داستان کوتاه بیقرار از پریسا توکلی
بیقرار
آذر جون، همسایه دیوار به دیوار مادربزرگ بود.سی، سی و پنج ساله میزد. مجرد بود و با مادر پیرش زندگی می کرد. در همه چیز افراط و تفریطی بود. به قول خودش آذر بود و آتش. یه مدت بی حجاب توی محافل و مهمونی ها حاضر می شد، حسابی به ظاهرش می رسید، آرایش می کرد، لباسهای رنگی می پوشید. هر روز یک رفیق یا گروه رو به کافی شاپ دعوت می کرد و برنامه شعر خوانی راه می انداخت. یکهو ماه بعد که در کوچه می دیدی اش، چادر پوشیده بود و تسبیح به دست، ذکر از لباش نمی افتاد. پاتوقش شده بود امامزاده و سر هر میلاد و وفاتی، کاسه شله زرد با تزیین دارچین و گل محمدی پخش می کرد یا دیگ بزرگی روی اجاق گذاشته بود توی حیاط و همسایه ها رو دعوت کرده بود، تا برای حاجت گرفتن، برن و آش هم بزنن.
خلاصه که انگار دل و دینش یک جا بند نمی شد.
مادرش از دست آذر و کارهاش از یه طرف، از حرف و حدیث همسایه ها و دوست و آشنا از طرف دیگه عاصی شده بود.
شب و روز کارش شده بود دعا و ثنا برای سر عقل اومدن دختر هُرهُری مذهبش. چند وقت پیش زیور خانم، مادر آذر، اومد خونه مادر بزرگ، دلش پُر بود و می گفت: “نمی دونم کجای کار، من و حاجی اشتباه کردیم که این دختر این طور سرگردون شده. مثل ماهیِ از آب بیرون افتاده، همیشه بی تاب و در تقلا ست. از هیچ موقعیتی راضی نیست، حاجی خواست بفرستدش فرنگ، پیش خان عموش، آذر راضی نشد.”
مادربزرگ سری از روی تأسف تکون داد و گفت: “چرا خواستگارهاش رو رد میکنه، دعا میکنم که به زودی بخت خوبی جلوی راهش بیاد و خوشبخت بشه، شاید گرفتار زندگی که بشه، دلش آروم بگیره .” زیور خانم به امید بر آورده شدنش، چنان “آمین!” غلیظی گفت که دل آسمون هم لرزید.
مدتی گذشت آذر رو یادم رفته بود. احتمالا کار عجیب غریبی نکرده بود که سر زبونها نبود. جمعه بود، دور هم جمع شده بودیم سر مامان و خاله و مادربزرگ به کارهای آشپزخونه و حرف و گفت های زنونه گرم بود. بابا و شوهر خاله در حال تحلیل وضعیت مملکت، تخمه می شکستند.
وروجک های خاله مشغول بازی بودند و من که حوصله ام سر رفته بود، رفتم سراغ دایی که مشغول مطالعه بود. از دور بلند گفتم :”حسنی! امروز جمعه ست، مکتب هم تعطیله” تا بلکه بیاد توی جمع مون. بیشتر مثل دوتا دوست بودیم، تا دایی و خواهر زاده. دایی پرویز برای دکترای روانشناسی سخت در حال درس خوندن بود. البته، انگار ما فکر می کردیم که توی چاردیواری اتاقش در حال شکستن سد کنکور دکترا ست. واقعیت این بود که داشت پشت تلفن با خنده های ریز و کلمات رازآلود حرف می زد. نخواستم وارد حریم خصوصیش بشم، داشتم برمی گشتم، اما دیر شده بود. من رو دیده بود و اشاره کرد که برم توی اتاق.
روی صندلی نشستم تا حرفهاش تموم بشه. آخرین جمله اش شوک آور بود:”فردا منتظرتم. مراقب خودت باش آذر جان!”
آذر جان؟ شاخک هام تیز شد. با تعجب پرسیدم: “دایی؟ آذر جان؟ دختر همسایه؟، نگو که….”
دایی پرویز قیافه خجالت زده ای به خودش گرفت و گفت: “بله! داییت نه تنها دسته گل به آب داده، که دل و عقلش هم به باد داده. خودمم موندم چطور به مادر بگم.”
گفتم:” نه بابا…. چی شد که اینطوری شد؟”
گفت: “یه مدت پیش آذر به پیشنهاد یکی از آشناها برای کنترل هیجاناتش، به کلینیک مشاوره ما اومد. اونجا بعد از چند جلسه ملاقات با دکتر، معلوم شد اونقدرها که اسمش بد در رفته دمدمی مزاج نیست فقط توی این سال ها نتونسته راه مناسب زندگیش رو پیدا کنه و به آرامش و رضایت نسبی برسه. با جلسات مشاوره و تمرین های مختلف و پیشنهاد مدیتیشن، الان اینقدر احساس خوب و شخصیت مثبتی پیدا کرده که انگار با هر نفسش آرامش و مهر به دیگران می ده .
کار درمانی دکترِ کلینیک جواب داده.
آذر به ثبات و آرامش رسیده و دیگه بیقرار نیست، اما قرار از دل من برده.
بله دیگه ، و این طور شد که دایی پرویزت عاشق شد.”
گفتم:” دایی، حالا که خودت جرات نداری به مادر جونت بگی، خودم پیش قدم می شم. به مادربزرگ می گم اون روزی که برای آذر دعای خیر کردین، مرغ آمین از بالای سرتون رد می شده و دعاتون رو شنیده. یه پسر تحصیل کرده و سر به راه و خوش تیپ به آذر جون دل باخته…..و اون داماد کسی نیست جز….. چطوره؟”
و از اتاق دایی با دو رفتم سمت آشپزخونه.
صدای دایی پرویز توی ساختمون پیچید که:” صبر کن دختر شیطون، کار رو خراب نکنی یه وقت…. “
نویسنده:
#پریسا_توکلی
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0