نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
داستان کوتاه مخاطبان از
نرگس عسکری
زنگ ساعت موبایل را خاموش کردم. پتو را روی سرم کشیدم و دوباره خوابیدم . با خودم تکرار می کردم : پنج دقیقه دیگر . پنج دقیقه دیگر.
به مادرم قول داده بودم از میدان تره بار برایش خرید کنم.
میدان تره بار مثل همیشه مملو از جمعیت بود دست فروشانی که دست میزدند و با صدای نخراشیده فریاد می کشیدند: بدو بدو … و محصولات شان را تبلیغ می کردند.
با خودم فکر می کنم اگر با لباس دلقک ها هم به آنجا بروم کسی متوجه نخواهد شد . یک قیامت ِ به تمام ِ معناست . هرکس به فکر کار خودش است . همه میدانند اگر نَجُنبند ، از زمین و زمان ،عقب می مانند.
پدر ، در محوطه وسط پارک روی نیمکت نمناکی با پاکت کوچکی از ارزن در دست ، نشسته. پرندگان در اطرافش ، روی زمین نوک می زنند. آن ها هم فهمیده اند، چند لحظه پس از پاشیدن دانه ها ، خاطرات ، پدر را دوره می کنند و او را به مجسمهای به سبک رئالیسم در وسط پارک، تبدیل می کنند.
احساس سرمای ملایم اما آزاردهنده باعث میشود دستانم را محکم تر در جیب پالتو بفشارم و یقه پالتو را بالا بدهم. همه جا را مِه گرفته . چیزی پیدا نیست. تا چشم کار میکند سیاهی هست. سکوت عجیبی حکمفرماست. با دقت بیشتری گوش میکنم .حتی صدای گربه هم نمیآید .
وای از این سرگیجههای وقت و بی وقت. امانم را بریده . فکر میکنم اثر داروهای آرام بخش جدیدم باشد.
لیست کارهایم را کجا گذاشته ام ؟ آخرین بار، لیست را در مترو از کیفم بیرون آورده بودم . تا به ترتیب اولویت، کنارشان شماره گذاری کنم.
بالای لیست نوشته شده بود: یکشنبه _ مزون _ پرو لباس عروس . شیرینی ِ سطر اول به قدری بود که بقیه لیست را بی خیال شدم . سرم را به صندلی تکیه دادم و چشمانم را بستم.
صدای موسیقی سنتی از دور به گوش میرسد . و صدای آرام مادر که زیر لب میخواند: یه دونه انار ، دو دونه انار ، سیصد دونه مروارید ، میشکنه گل ، ای میپاشه گل دختر قوچانی …
دستان مادر پر از لکه های قهوه ای ریز شده با لرزش دائمی. وقتی موهایم را میبافدو آواز میخواند، چشمهایم را میبندم و به محالترین آرزویم فکر میکنم . انگار صدای مادر در فلوت اساطیری زمان دمیده میشود و بهشت، لایه _ لایه ساخته میشود. بوی ِ یاس مادر ، دستان چروکیده و لرزانش و لمس موهایم … آه….کاش دنیا در همین لحظه متوقف شود. چقدر به استراحتی عمیق نیاز دارم !
صدای زنگ موبایل به همراه ویبره ترکیب وحشتناکی ست . از خواب پریدم . قلبم به شدت می کوبید. انگار می خواست قفسه سینه ام را بشکند و خودش را از این زندان نجات دهد. نفسم به سختی بالا می آمد. گویی دنیا دستش را روی گلویم گذاشته بود و به حد مرگ فشرده بود. با هر جان کندنی که بود ، خودم را به پنجره رساندم با تمام توانم دریچه را هُل دادم. نور و نسیم به یکباره وارد اتاق شدند . دستانم را لبه پنجره گذاشتم و نفس کشیدم. نفس کشیدم و نفس کشیدم . وقتی نفسم جا امد. برگشتم . مغزم هنوز درگیر شلوغی کابوسها و رویاها بود و نمی فهمیدم مرز میان خواب و بیداری کجاست. باید از دکترم بخواهم قرص هایم را تغییر دهد .
کف اتاق، پر از کاغذ شده بود. اعلامیه های مراسم هفتم پدر و سوم مادر بود که زمین را فرش کرده بود . نشستم یکی یکی اعلامیهها را جمع کردم موهای مادر و صورت زیبای پدر را نوازش می کردم. و بُغضی از انتهای حنجره ام مانند مادر میخواند : یه دونه انار دو دونه انار سیصد مروارید…
اشکهایم را پاک کردم. دوباره لباس مشکی پوشیدم. باید به هزار کار ننوشته و نوشته در لیست رسیدگی میکردم . اما خیلی خسته بودم . روی تخت دراز کشیدم . باخودم تکرار میکردم : فقط پنج دقیقه دیگر. فقط پنج دقیقه دیگر. اما آرزو میکردم هیچگاه بیدار نشوم
نویسنده:نرگس عسکری
دبیر بخش فرهنگی #پریسا توکلی
دبیر بخش فرهنگی
#پریسا توکلی
این مطلب بدون برچسب می باشد.