داستان منیمال ، زهره طغیانی

داستان کوتاه تمنا _ زهره طغیانی

تمنا
چند ساعت گذشته بود ؟ نمی دانست …
فقط آوار بود که دور وبر خود می دید .تلی از خاک وخاکستر ….
به سختی خودرا به زیر سقف سوراخ اتاق رساند .گیج ومنگ برجایش میخکوب شد .دانه های باران صورتش را خیس کرد .
کاش آرزوی دیگری می داشت !…
یک طرف مادر که غرق در خون ، هنوز تسبیح گِلی یادگار مادر بزرگ در دستش بود .
طرف دیگر تمنا و عروسک لالایی خوانش …
کاش آرزوی دیگری داشت !…آرزوی  سقفی باز …
اصلا ً ؛ کاش جنگ نبود !….
کاش جنگ و دعوای بزرگترها هم مثل بچه ها بود !….
نه !… ؛ کاش بزرگترها نبودند !….
کاش کسی بزرگ نمیشد که بخواهد جنگی به پا کند !…..
 
داستانی منیمال از زهره طغیانی
*************
نویسنده : زهره طغیانی
تنظیم‌: رامک تابنده