داستان کوتاه مخاطبان

داستان کوتاه از فروغ تمکین فرد (دردسرهای یک روز معمولی)

با لحن نرم و نازکی گفت: من یکم از ماشین سر در میارم.کمکی از دستم برمیاد؟مهسا که احساس کردم برق شیطنتی تو چشماشه جوانک رو به سمت ماشین هدایت کرد.  آقا ببین این جوش آورده یا نه؟...

داستان کوتاه مخاطبان از

فروغ تمکین فرد

دردسرهای یک روز معمولی

صبح زود سوییچ ماشین رو با زبون بازی و قربون صدقه از شایان گرفتم .میخواستم برای یکبار هم که شده جلو دوستام پز رانندگیمو بدم.اول رفتم دنبال مهسا. سر کوچشون منتظر ایستادم.دل تو دلم نبود. با لبخند پیروزمندانه ای یه دستمو به فرمون گذاشتم و دست دیگه رو به دنده تا ژست خاص راننده بودنم حسابی تو چشم بیاد.

مهسا از ته کوچه با چادر آبی گلدار،که چتری موهای سیاهش ازش بیرون زده بود پیداش شد.

کنار دستم که نشست نگاهی به دور و بر ماشین کرد و با ناز گفت:خدا نکشه این داداشتو. چه تر و تمیزم هست ماشینش.کله عروسک لرزون بالای داشبورد رو تکون داد.صدامو کلفت کردم و گفتم: آبجی راننده رو عشقه نه این اتول.شوما هم خیلی تو دل برو شدین امروز.

به راه افتادم تا چند کوچه پایین تر حوریه رو هم سوار کنم.

حوریه که ظرافت و متانت و نجابت از اجزای اصلی وجودشه، هم نقاشه و هم پیانو درس میده. دقیقا نقطه مقابل مهسا، که یک روز از زندگیش بدون دردسر نمیگذره. هیچ وقت نفهمیدم این دو تا چطور تونستن با هم دوست باقی بمونن. منم احتمالا نخودی هستم.یک دختر مو قرمز خیلی معمولی.

از تو آینه حوریه رو نگاه کردم.روسری سرخابی ساتن به صورت ظریفش طراوت نقاشیهای قدیمی مینیاتور رو میداد.

گفتم:حوری جونم کجا ببرمت؟کلاس موسیقی میری یا با من میای دانشکده؟ البته با این سر و وضع که….

شیشه پنجره رو پایین کشیدوگفت: قوربون دستت.همون کلاس موسیقی منو پیاده کن.شایان‌ خان امروز بی ماشین شدن بنده خدا.

مهسا کنار دستم یک ثانیه آروم و قرار نداشت. بعد از کلی ور رفتن با صندلی و آفتابگیر و ضبط صوت ماشین حالا سرش تو داشبورد بود و معلوم نبود دنبال چی میگرده.

با اینکه همیشه تیپ عجیب غریبی داشت ولی من از سال اول دانشکده عاشقش شدم. خیلی رو راست بود و با اعتماد به نفس. من و حوری نقاشی میخوندیم.امارشته مهسا طراحی لباس بود. شاید به همین دلیل لباسهای خاصی میپوشید.امروز هم که رفته بود سراغ چادر.

دستمو از دنده برداشتم و چادرش رو از پشت سرش کشیدم.جیغ زد. گفتم:آخه تو اون جا چی میخوای دختر؟

توی آینه آفتابگیر، چتری موهاشو مرتب کرد. یه کم آب دهان میزد سر انگشتش و میکشید لابلای موهاش که توی پیشونیش ریخته بود.آفتابگیر رو زدم سر جاش و گفتم: ای بابا…… بس کن این کثافت بازیارو. فرمون رو به چپ و راست هل داد و گفت: چرا چادرمو میکشی وحشی…هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای خاصی شبیه بوق، ازداخل ماشین شنیده شد.بی اختیار دستم رفت سمت ترمز دستی. شاید فراموش کرده بودم پایین ببرمش ولی اینطور نبود.

حوریه سرشو نزدیک گوشم آورد و گفت: جوش نیاورده ؟عقربه های اون جلو رو چک کردی؟

مهسا که کم کم وسط دست و پای من میلولید و عقربه ها رو چک میکرد خودشو عقب کشید و گفت: بابا این آمپر چسبونده.باید همین حالا وایسی.

گفتم: اینجا؟! وسط اتوبان هستیم..‌.نمیشه.

مهسا مثل کسی که از ماشین چیزی سرش میشه داد زد:چاره ای نداری.بزن کنار.

ماشینو با هر زحمتی بود مثل فیلمهای اکشن کشیدم کنار بزرگراه.

حوری که رنگش پریده بود ازم خواست چراغ فلشر رو روشن کنم. عجب شانسی دارم. دقیقا همین امروز باید این ماشین خراب شه.

از پشت سر، ماشینها با سرعت میومدن و بعضیها بوقهای کوتاهی میزدن.

با موبایلم شماره شایان رو گرفتم و موقعیتمون رو بهش توضیح دادم.اونم تاکید کرد که قلق ماشین دست خودشه و من حرکتش ندم تا خودشو برسونه.گفت: اگه میتونم کاپوت رو برای جلب توجه راننده ها و جلوگیری از تصادف باز بذارم.

مهسا که نمیتونست یه جا بند شه پیاده شد و کنار گارد ریل ایستاد.دو طرف اتوبان فضای سبز بود.

از حوریه خواستم هر دومون پیاده بشیم.نشستن توی ماشین خطرناک به نظر میرسید.

میدونستم کاپوت چطور باز میشه.با احتیاط اونو بالا بردم.از چند جای قطعات ماشین بخار در میومد.

مهسا سرشو آورد جلو تا نگاه دقیقتری بندازه.اوه …اوه … کلا زدی داغون کردی ماشین داداشتو.

با تعجب نگاش کردم.مگه تو سر در میاری؟

سر که در نمیارم ولی یه چیزایی از کلاسهای عملی زمان گواهینامه یادمه.

گفتم: خوب حالا سرتو ببر اونطرف.خطرناکه.

موتورسواری که کلاه کاسکت داشت چند متر جلوتر ایستاد.عقب عقب برگشت و نزدیک مهسا که چند قدم از من جلوتر بود موتورش رو خاموش کرد.

کلاهشو برداشت و روی صندلی موتور گذاشت.جوانکی بود همسن خودمون.

با لحن نرم و نازکی گفت: من یکم از ماشین سر در میارم.کمکی از دستم برمیاد؟مهسا که احساس کردم برق شیطنتی تو چشماشه جوانک رو به سمت ماشین هدایت کرد.

آقا ببین این جوش آورده یا نه؟

پسره خم شد تا دقیقتر ببینه.مهسا رفت و کلاه کاسکتش رو برداشت و روی چادر،سرش گذاشت و شروع کرد به شکلک در آوردن. قیافه مضحکی داشت.هم خندم گرفته بود هم از دستش عصبانی بودم. حوریه مستاصل اول مهسا و بعد منو نگاه کرد.

پسره صاف ایستاد و دستی به پیشونیش کشید. گمونم سر سیلندرش شکسته.باید تعمیر کار بیارید.

گفتم: داداشم تو راهه.

گفت:خیلی هم خوبه… پس کمکی از دست من برنمیاد و به سمت موتورش رفت.خوشبختانه مهسا کلاه رو سر جاش گذاشته بود. سوار شد و رفت.

از پشت سرم صدایی شنیدم.دخترم چیزی شده؟ هر سه برگشتیم.پیرمردی بود شاید هفتاد ساله. ریز جثه با موی کم پشت سفید.عصای قهوه ای با خمیدگی طلایی . کت و شلوار خاکستری، معصومیت خاصی به چهره اش می‌بخشید.

رو به روی حوریه که به صندوق عقب ماشین تکیه داده بود ایستاد. چرا به امداد خودرو زنگ نمیزنید؟زود میان.شمارشو دارین؟

حالا اینو ولش کن.دخترم شما کلاس چندمی؟حوری با بی حوصلگی گفت: داداش ایشون داره میاد تو راهه . منم درسم تموم شده پدر جان.پیرمرد یک قدم جلوتر اومد.

پسر منم درسش تموم شده. شما چقدر با کمالاتی دخترم.مهسا صورتشو زیر چادر پنهان کرده بودو میخندید. پیش خودم فکر کردم همین مونده حوریه رو کنار اتوبان شوهر بدیم.

بالاخره مهسا پیرمرد رو با هرترفندی بود راهی کرد. گفته بود خونش همون نزدیکهاست. مهسا معتقد بود حوریه رو برای خودش میخواد نه پسرش.

چشم به اتوبان دوختم و شماره شایان رو گرفتم.توی ترافیک مونده بود.

برگشتم و مهسا رو دیدم که باز داره با یه موتوری حرف میزنه.خواستم جلو برم.اما این بار مهسا موتوری رو زود روونه کرد.

موتوری که چند قدم دور شد ماشینی همرنگ ماشین خودمون ترمز شدیدی گرفت و ایستاد.راننده مرد چهل ساله ای با تیشرت زرد بود. به سرعت پایین پرید. خودشو رسوند به کاپوت باز و مشغول وارسی شد. یکریز حرف میزد.

ببینید خانوما من تخصصم این کاره…..بگید چه قطعه ای لازم دارید تا براتون بیارم….اآ…….بذارید ببینم…..ای بابا این که وضعش خیلی خرابه……اصلا این شماره تلفنتون رو به من بدید تا برم اونور اتوبان.دوستم اونجا مغازه تعمیر ماشین داره…. بهتون زنگ میزنم.هماهنگ میکنم سه سوته بیاد درستش کنه.

من و حوری بهت زده،سر و گردن و دست آقا رو نگاه میکردیم که با هر کلمه،تکونشون میداد. مهسا جلو رفت.چادرش رو با یک دست محکم زیر چونش نگه داشت.با دست دیگه زد سر شونه مرده که تا کمر روی ماشین خم بود.

داداش ….یه کم نفس بگیر.. ما هم بفهمیم چی میگی..

برادر این خانم الانه میرسه.به من اشاره کرد.قطعه هم باهاشه.تمام.

مرد صاف ایستادو نگاهمون کرد.

اخمش رفت تو هم… صداش یه کم بالا رفت.

حالا ما خواستیم یه کمکی کرده باشیم.خوب از اول بگید ما این همه علاف نشیم…..ددد… تو رو خدا …دوره زمونه رو ببین.میای کمک کنی تازه باید توهین هم بشنوی….

رفتم جلو و گفتم: دست شما درد نکنه آقا.دوست من منظوری نداشت.میدونم نیتتون خیر بود…حالا بفرمایید….ما مزاحمتون نمیشیم. سوار ماشینش شدو غرولند کنان رفت.

از یک طرف کار مهسا شده بود رد کردن موتور و ماشینهایی که برای کمک به ما نگه میداشتن. از طرف دیگه حوری نق میزد که کلاسش دیرش شده و میخواد ماشین بگیره و بره. دیگه داشتم سردرد میگرفتم.

بالاخره شایان از یه تاکسی پیداش شد.بعد از سلام و علیک با بچه ها جلو بندی ماشینو نگاه کرد.

گفت:ببخشید بچه ها ولی اینو باید یدک کش ببره. سر سیلندرش مشکل پیدا کرده.

برامون تاکسی گرفت. سه تایی عقب نشستیم.حالم بد جور گرفته بود.میخواستم عصر بچه ها رو ببرم کافی شاپ با هم خوش بگذرونیم. چقدر نقشه داشتم واسه امروز…

صد متر جلوتر راننده تاکسی گفت: کاش این پیرمرده رو سوار کنم طفلکی کنار اتوبان ایستاده.

پیرمرد به سختی سوار شد. در رو که بست برگشت به سمت حوری که بین من و مهسا نشسته بود گفت: دخترم نگفتی کلاس چندمی؟!….

نویسنده : فروغ تمکین فرد

تنظیم پریسا توکلی

دبیر بخش فرهنگی