نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
به سختی چمدان را بیرون کشید . لباس خواب گیپور مشکی را در آورد.اتیکت آن را جدا کرد و پوشید . موهایش را شانه کرد و در طرف چپ سینه رها کرد. بر روی تخت دراز کشید. دستهایش را روی شکمش گذاشت و چشمهایش را بست . به سرعت کارها را در ذهنش مرور کرد تا مطمئن شود چیزی از قلم نیفتاده. تماس لباس خوابِ لطیف با گرمای بدنش ،حس خوبی داشت .
چراغ اتاق خاموش بود و تنها روشنایی اتاق ، شمعی بود که روی میز توالت می سوخت. همه چیز سر جای خودش بود . فروغ دراز کشیده بود . قطره اشکی آرام روی گونه اش سُر خورد.
شانزده سال بیشتر نداشت که سر سفره عقد نشست. از دنیا چیزی نمی دانست. به او گفته بودند نشان کرده ی پسر عمویش است و چه بهتر که در خانه عمو بزرگ شود .
سرگرمی فروغ خواندن کتاب و مجله بود که بعدها تنها دلخوشی او شد . شاید هم کتابها ، عامل نگون بختی فروغ شدند. آخر آنها دنیایی را برایش ساخته بودند که فرسنگ ها از دنیای واقعی او فاصله داشت .
اما فروغ از زندگی چیز زیادی نخواسته بود. او توقع خانه و ماشین آنچنانی نداشت .همین که شریک زندگیش از خنده او بخندد و دلش از گریه او بلرزد و رویاهای او را جدی بگیرد ، کافی بود . اینها چیزهای زیادی بود ؟
وقتی جوان بود دلش برای یک شب ِ عاشقانه ضعف می رفت . با زبان بیزبانی هزار بار اشاره کرده بود . اما دست های زمخت مجید کجا؟ و درک طنازی فروغ کجا ؟
بارها و بارها در ذهنش یک شب رمانتیک را ساخته بود. شبی که مجید با لباس رسمی تمیز وارد شود و شاخه رز قرمزی را که پشت سر ، پنهان کرده جلوی صورت فروغ بگیرد. بعد با آن هیکل تنومند، جثه لطیف فروغ را به سرعت بلند کند و بچرخد . صدای خنده فروغ، کل خانه را پُرکند . او را جلوی میز توالت بنشاند و از پشت ِ سر ، گردن و شانه او را ببوسد . او را در آغوش بگیرد و به تمام حرف های بی ربط و با ربط او با دقت گوش کند . اصلا بلد نباشد بگوید : “خوش به حال تو که به این چیزها فکر می کنی و از مشکلات کار و چک و دستگاه و کوفت و زهر مار سر در نمی آوری.” وقتی فروغ از فیلم و جایزه اسکار حرف میزند.خوابش نبرد .
البته که مجید مرد خوبی است و برای آرامش خانواده با جان و دل کار می کند. وبرخلاف ظاهر خشنش ، مهربان است و به همه کمک می کند . اما آنها به دو دنیای مختلف تعلق دارند .
اشک های فروغ تند وتند پایین میریخت. اما دیگر برایش مهم نبود روتختی ابریشمی لک شود. سالها بود که یاد گرفته بود از آرزوها و رویاهایش با کسی حرف نزند . آنها را کنار لباسهای خواب و دکلته رنگارنگ نو در چمدان دفن کرده بود. فروغ بود با انبوهی از حرفهای خفه شده. سینه اش مزار هزار طبقه مخفی بود .
فروغ چشم هایش را بست . دیگر اشک نریخت.“شب قبل خواب دیده بود شبیه اسکارلت اوهارا شده بود و رت باتلر به او قول داده بود، با زیباترین کالسکه دنبال او می آید و او را به جایی می برد که انسانها زبان مشترک تفاهم را خوب بلد هستند و حرف های همدیگر را می فهمند و یک نوع زندگی بیشتر وجود ندارد_ زندگی عاشقانه_ .جایی که عطش یک جرعه زندگی، نتواند جسم پر رمز و راز و نحیف زنی را از درون بمکد.”۱
نویسنده:نرگس عسکری
۱_ اشاره به داستان و فیلم برباد رفته
تنظیم پریسا توکلی
دبیر بخش فرهنگی
این مطلب بدون برچسب می باشد.