داستان کوتاه

داستان کوتاه (اصیلا) از پریساتوکلی

گفتم: "من توی این شهر تنهام، دلخوشیم به شماست، امیدوارم بتونیم چاله های دلتنگی همدیگه رو پُر کنیم." لبخند کمرنگی زد و گفت: "شاید گزینه مناسبی نباشم، اما موافقم. منم خیلی تنهام. جمعه ظهر ناهار منتظرتم."

داستان کوتاه
از پریسا توکلی

اصیلا

قصه زندگی آدما به تعداد نفراتی که خدا افریده، تنوع داره، نه هیچ کدوم به طور کامل خوشبختند و نه به تمامی تیره بخت. داستانی که می تونه مثل یه رویا شیرین یا شبیه یه کابوس تلخ باشه.

اصیلا از اون آدمها بود که کلاف زندگیش رو با رنگ و نقش های غم انگیز می بافت. فکر میکرد هرچی بیشتر توی اون حال بد فرو بره و خودش رو ناراحت تر نشون بده، دل همه بیشتر به رحم میاد و بیشتر عمق غمش رو درک می کنن. همیشه مثل عزادارها مشکی می پوشید. چشماش بی روح و لباش صامت بود. اوایلی که همسایه اش شدم خوشحال بودم که میتونم بی مزاحمتِ برو بیا و سروصدایی به درس و استراحتم برسم.

اما انگار تیرگی دل و روح اصیلا به تک تک سنگ و آجرهای خونه هم سرایت کرده بود و ازشون عصاره اندوه میچکید. همیشه در حال بشور بساب بود. نمیدونستم کسی رو نداره یا بخاطر روحیاتش همه رو از خودش دور کرده.

تنها شانسی که داشتم، همخونه ای نبود که سرش توی زندگی من باشه. البته واحدهامون از هم مجزا بود. فقط یه حیاط مشترک داشتیم و سالنی که بین مون بود. من برای کار و تحصیل مجبور شده بودم از خانواده و شهرم دور بشم و اینجا رو اجاره کنم اما اصیلا انگار اقامت مادام العمر داشت. صاحبخونه فامیل شون بود. مدتها ارتباط مون در حد یه سلام و والسلام بود. دیدم اینطوری اگه بخواد پیش بره کمال همنشین اثر میکنه و منم به حال غم انگیز اون دچار میشم.

با احتیاط در خونه ی اصیلا رو زدم و گفتم: “چند وقته همسایه هستیم، اما همدیگه رو نمیشناسیم. اومدم دعوتت کنم به چای و کیک توی حیاط، تا چند دقیقه ای هم_سایه ی همدیگه وقت بگذرونیم.”

مِن و مِنی کرد و با اکراه پذیرفت.

اون روز بیشتر من حرف زدم و اصیلا شنونده بود. فقط در حد یکی دو کلمه تعارف، تایید یا تکذیب می کرد.

گفتم: “من توی این شهر تنهام، دلخوشیم به شماست، امیدوارم بتونیم چاله های دلتنگی همدیگه رو پُر کنیم.”

لبخند کمرنگی زد و گفت: “شاید گزینه مناسبی نباشم، اما موافقم. منم خیلی تنهام. جمعه ظهر ناهار منتظرتم.”

صبح جمعه توی خواب و بیدار صدای لخ لخ دمپایی هاشو توی حیاط شنیدم. کلا حرکاتش آهسته بود و هیچ عجله ای نداشت. حوصله نداشتم فکر کنم توی حیاط چه کار داره. باز پتو رو تا زیر چونه ام بالا کشیدم، زیرش مچاله شدم و چشمام رو وادار به خواب کردم. نزدیک ظهر با بوی غذای مطبوعی از خواب بیدار شدم. هولکی دوش گرفتم، آماده شدم و رفتم خونه ی اصیلا. بر عکسِ اون که لباس تیره ای تنش بود، بلوز شاد و خوشرنگی پوشیده بودم و یکی عین همون رو برای اصیلا هم هدیه بردم. قصد داشتم از اون زندگی تیره بیرون بکشمش. دستپختش بر خلاف انتظارم، محشر بود و دسری خاص درست کرده بود. قبل از اینکه سر میز بگذاره گفت: “این گلابی ها رو سر درخت نگه داشته بودم واسه تو، دیدم نچیدی، امروز صبح چیدمشون و ازشون دسر درست کردم.”

روم نشد بگم که ندیدم و نمیدونستم توی حیاط درخت گلابی داریم.

گلابی ها رو توی شربت آلبالو پخته بود و با اسکوپ بستنی وانیلی و خرده بادوم برشته سرو کرد. رنگ و عطر و طعمش بی نظیر بود احساس میکردم توی یه قصه رمانتیک اروپایی، مهمون یه بانوی نجیب زاده ی اصیلم که بهترین تحفه های قصرش رو برای پذیرایی از من آماده کرده. گفتم: “وای که این فضایی که ساختی یه موسیقی کلاسیک کم داره.”

گفت: “من سالهاست موسیقی گوش نمیدم، یه دستگاه ضبط و پخش قدیمی دارم و یه سری کاست خودت یکیش رو انتخاب کن.”

کاست پاییز طلاییِ فریبرز لاچینی رو انتخاب کردم. خودم باهاش به خلسه می رفتم. اما چند دقیقه از آهنگ که گذشت دیدم اشکای اصیلا از شیب گونه هاش آروم پایین میان و از چونه اش می افتن توی دامنش. هولکی شدم، دستمال دادم بهش گفتم: “چی شد، نمیدونستم برات یادآور خاطرات بدی هست،خاموشش میکنم الان.”

جواب داد: ” ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم این کاست رو از کسی هدیه گرفتم که برام عزیزترین بود، اما بلایی سرم آورد که از چشمم افتاد و نتونستم ببخشمش.”

گفتم: “ولی تو هنوز دوستش داری، از شدتِ غلیانِ احساساتت معلومه”

اصیلا به هق هق افتاد. نگذاشتم با تعریف کردن باز درگیر حال بد بشه. سعی کردم با شوخی سر و ته ماجرا رو به هم بیارم. گفتم: “داشتم با این دسرت میرفتم بهشت، ببین احوالات مون چه جهنمی شد یهو. ”

اشکاهاش رو پاک کرد و با عذرخواهی و وعده ی تعریف سرگذشتش توی دیدارهای بعدی، از هم جدا شدیم.

از اون روز به بعد من و اصیلا خیلی به هم نزدیک شدیم. داستان زندگیش رو برام تعریف کرد. اینکه کسری، کسی که به سراب اومدنش دل بسته بود، پسر داییش هست. و توی همین خونه، توی واحدی که من ساکنم، می نشستن. کسری و اصیلا به هم علاقمند بودن. یه بار که اصیلا رفته بوده سفر، کسری، دختر عمه رو از پدر و مادرش خواستگاری میکنه و رضایت شون رو می گیره. روز برگشت اصیلا، کسری برای اینکه دلدارش رو با این خبر غافلگیر کنه، عمه و شوهر عمه رو سوار ماشین می کنه تا به استقبال اصیلا برن.

توی مسیر فرودگاه سر یکی از پیچ های بزرگراه، یه خاور حمل مصالح ساختمونی روی ماشین کسری چپ می کنه. خودش مجروح می شه اما پدر و مادر اصیلا از بین می رن.

بعد از اون حادثه، هرچند که کسری مقصر نبوده، اصیلا دیگه دلش نمیخواسته با اون روبه رو بشه. خانواده دایی هم از اون خونه می رن تا اصیلا اذیت نشه. دایی دورادور هوای خواهرزاده رو داشته اما پسر دایی دیگه پیداش نمیشه. اصیلا در یک تضاد درونی هم دلش نمی خواسته کسری رو ببینه، هم منتظرش بوده که برگرده.

وقتی متوجه شدم دایی اصیلا صاحبخونه ام هست، جرقه ای توی ذهنم زد و دست به کار شدم.

امروز بعد از چندین ماه همسایگی با اصیلا، خیلی خوشحالم که میبینم روحیه اش از این رو به اون رو شده. از وقتی بخشش، فانوس راهِ قایق دلش توی دریای پر تلاطم زندگی شد، شادی توی رگهاش باز به جریان افتاده. گونه هاش گل انداخته، لبخند روی لباش شکفته، لباسای رنگیش رو بیرون آورده. صدای موسیقیِ سرزندگی و عطر خوشِ آرامش توی خونه اش پخش شده.

انگار این بار شادیش مُسری بود و منم رو به وجد آورده.

باید به فکر یه لباس خوب واسه خودم و یه هدیه مناسب برای اصیلا باشم. آخه، آخر هفته عقد کنون دعوتم.

آذر ١۴٠٠

#پریسا_توکلی
مدیر بخش فرهنگی