داستان کوتاه

داستان کوتاه از پریسا توکلی (ویلای رمزآلود)

نفهمیدم چی شد که با یه دسته گل در خونه شون بودم. داشتم جمله ای رو که باید میگفتم مرور میکردم. خواستم تا در رو باز کنه گلها رو بفرستم داخل بدون اینکه خودم رو نشون بدم. در زدم، در باز شد...

داستان کوتاه از پریسا توکلی

ویلای رمزآلود

ما طبقه سوم خونه ای ساکن بودیم که بین خونه های ویلایی بزرگ و حیاط دار اون محله وصله ناجور بود، ولی من از اینکه از ارتفاعی بالاتر میتونستم حیاط های سنگفرش و چمن کاری شده رو با درختهای جور و واجور سایه دار و میوه دار ببینم خیلی خو‌شحال بودم. ضمن اینکه با وجود آپارتمان نشینی، از هوای لطیف و خنک اون منطقه بهره می بردیم.
بزرگترین تفریحم این بود که بشینم روی صندلی راحتیم و توی تراس از هوا و منظره های زیبا لذت ببرم، صدای پرنده ها رو گوش بدم و به مقتضای فصل نوشیدنی خنک یا گرمم رو بنوشم.
همیشه یه کتاب یا مجله همدم لحظه هام بود. عادت داشتم زیر جمله های خاص خط بکشم تا اگر روزی خواستم باز برگردم و یه نگاهی بندازم به کتاب ، گلچین مطالب رو داشته باشم.
یه روز در حال تورق کتابم بودم که دیدم توی حیاط ویلای بغلی یه خانم بلند بالای خوش پوش داره با ناز و کرشمه قدم میزنه، شمشادها رو نوازش میکنه، عطرگلها رو با نفسش بالا می کشه و معلومه با تمام وجود از محیط لذت می بره.
فقط یه مشکل وجود داشت، اینم اون بود که من از بالا نمیتونستم صورتش رو ببینم. مخصوصا که یه کلاه حصیری خوشگل پوشیده بود.
طی هفته آتیِ اون روز، من و کنجکاوی و خیالپردازی توی تراس طبقه سوم دست و پا می زدیم و خانم ناشناسِ شیک پوش و رمز آلود توی حیاط خونه بغلی واسه خودش قدم میزد، روی صندلی لم میداد، میوه و نوشیدنی میخورد، خسته میشد، دستاشو پشت گردنش میگذاشت و پاهاشو روی صندلی روبروش دراز می کرد.
و از اینهمه فقط نمایی از کلاه و لباسش نصیب من میشد.
خیلی دلم میخواست زیر اون نقاب رو ببینم.
کم کم روزهای اخر تابستون بود.
نمیدونستم این دلربا مهمون اون خونه ست یا ساکن جدید محله مون. میترسیدم با تموم شدن تعطیلات، معلوم شه مهمون فصلی بوده و منم آرزو به دل بمونم با یه عالمه سوال بی جواب.
از قرار معلوم نه اون قصد بیرون اومدن از ویلا رو داشت نه من راهی به نظرم میرسید که به اون جا رسوخ پیدا کنم.
چقدر دلم میخواست توی تراس بلند بخونم: *در حسرت دیدار تو آواره ترینم* بلکه سرش رو بالا کنه. ولی آدمِ این حرفا نبودم.
باید با خیال و رویا پردازی تصورش می کردم.
با همین تفکرات چشمام رو بستم.
چشمام رو که باز کردم پاییز شده بود. دلربای کلاه حصیری، مجهز به پالتو و شال و چکمه شده بود، وسط درختای رنگ به رنگ پاییزی می چرخید و برگای پهن و پنجه ای چنار رو دستچین میکرد، رنگ و شکل و ضخامتشون رو امتحان میکرد باهاشون ژست های مختلف میگرفت و ادا و اصول در می آورد.
نفهمیدم چی شد که با یه دسته گل در خونه شون بودم. داشتم جمله ای رو که باید میگفتم مرور میکردم.
خواستم تا در رو باز کنه گلها رو بفرستم داخل بدون اینکه خودم رو نشون بدم.
در زدم، در باز شد…
هنوز تابستون بود، خانم کلاه حصیری هم همچین دلربا نبود، یه خانم پنجاه ساله که با چند عمل زیبایی سعی کرده بود جوون تر به نظر بیاد.
توی دستای منم دسته گل نبود، مجله ام بود که لوله کرده بودم.
خانم گفت بفرمایید، گفتم ببخشید من با طبقه دوم کار داشتم، جواب داد ولی اینجا که یک طبقه بیشتر نیست پسر جان، حتما میخواستی آپارتمان بغلی بری….

مهر ٩٩.

#پریسا_توکلی

بخش فرهنگی