داستان کوتاه

داستان کوتاه از پریسا توکلی (امید به زندگی)

"شاید نتونی زندگی رو اون طوری که میخوای ببافی، ولی اگر یه جایی یه رجش اون طوری که باید و ‌شاید، بافته نشد، نباید کلاف و بافه ات رو دور بندازی، بقیه زندگی رو اگه قشنگتر ببافی، اون رج ناجور خیلی به چشم نمیاد و اذیتت نمی کنه."

داستان کوتاه از پریسا توکلی 

امید به زندگی 

صورتش به روبالشی نمدار زیر سرش کشیده شد. همینطور که چشماش بسته بود دست کشید روی بالش، خیس خیس بود. وسط پاییز، اونهمه عرق کردن عجیب بود. با خودش فکر کرد شاید مریض شده و دیشب تب کرده. چرخید روی دست چپ، چقدر بدنش خسته و دردناک بود. هنوز پلکهاش روی هم بود که یادش اومد خواب وحشتناکی دیده، حال بدش هم واسه همون بود. یادآوریش هم لرزه به تنش انداخت. خواب دیده بود که با مرگ دست و پنجه نرم میکنه، خیلی تقلا کرده بود اما…
چشماشو باز کرد. زود پرده رو کنار زد تا نور، اتاق رو زنده کنه. روزهای گذشته رو با بدخلقی و بی حوصلگی و غم گذرونده بود. حس کرده بود نشونه های همون بیماری که عمه ی جوانش رو از پا در آورده بود رو در بدن خودش داره. هرچند آزمایش ها احتمال بیماریش رو خیلی پایین نشون داد، ولی شک اولیه، یأس و ترسی توی دلش انداخته بود که باعث میشد از روزهایی که زندگی بهش هدیه می داد، لذت نبره و افکار منفی، انرژیش رو تحلیل ببره.
اما این کابوس، باعثِ یه تحولی درونی شد. تصمیم گرفت دیگه از اون پیله غم انگیز و تاریک بیرون بیاد و پروانگی رو تجربه کنه. با خودش گفت من میخوام زنده بمونم و زندگی کنم. عمه شکیبا توی خواب بهش گفته بود، تو باید بمونی و ببینی دنیا رو، همه روزهای نیومده رو جای من هم زندگی کنی. فرصت های روزگار رو از دست نده.
پنجره رو باز کرد، هوای خنک پاییز هل خورد توی اتاق و ته مونده خواب و خمودی رو از تنش بیرون کرد.
دست و روش رو شست، موهای بلند و تابدارش رو برس کشید. رژ صورتی کم رنگش رو روی لبهاش کشید. ملافه و روبالشی رو عوض کرد، تخت و میز آرایش رو مرتب کرد یه لباس خوب پوشید و رفت طبقه پایین به سمت آشپزخونه، صدای بی تابی تخم مرغ توی تابه و عطر چای بهار نارنج، خبر از شروع فعالیت مامان و بابا می‌داد. وارد که شد با صدای بلند سلام کرد. بابا پشت میز آشپزخونه نشسته بود و داشت لیست کارهای روزانه اش رو یادداشت میکرد، عینکش رو آورد پایین و از بالای اون نگاهی انداخت و جواب داد علیک سلام حورا خانم. مامان همونطور که چشمش به نیمرو بود، سر فریزر رفته بود و داشت تصمیم میگرفت واسه ناهار چی بیاره بیرون. حورا پرید و از پشت بغلش کرد. مامان با تعجب برگشت و گفت خورشید از کدوم طرف دراومده، مهربون شدی؟
حورا خودش رو لوس کرد و گفت ماماااان!
هرچند که می دونست این تغییر رفتار یهویی، تعجب برانگیزه ولی دیگه دلش نمی خواست به روزهای غمگین گذشته برگرده یا بهشون فکر کنه.
حوا بعد از صبحونه، رفت پیش مامان بزرگ، یه سر به اتاق عمه شکیبا زد، سر رسید روزانه اش رو ورق زد ببینه از یادداشتهاش چیزی دستگیرش میشه. دلش میخواست یه کاری برای شادی روح عمه اش انجام بده. دستخط شکیبا رو دید. هر پنجشنبه ، یه اسم تکرار شده بود! متین!!! سینما با متین، رستوران با متین، پارک با متین. چه جالب ، هیچوقت اسمی از این شخص از زبون شکیبا نشنیده بود. یه خنده شیطنت آمیز گوشه لبش اومد. یعنی عمه عاشق شده بوده؟ نمیدونست جای شادی داشت که شکیبا وابستگی عاطفی داشته یا جای غم، که نتونسته به سرانجام برسونه این رابطه رو. کاش یه نشونه ای از این آقا متین پیدا می شد.
از مامان بزرگ اجازه گرفت و سر رسید رو با خودش برد. چند روز طول کشید تا تونست مطالب رو بخونه و رمزگشایی کنه. فهمید که شکیبا نه تتها با دونستن مریضیش جا نزده و افسردگی نگرفته، بلکه از همون زمان بوده که آرزوهاش رو دنبال کرده. کلاس آواز رفته، با دوستاش بیشتر معاشرت کرده. مامان بزرگ رو سفر برده. حتی کنکور داده برای کارشناسی ارشد و قبول شده، فقط برای اینکه به خودش ثابت کنه تواناییش رو داره. حورا به شخصیت عمه افتخار می کرد. پیش خودش فکر کرد کاش میتونست مثل اون باشه. همونقدر فعال و امیدوار. به خصوص وقتی که این نوشته اش رو خوند:
“شاید نتونی زندگی رو اون طوری که میخوای ببافی، ولی اگر یه جایی یه رجش اون طوری که باید و ‌شاید، بافته نشد، نباید کلاف و بافه ات رو دور بندازی، بقیه زندگی رو اگه قشنگتر ببافی، اون رج ناجور خیلی به چشم نمیاد و اذیتت نمی کنه.”
حورا اون روزها با مرور خاطرات در کنار شخصیت و روحیه ای که تازه از عمه کشف کرده بود، یه دور دیگه زندگی کرد انگار که داشت وسط یه قصه، با یه آدم جدید آشنا می‌شد.
و امروز بعد از دو هفته پرس و جو و جستجو تونسته بود به شماره ای که از متین پیدا کرده بود، زنگ بزنه و یه وقت ملاقات بگیره. حورا نمی دونست محل کار متین چه جور جاییه، و خودش چطور آدمیه. اصلا نمیدونست چی میخواد بگه، فقط میخواست شخصی رو که برای شکیبا اونقدر مهم بوده رو ببینه.
لحظه دیدار نزدیک بود توی اتاقی که ظاهرا برای ملاقات درنظر گرفته بودند نشسته بود. دختر جوونی با لبخندی شیرین اما چشمایی که به نظر میومد یه غم کهنه تهش لونه کرده وارد شد. سلام کرد و دست حورا رو به گرمی فشرد.
حورا با وجود دلهره ای که داشت سعی کرد ظاهرش عادی جلوه کنه. با تردید گفت من قرار ملاقات داشتم با آقای متین…. دخترک چشماش برق زد، خندید و گفت، من متین هستم. میدونم شک برانگیزه ولی متین اسم مشترکه.
حورا که از خودش وا رفته بود، گفت چی فکر میکردم، چی شد.
حورا ماجرای پیگیری و پیدا کردن متین رو تعریف کرد، اول هر دو به ذهنیت حورا از متین خندیدند، بعد پا به پای هم چند دقیقه ای رو از دلتنگی برای شکیبا اشک ریختند. متین دختر تنها و بی سرپرستی بود که شکیبا مخارج تحصیلش رو تقبل کرده بود. زمان بیماری شکیبا، درس متین رو به اتمام بود، پرستاری میخوند و ماه های آخر مریضیِ حامیِ تحصیلش، از او پرستاری کرده بود. گفت که هرچند محبت های شکیبا جبران نمی شد، اما تمام سعیم رو به کار گرفتم. شکیبا توی اون مدت درد زیادی کشید اما اصلا از مرگ نمی ترسید. از زندگیش راضی بود. می‌گفت دیگه هیچی توی دلم نمونده هر چی آرزو داشتم رو تجربه کردم. کاش می‌تونستم به همه بگم که نباید دست از تلاش برای رسیدن به رویاهاشون بکشند. زندگی کوتاهتر از اونه که به افسوس و حسرت بگذره.
حورا که مشغول تحلیل حرفای عمه اش از زبان متین بود، لبخندی زد و گفت چه خوب که پیدات کردم متین، شاید مهمترین رسالت تو، رسوندن پیام عمه به من بود، تو و شکیبا امید به زندگی رو در من بیدار کردید. وقتی حورا، دستای متین رو گرفت، خنده ی توی چشماش از لبخند روی لبهای متین پر رنگ تر بود و در همون لحظه متین حس کرد که شکیبای دیگه ای رو پیدا کرده. همون وقت و همون جا پیوند رفاقت جدید و محکمی بین شون شکل گرفت.

#پریسا_توکلی
دیماه ١۴٠١

بخش فرهنگی رسانه