کنم قابل خوردن باشه 》
جوابش تنها یک لبخند یخ زده روی لبم است. زبانم  به تشکر هم نمی‌چرخد.
اسم المیرا همراه با بوی این گیزاتما مرا یاد آن شب می‌اندازد .
لعنت به آن شب. لعنت به من . منی که با تمام عشقی که به این دختر داشتم قربانی هدفم کردمش. لعنت به آتا با آن شرط مزخرفش و شاید لعنت به المیرایی که همه چیز زیر سر اوست .
چاره‌ای نبود تنها شرط آتا برای دادن اسناد باغ‌ها به  من ازدواج با المیرا بود .
می‌دانست سحر را بعد از پنج سال زیر یک سقف بودن از جانم بیشتر می‌خواهم . شرط غیر معقول گذاشته بود که دُمم را بگذارم روی کولم و بروم و آن طرف‌ها پیدایم نشود .
من اما بوی پول به دماغم خورده بود . طمع یا بلند پروازی  نمی‌دانم کدامش وادارم کرد که به پیشنهاد المیرا فکر کنم .
نمی دانم چرا وقتی مقابلم ایستاده بود توی دهانش نزدم و نگفتم  چطور جرات می‌کنی به  منی که جای برادرتم و بعد از فوت بابات پشتت بودم  پیشنهاد ازدواج بدی؟
تنها یک کلمه گفته بودم :《 شدنی نیست 》
و دستی به بازویش برده و کناری زده بودمش .
او اما دست بردار نبود .
بازویم را در چنگ ناخن‌های نوک تیزش گیر انداخت
گفت :《 هول برت نداره که عاشقتم… خودمم ذی نفعم 》
ذی نفعی اش این بود که بعد از ازدواج سوری با‌من  و چند ماه بعد طلاق ، تبدیل  می‌شد به  زنی که نیاز به اجازه آتا که  قیّمش بود، نداشت  تا پای  عقدنامه‌اش  را امضا کند .
آتا مخالف بود با دکتر یاشار.  می‌گفت جای پدرشه .
خب من هم جای پدرش نه اما پانزده  سال از او بزرگ‌تر بودم.
شاید دلش خوش بود که پسر عمه اش هستم . پس متاهل بودنم چه !؟ چرا چنین شرطی گذاشت ؟
چرا هیچ وقت سحر را به رسمیت نشناخت‌؟ مگر روز عروسیمان اسکناس های شق و رق و تا نخورده اش را روی سرمان نریخت !؟ مگر پیشانی ام را ماچ نکرد و سند چند باغش را  البته به شرط فروششان بعد از فوتش،  به ما هدیه نداد !؟ پس چرا سحر را جدی نگرفت !؟ چرا عشقم را ندید !؟
چرا وسوسه ام کرد !؟
یک مدتی قید اسناد را زدم. سحر برایم مهم‌تر بود از برج هایی که در تهران نیمه کاره مانده بود و بالا رفتنشان در گرو  رضایت آتا بود. المیرا اما عشق یاشار و یا شاید وعده وعید های او برای مهاجرت ، هول و گیجش کرده بود. اصرار پشت اصرار .
از طرفی هم تلفن‌های مهندس فلانی و مدیر اجرایی پروژه و مهندس ناظر، اصرار هایشان برای تکمیل برج ها، باعث شد تا زیر بار کاری که نمی‌بایست، بروم.
بهایش فقط خانه‌ای بود که برای بستن دهان آتا در ارومیه برای المیرا گرفتم تا وقت‌هایی که از تهران می‌آیم با همسر جدیدم سپری  کنم.
قصد نزدیک شدن به دختر  بچه نوزده ساله‌ای را نداشتم که مثل‌ بچه نداشته خودم  حمایتش کرده بودم.
شناسنامه‌های  جعلی را هم همان آشنای دکتر یاشار برایمان جور کرد که  جلوی آتا، تحویل محضر دار دادیم و اسما”  زن و شوهر شدیم.
بلافاصله بعد از محضر پرواز داشتم به تهران. اخم و غیظ‌های آتا اما منصرفم کرد.
با یک تلفن و زبان بازی، سحر را قانع کردم چند روز دیگر برمی‌گردم تهران.
بغضش موقع حرف زدن آتشم زده بود اما انگار زود فرو نشسته بود‌که تنها شدن با المیرا حالم را عوض کرد.
روی مبلی جلوی تلوزیون لم داده بود و موهایش باز و رها شده روی بازوهای ظریفش افتاده بود .
آرایش صورتش را  از عصر که از محضر ، به خانه جدیدمان آمده بودیم هنوز بر چهره داشت.
پرسید:《 شام چی میل داری همسر جان ! 》
خنده ام گرفت به لحن شوخ و شیطنت هایش .
گفتم :《 گیزاتما 》
چشمکی زد و ابرویی بالا انداخت گفت : 《 من آنام به رحمت خدا رفته. کلاً از بچگی  دستپختم خوبه هاااا! اما شام عروسی با داماده》
– 《 بسه المیرا ! امر بهت مشتبه شده ؟ 》
باز زیر خنده زد
گفت  : 《  باشه بابا شامم نده. تو که با یه بله من توی محضر اسناد رو گر

فتی . ادای شب عروسی رو هم که در آوردیم . بیا  به فکر یک دعوای کذایی باشیم که طلاقم بدی 》
این بار من ابرو بالا انداختم .
گفتم : 《 دعوا سر  بچه دار شدن چطوره؟ 》
با هوش تر از آن بود که نفهمد چه می‌گویم
رنگ از صورتش پرید.
بی تجربه نبودم . خوب بلد بودم چطور با رضایت  خودش ، شب را صبح کنیم .
خودش خواست . مست بود انگار که میان معاشقه از دهانش بیرون زد :《 با تو بودن حتی یک شب  آرزوم بود 》
به خودش که آمد تا صبح گریه کرد . آنقدر خراب شد که کارش به بیمارستان کشید . مثل گنجشک  می‌لرزید . می‌گفت:  《یاشار اگر بدونه باهات بودم دورم رو خط می‌کشه 》
با صدای سحر به خودم می‌آیم
می‌پرسد : 《  دوست نداشتی که لب نزدی ؟》
لبخند می‌زنم
می‌گویم :  《 چرا عزیزم . مگه می‌شه دستپخت تو بد  باشه 》
لقمه اول را دهانم می‌گذارم . مزه اش خوب شده ‌ تلاشش برای ترکی حرف زدن و ترکی غذا درست کردن نتیجه خوبی داشته .
می‌خواهم بگویم درجه یک اما صدای زنگ موبایلم  حرفم را نیمه کاره می‌گذارد .
پدرم بدون سلام و احوالپرسی می‌گوید : 《 سحر رو بردار زود بیاید  فرودگاه.  آتا به رحمت خدا رفته .  فردا تشیع میکنن.  بجم به خودت بابا جان . دختر داییت اونجا تنهاست .  پس میفته . بریم زود به دادش برسیم 》
دست هایم یخ می‌کند. روبه‌رو شدن با این یکی را آن هم در این شرایط  کجای دلم بگذارم !؟
خدا نیامرزدت آتا که این آش را برایمان پختی !
در گورستان  سست قدم بر می‌دارم تا به قطعه و ردیفی که بابا گفت برسم.
دور ایستاده.  پشت به من. اما می‌دانم خودش است.
شانه به شانه سحر جلو می‌رویم و نزدیکش می‌شویم .
با مانتو و شال مشکی کنار دکتر یاشار ایستاده.  با موهای جو‌گندمی و سبیل‌های کلفتش، حالا شده حامی المیرای رنگ پریده‌ای که پای چشم‌هایش گود افتاده.
سحر در آغوشش می‌کشد و تسلیت می‌گوید
نمی‌دانم چه زمزمه می‌کند در گوش سحر که اشک‌های هر دو راه می‌گیرد.
قلبم محکم می‌کوبد.
ترس از برملاشدن، مو به تنم سیخ می‌کند.
نگاهم به نگاه سحر است.
دلسوزانه می‌گوید : 《 بمیرم الهی . همه کس و کارش آتا بود 》
نوبت به فاتحه خواندن خانم ها که می‌رسد با زانو های بی حس شده روی مزار می افتد و هق هق سر می‌دهد.
مامان و سحر شانه‌هایش را می‌مالند  اما آرام نمی‌گیرد.
یاشار از میان جمعیت خودش را به او می‌رساند و در آغوشش می‌گیرد و به ترکی چیز هایی می‌گوید.
نمی‌دانم چه شده؟ نگاه چپ چپ یاشار به خودم کاملاً واضح است و  این‌که سحر را از همان اولین لحظه زیر نظر گرفته.
حتماً المیرا دل به دریا زده و  برایش گفته بود چه بین ما گذشته.
خوب است که یاشار هوایش را دارد .
بعد از  مراسم جمعیت هر کدام تسلیتی به من که نوه بزرگ آتا بودم می‌گویند و متفرق می‌شوند. در گیر و دار ی که دست به سینه برده و جواب همه را با یک” ساغول ” می‌دهم یک پیامک دریافت می‌کنم .
نوشته  :《  مراقب زندگیت باش.  از به جایی به بعد شاید نتونم جلو یاشار رو بگیرم. 》

ارسال اثر ؛ به همت نرگس جودکی