داستان کوتاه مخاطبان

داستان کوتاه از علیرضانژادصالحی (آخرین شاخه گل)

با یک دستش گل‌ ها را به آغوش میکشید و با دست دیگر به شیشه ماشین ها میکوبید.ماشین هایی که شاید گاهی راننده اش بی احساس تر از آن چراغ سر خیابان بودند!

داستان کوتاه از

علیرضانژادصالحی

 

 

 

آخرین شاخه گل

چند روزی بود که آن دور و برها میدیدمش.چند خیابان پایین تر،چند خیابان بالاتر…

معمولا همان حوالی بود.

شاخه های رز قرمز را در دست های آفتاب سوخته اش میگرفت و چشم به چراغ راهنمایی بی احساس سر خیابان میدوخت.مطمئنم اگر چراغ میدانست پسرک چقدر از دیدن رنگ قرمزش خوشحال میشود،تا ابد قرمز میماند!

با یک دستش گل‌ ها را به آغوش میکشید و با دست دیگر به شیشه ماشین ها میکوبید.ماشین هایی که شاید گاهی راننده اش بی احساس تر از آن چراغ سر خیابان بودند!

– آقا…آقا…یه شاخه گل بخر…

تو رو خدا فقط یه شاخه…

واسه خانومت بگیر.آقا تو رو خدا…

شیشه را کشیدم پایین و صدایش کردم.

به سرعت خودش را به ماشین رساند.

– آقا گل میخوایین؟

چند شاخه بدم؟

پوست صورتش حسابی زیر آفتاب سیاه شده بود.

پرسیدم: شاخه ای چنده؟

– قابل شما رو نداره آقا. ۵ تومن.

+ چند شاخه داری؟

یکی را برداشت و گفت: ١٩ تا!

میخواستم بپرسم چرا یکی رو برداشتی!!؟

اما چراغ سبز شده بود و همه عجله داشتند…!

تراول صد تومنی را به پسرک دادم و گل‌ ها را گرفتم.

حین حرکت با لبخند گفتم: اون پنج تومنم واسه خودت!

از آینه بغل ماشین دیدم به سرعت خودش را به دخترک فال فروشی که آن طرف تر مشغول بود‌ رساند و شاخه گلی را که برداشته بود به او داد…

قلبم فشرده شد.

هنوز هم نمیدانم صحنه ای که آن روز دیدم عاشقانه ترین صحنه ای بود که تا بحال دیده ام یا غم‌انگیز ترین‌شان!

اما کاش میتوانستم هر روز تمام گل‌ هایش،بجز آن یک شاخه را،بخرم.

از آن روز به بعد دیگر آن دور و برها ندیدمش.

شاید محل کارش عوض شده بود!

کودکان کار که جای ثابت ندارند…

نویسنده:

#علیرضانژادصالحی

 

دبیر بخش فرهنگی

#پریساتوکلی