نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
نوشته ی جلال مظاهری
نصف راه را آمده بودم. ایستادم نفسی تازه کنم. جرأت نداشتم پایین را نگاه کنم و ببینم چه کسانی بالا میآیند. الان مثل سگ پشیمانم که چرا شرط بستم. اگر یدی (یدالله) زیر بغلم هندوانه نگذاشته بود، هیچ وقت شرط نمیبستم. دودل بودم که ادامه بدهم یا نه اما یک نیروی درونی، یک شیطنت کودکانه به من میگفت برو بالا و نترس. فهمیدم یدی ترسیده چون گفته بود که از بلندی میترسد و آخرش هم برگشت. صدای حسن مارمولک را شیندم که گفت:” ترسو برو پایین، آبروی ما را بردی.” صدای خندهی بچههای کواترا را شنیدم و متوجه شدم که دارند بالا میآیند. با خودم گفتم اگر برگشتم میدانم چه بلایی سرش بیارم. با رفتن یدی میدانستم راه برگشتی نیست. اگر ادامه ندهم شرط را باختهام اما از اینکه حسن مارمولک بالا میآمد، قوت قلبی برایم بود. نمیخواستم شرط را ببازم و چیزی که سالها دنبالش بودم، یعنی بالا رفتن از تانکی۱ آب را از دست بدهم. یک مقدار که بیشتر بالا رفتم، صدای خندهی حسن مارمولک را شنیدم که میگفت:” ته چان کردین! شما که خیلی لاف میاومدین! برای ما مثل آب خوردنه، بالا رفتنتون چی شد؟” بعد جوری که صدایش را بشنوم گفت: “خبر داری از این پایین دو نفر تا حالا جاخالی دادن و بالا نیامدن؟ زنده باد بچههای ابوالحسن، برو بالا هواتو دارم.” این حرفها باعث شد بتوانم تا این جا بالا بیایم. اصلاً باورم نمیشد که روزی خودم از این آدم آهنی که دور تا دورش لولههای بزرگ و کوچک مثل گوشواره آویزان بودند و از آن بالا میآمدند پایین و بعد در دل زمین فرو میرفتند، با آن شیر فلکههای بزرگ در اطرفش که عین سرباز از او محافظت میکردند و انگار که ساکت و آرام ایستاده و همه را زیر نظر داشته باشند، بالا بروم و به اینجا برسم. هر وقت از راه مدرسه از کنارش رد میشدم و به آن جثهی عظیم نگاه میکردم، از خودم میپرسیدم:” تا حالا کسی از بچهها توانسته از این غول آهنی بالا برود و از آنجا آدمها و شهر را ببیند؟” برای دیدنش باید سرم را به عقب خم کنم تا آن را ببینم. همیشه فکر میکردم چند تا پله باید بروم تا بتوانم از آن جا همهی شهر را بخصوص لین خودمان و فریبا اینا را ببینم چون همیشه عصرها بالای پشت بام منتظرم بود. میدانستم کدام سمت باید بایستم؛ نشانه کرده بودم خانهی ما و فریبا سه خانه بعد از کارخانه یخ بود که بلندتر از همهی خانههای لین دیده میشد. همیشه وقتی از بالای پشت بام به فریبا نگاه میکردم سر و بالا تنهاش را میدیدم. شاید همهی این اتفاقات بهانهای بود برای من که به آرزویم برسم. چند بار به خودم نهیب زدم، نفسم را بیرون دادم تا ترسم بریزد، به خودم میگفتم:” نترس پسر! هیچی نیست تو میتونی بری بالا، نگاه نکن برو بالا، فقط محکم پله رو بگیر.” حسی دوگانه داشتم؛ از طرفی میترسیدم و از طرفی احساس شادی میکردم. باید دل به دریا بزنم و پایین را نگاه کنم و ببینم بچهها کجایند. بچهها با من فاصله داشتند؛ حسن مارمولک جلو و پشت سرش سیامک و نفرات دیگر میآمدند. حسن مارمولک با صدای بلند میگفت:” گلولهها را بردیم! اینها دارن کم میارن.” چند بار صدای جر و بحث حسن مارمولک با بچهها، بخصوص سیامک را شنیدم که نمیگذاشت از او جلو بزنند و با خوشحالی طوری که من هم بشنوم میگفت:” شرط گلولهها رو بردیم” نمیخواست بازندهی این بازی باشد و با دست خالی برگردد. میخواست مثل مردان فاتحی باشد که از نبرد بازمیگردند و برای بچهها از قهرمانیها و پیروزیهای خود داستانها نقل میکنند. میدانم حسن مارمولک برای بچههای لین از بالا رفتن با آب و تاب تعریف میکند. دیگر برایم بردن گلولهها مهم نبود چون تنها هدفم بالا رفتن از این آدم آهنی بود. اگر یدی و حسن مارمولک نبودند، من اینجا نبودم. توی لین هیچکس با من گلوله بازی نمیکرد. با اینکه آوانس میدادم، حاضر بودم هر شرطی بگذارند و با من بازی کنند. ولی همه میترسیدند. حتی آنهایی که ادعایی داشتند، میباختند و حریفم نمیشدند. نمیدانم این استعداد خدادادی بود یا نه. نشانهگیریام خیلی دقیق بود؛ از فاصله زیاد گل میکردم یا به هدف میزدم. آخرین نفراتی که این شکست را پذیرفتند حسن مارمولک و همین یدی خان بودند که خیلی ادعا میکردند و هر بار که میباختند میگفتند که شانس به من رو کرده است و چون میخواستند جلوی بچهها کم نیاورند، لاف میآمدند و باز بازی میکردند اما بعد از چند دور باختن پشت سرهم، تسلیم میشدند. با این پیروزیها دیگرکسی حاضر نبود حتی با هر آوانسی با من بازی کند. به همین خاطر مجبور بودم بنشینم و بازی کسل کنندهی بچهها را تماشا کنم یا با گلولههای خودم بازی کنم یا به بچههایی که کم میآوردند، کمک و راهنمایی کنم و البته با این کار کفر بچههای دیگر را درمیآوردم. داشتم بازی بچهها را تماشا میکردم که یدی به طرفم آمد. خیال کردم میخواهد با من بازی کند. خوشحال شدم. گفت:”تا حالا با بچههای کواترای روبروی درمانگاه اقبال بازی کردی؟ دیروز اون جا بودم چه گلولههایی داشتند! هیچ کدوم مثل تو بازی نمیکنن. میتونی گلولهی زیادی ببری و با جیب پر برگردی.” با این حرف وسوسه شدم و آمدم این جا. هر سه ایستاده بودیم و نگاه میکردیم. بازیشان چنگی به دل نمیزد اگرچه دو سه نفر بد بازی نمیکردند. حسن مارمولک به من اشاره میکرد یعنی به بازی بچهها نگاه کن و من دل تو دلم نبود. دلم میخواست یک فرصت پیش بیاید تا نشانشان بدهم گلوله بازی یعنی چی! من با اشاره به حسن مارمولک گفتم کی نوبت بازی ما میشه. با اشاره دست گفت صبر کن. بعد یک جا خالی شد. حسن مارمولک نشست و گلولهاش را درآورد و به من اشاره کرد که بیا بازی کنیم و منِ از خدا خواسته، گلوله آتشی معروف خودم را درآوردم و شروع به بازی کردم. یدی سر و صدا میکرد و با این کار نگاه بچهها متوجهی ما میشد. با این بازار گرمیکه او ایجاد کرد، همه دور ما جمع شدند و بازی ما را تماشا کردند. اوضاع بر وفق مراد ما شد و همه دورمان ریختند. هر کسی دوست داشت با ما بازی کند. وضع من از حسن مارمولک و یدی بهتر بود و چند تا گلوله برده بودم. جیبم داشت پر میشد. امروز روی شانس بودم. جوری که خسته شدم و کنار کشیدم. همین طور که ایستاده بودم چشمم به این غول آهنی بالای سرم افتاد. با کنجکاوی از یکی از بچهها چیزی را که همیشه برایم سؤال بود، پرسیدم: “تا حالا کسی از این تانکی بالا رفته یا نه؟” یکی از بچهها که کنارم ایستاده بوده گفت: “خیلی از بچهها از این بالا رفتن.” با حالت ناباورانه گفتم: “نمیترسیدن!” یکی دیگر با حالت مغرورانهای گفت: “ترس نداره یکی از سرگرمیهامون همینه.” یدی با شنیدن این حرف بازیاش را قطع کرد و سریع گفت: “این که کاری نداره ما تا حالا بالاتر از اینها رو هم رفتیم.” همان که کنارم ایستاده بود گفت:” اگه میتونین از این بالا برید!” یدی دوباره خودش را وسط معرکه انداخت و گفت:” شرط چی؟” یکی دیگر از بچهها گفت:”شرط سر ده تا گلوله.” حسن مارمولک گفت:”بیشتر” همان پسری که بچهها شهرام صدایش میکردند گفت: “باشه هرکی بالا رفت برده.” یدی و حسن مارمولک همزمان با هم گفتند:”باشه شرط ببندین!” بعد هر دو نگاهی به من کردند و منتظر عکسالعمل من شدند. حسن مارمولک گفت:”چرا ساکت هستی چیزی بگو.” چه میتوانستم بگویم؟ خودشان بریده و دوخته و من را در مخمصه انداخته بودند. میدانم مثل گلوله بازیشان مرا در بالا رفتن تنها خواهند گذاشت. یدی دست کرد داخل جبیش سه تا گلوله بیشتر در نیاورد. حسن مارمولک هم چهار تا گلوله درآورد و گفت:”بیشتر ندارم!” هر دو نگاهی به من کردند گفتند:” چند تا میذاری؟” من هم دست کردم توی جیبم و به غیر از سه تا گلوله خودم، بقیه را ریختم کف دستشان. هر دو مردد بودند که کی اول بالا برود و به هم نگاه میکردند. شهرام گفت: “چرا وایستادین؟” یدی گفت:”صبر کن الان میریم!” بعد به من نگاه کردند. نمیدانم چرا یک مرتبه جلو افتادم و از پلهها بالا رفتم. شاید این بهانهای بود که همیشه دنبالش بودم تا خودم را به آن بالا برسانم. نشمردم که تا این جا چند تا پله بالا آمده بودم. بدون آنکه به اطراف نگاه کنم فقط دو دستی دو طرف پله را سفت گرفته بودم. بچهها میگفتند شاید بیشتر از هزار پله داشته باشد. هنوز خیلی مانده بود و باید از تونل تاریکی که در دل آدم آهنی بود، میگذشتم. نمیخواستم بچهها به من برسند. میخواستم اولین نفری باشم که بالای سر آدم آهنی میرسد. تمام نیرویم را جمع کردم و به بالا رفتن ادامه دادم تا به زیر سر آدم آهنی رسیدم. درون شکمش حفرهای باریک و تاریک بود که پلهها از درونش مثل یک مار به بالا میخزیدند. تونلی تاریک که تنها نور ضعیفی از بالا به درونش میتابید و هر چه بالاتر میرفتی این شعاع نور زیادتر میشد. همانطور که بالا میرفتم، صدای ضربان قلبم را میشنیدم که تند تند میزد. خسته شده بودم. برای لحظهای ایستادم تا نفسی تازه کنم. نگاهی به پایین انداختم. توی تاریکی هیچکس را ندیدم اما از لغزش پلهها فهمیدم که دارند بالا میآیند. نمیخواستم به من برسند، من باید اولین فاتحی باشم که به بالا صعود میکند، عین کوهنوردی که به قلهی کوه میرسد. دیگر برایم مهم نبود شرطبندی و بردن گلولهها. باید خودم را به بالا میرساندم تا به آرزویم برسم و بر ترسم غلبه کنم و تمام شهر را که تا حالا ندیده بودم، ببینم. هیچ چیزی جز این برایم مهم نبود. همیشه دلم میخواست بدانم بالا رفتن چه حس و حالی دارد؛ اینکه بتوانی شهر و آدمهایی را ببینی که زیر پایت هستند و کوچکی قد و قامتشان باورت نشود و سعی کنی از آن بالا آدمها را از هم تشخیص دهی. میخواستم کل شهر را ببینم که دو طرف آن را آب احاطه کرده است، با نخلهای خرمای آن طرف رودخانه بهمنشیر و بلمهای ماهیگیری که تورها را درون آب انداخته و منتظر صید ماهیاند یا همین شط اروند با کشتیهای بزرگ نفتی که برای بارگیری در آن لنگر انداخته و لنجهای چوبی خستهای که را از سفر بازگشته و پهلو گرفتهاند. اشتیاق داشتم کارگرانِ در حال تخلیهی بار، لنجهای ماهیگیری با تورهای جمع شده و جاشوهایی را ببینم که ماهیهای صید شده را از خن خالی میکنند و حتی آن طرف شط، زنهای عراقی را ببینم که با عبا۲ و زنبیل حصیری بر سر، در رفت و آمدند. می توانستم لولههای بزرگ نفت را تصور کنم که از درون پالایشگاه روی زمین میخزیدند و وارد اسکله میشدند و مشعل گازی که همیشه روشن است و انبوه کارگران شرکت نفت که بیلرسوت۳بر تن، با دوچرخه از گیتها خارج میشوند. همینطور سینما بهمنشیر۴ رو باز را پیش چشمم مجسم میکردم، با آن دیوار و صندلیهای فلزی و بلیط سه ریالیاش و در آن سوی شهر، سینمایی با آجرهای قرمز که همیشه دلم میخواست داخلش را ببینم و چیزهایی را که در موردش میگفتند، باور کنم. باید عزمم را جزم کنم تا از دل این آدم آهنی رد شوم و خودم را به بالا برسانم. هرچه بالاتر میرفتم شعاع نور بیشتر میشد و چشمانم را میزد. سرم را پایین انداختم. نور از سر و بعد از سرِشانه و بالا تنه و دستم هایم گذشت و وقتی از پاهایم رد شد، دیگر سرم بیرون از تونل بود و داشتم نگاهی به اطراف میکردم. خوشحال بودم! با کمک دستم بلند شدم. الان، تک و تنها روی سر این آدم آهنی ایستاده بودم و میخواستم مثل کوهنوردی که به نوک کوه میرسد و فریاد شادی سرمیدهد از خوشحالی پیروزیام را فریاد بزنم طوری که صدایم در شهر بپیچد و همه بدانند من این جا هستم. فریادی با همهی جانم تا حتی فریبا که الان میدانم روی پشت بام ایستاده است، آن را بشنود و او هم مثل همه بداند من آدم آهنی را فتح کردهام. ۵/۶/۱۴۰۰پنجشنبه جلال مظاهری_ شاهین شهر
۱- مخازن فلزی با ارتفاع زیاد که در آن آب ذخیره میشود و در آبادان به آن تانکی میگفتند. ۲- عبا، چادر محلی زنان عرب است. ۳- بیلرسوت یا لباس سرهمی (اورال)، لباس کار کارگران شرکت نفت است. ۴- سینما بهمنشیر نام یکی ازسینماهای تابستانی و رو باز متعلق به شرکت نفت در آبادان بود.
تنظیم پریسا توکلی
دبیر بخش فرهنگی
این مطلب بدون برچسب می باشد.