داستان کوتاه

داستان کوتاه از پریسا توکلی (مهمان ناخوانده)

پرده رو زدم کنار ، کبوتری که داشت از خرده نون های پشت پنجره میخورد، ترسید و پر کشید به آسمون...

صدای خاله فرشته از طبقه پایین توی راه پله پیچید، “پاشو دختر، زود باش دست بجنبون، امروز داره برامون مهمون میاد، هنوز وسایل کارهای دیشب رو جمع نکردی. من باید برم خرید، گردگیری کردم ولی دست به خرت و پرتات نزدم،جمع کردی، یه دستمال بکش روی میز.”
وقتی صدای به هم خوردن درِ خونه اومد فهمیدم خاله رفت بیرون ولی تا چند دقیقه هنوز طنین صداش رو توی کاسه سرم می‌شنیدم. بس که تند تند و هیجان زده حرف میزد. اصلا مثل همیشه آروم نبود. مثل روز روشن بود که با مهموناش رودربایستی داره. هم خوشحال بودم که دو تا آدم دیگه توی شهر غریب می بینم هم نه. چون با اومدنشون آزادی و راحتی همیشگی رو نداشتم.
خاله چند سال پیش برای کار همسرش، نقل مکان کرده بودند. منم دانشگاه همین شهر قبول شدم و مهمون شون شدم.
حالا احتمالا آشناهای شوهرخاله داشتن میومدن.
پله ها رو خمار و خواب آلود اومدم پایین، وسایل نقشه کشی و کتابهام رو جمع کردم، پرده رو زدم کنار ، کبوتری که داشت از خرده نون های پشت پنجره میخورد، ترسید و پر کشید به آسمون. از پنجره قدی اتاق رفتم توی حیاط و با چشمام دنبالش کردم و داشتم فکر می کردم این پرنده ها هم چشم امیدشون به مهربونی آدمهاست، که صدای زنگ خونه بلند شد، به هوای اینکه خاله ست دویدم طرف در حیاط، در رو که باز کردم جای خاله، مهمونهاش رو دم در دیدم، از اینکه با سر و وضع نامناسب بودم خجالت کشیدم و یه قدم اومدم عقب، پام لغزید و به پشت افتادم، درد عجیبی توی کمرم و سرم حس کردم. دستم رو بردم طرف سرم، خیس بود، نگاش کردم، رنگ خون توی شیارهای کف دستم پخش شده بود، دیگه چیزی ندیدم و نشنیدم.
وقتی به خودم اومدم توی بیمارستان بودم، سَرَم باند پیچی و سرُم به دستم وصل بود. یه آقای خوشتیپ داشت به خانم پرستار میگفت نتیجه سیتی اسکنش آماده شده، کجا ببرم؟ یهو چشمش به من افتاد و گفت: خدا رو شکر، به هوش اومد. با عجله از اتاق رفت بیرون و خاله فرشته اومد داخل. گفت: وای خدایا شکرت، شمیم! خاله، تو که ما رو کُشتی، خواهرم تو رو امانت داده دستم، اگه بلایی سرت اومده بود چه کار می کردم.
بعد رو کرد به مرد جوان و گفت: آقا هژیر، دکتر اومده زحمت بکش نتایج آزمایش و عکس رو براش ببر.
هژیر، هژیر؟ آشناست، اما چرا یادم نمیاد کیه؟! حال و حوصله فکر کردن ندارم. چشمام رو می بندم، خوابم میاد….

خودم رو میبینم توی یه ساختمون شیک. عینک به چشم و خط کش به دست، در حال اندازه گیری نقشه، سی و چند ساله با موهای شرابی، چندتا کارمند دور و برم هستند. یکی برام قهوه میاره میگذاره روی میز، کنار قاب عکس من و یه دختر ده یازده ساله شبیه نوجوونی خودم اما روشن و بور. در حال مزمزه کردن قهوه، پاکت کارت تبریک روی میز رو باز می کنم. تصویر یه سبد گل بنفشه ست با یاداشتی به خط زیبا:
سرکار خانم  مهندس”شمیم ……”
انتخاب شرکت شما، برای اجرای پروژه تجاری_تفریحی “شهر آشوب” را به سرکار عالی و همسر محترم و همکارانتان تبریک عرض می کنم، به امید موفقیت های روز افزون، از طرف شرکت مهندسین مشاور،
“هژیر …….”

با مرور تصاویر ذهنی، نفس عمیقی می کشم، فکر می کنم چطور سرنوشت کار و زندگیِ امروز من، پونزده سال پیش با اومدن یه مهمون ناخونده و زمین خوردنم رقم خورد. چشمهامو باز می کنم و به آینده لبخندی شیرین می زنم.

تیر ١۴٠١

نویسنده:
#پریسا_توکلی