داستان کوتاه مخاطبان

داستان کوتاه-تندیس-هاله شیرازی

داستان کوتاه از
هاله شیرازی

تندیس

از کلینیک بیرون آمد. این صحنه را بارها دیده بود. بی برو برگرد این همان دژاوو بود! دژاوو هر از گاهی عصای جادوییش را به لحظات او میزد.
پاییز بود و برگهای نارنجی زمین را فرش کرده بودند. تندیس، بارانی کرم رنگی به تن داشت و موهای بادمجانی اش را طوری زیر کلاه کلوش نارنجی محبوبش قایم کرده بود که با ذره های نم باران به سمت شیطنتی جعدآلود نرود. کلاه را سال پیش از فروشگاهی قدیمی در پراگ خریده بود. فروشگاهی کوچک و نقلی با درب و پنجره های چوبی و کاغذ دیواری هاي سبز. در فروشگاه نيمه تاريك کلاه های دست دوز و رنگارنگ سوار بر سرِ پیکره هاي بیجان و بی لبخند به نمایش گذاشته شده بودند. آن روز با پیرزن غرغروی فروشنده به زبان ایما و اشاره حرف زده و به پیرزن که ذره اي انگلیسی بلد نبود حالی کرده بود که از کلاه خوشش آمده و عاقبت پیرزن با زبانی با لهجه و لحن غرغر کلاه را برای او بسته بندی کرده بود.

تندیس، همانند اسمش زیبا و طناز بود، سرشار از شوق زندگی، پر از باور نکو زیستن‌، عاشق عشق ورزیدن …اما… آهی کشید و به او فکر کرد ، چه اتفاقی و اسرار آميز با او‌ آشنا شده و چه آسان اهنگ زندگی اش را به ساز او کوک کرده و او را بیش از خودش دوست داشته بود ، اما با نزدیک شدن به دهه ی سوم‌ زندگی اش به او و عشق افلاطونی اش بی اعتماد شده بود ، آيا این عشق وجود داشت یا توهمی از رویا پردازیِ قلب عاشق پیشه اش بود؟
با صدای بوق اتومبیلی به خود برگشت و زمزمه کرد:
– من بارها این صحنه رو دیدم، این نقش رو زندگی کردم… آهسته به راه افتاد ماشین را حوالی پارک ساعی پارک کرده بود. هوا عالی و رنگ غروب آسمان بی نظیر بود ، غروب هاي پاییز در پارک ساعی برای او یعنی صحنه آراييِ جادویی از کاج های هفتاد ساله و موسیقی کلاغها و پرندگان ساکن پارک ، خش خش برگ ها و لمیدگی گربه های پناه گرفته اطراف تندیس کریم ساعی، بانی پارک. او این بهشت بزرگ را با تفکر ریه هاي تنفسی تهران بنا کرد و در آن روزگار هیچ تصوری از تهران دودی که نفسی برایش باقی نمانده نداشت !
صدای زنگ موبایل رشته افکارش را پاره کرد. روی صفحه نمایش تلفن همراهش پنج تماس بی پاسخ حک شده بود.
– جانم نازنین!
– چی شد راضی بودی؟
– مكثي كرد و جواب داد : “نه بابا…من چه انتظاری داشتم و این جا چه خبر بود!
کلی معطل شدم تا برم توی اتاقش. زمانبندی ملاقات صفر. فقط کاسبیه ،کاسبی!
وارد که شدم طرف طوری نشسته بود پشت میزش انگاری متصدی اداره ثبت احوال بود نه خیر سرش یک روانکاو معروف!
بی روح و بیحس…صورت توو صورتم نشست و همون اول به ساعت روی دیوار اشاره کرد و گفت بیست دقیقه زمان در اختيار شماست!
ساعت دیواری اتاقش هم از ساعت های ایستگاه هاي مترو بزرگتر بود و هر دقیقه چشم های خودش رو این ساعت ذق ذق میزد.
– نازنین‌ شرمنده جواب داد : وااا، ببخشید تندیس ! به خدا تعریفشو زیاد شنیده بودم واسه همین بهت معرفی اش کردم.
– تندیس گفت : تقصیر تو که نیست تو از کجا باید می دونستی، خيلياشونم واقعا خوبن، اما باور کن‌ میخواستم بهش بگم، آقا فک کن فروید با اون فروید بودنش، صد سال پیش اتاق روانکاویش چه شکلی بوده ؟ پر از فرش های دستباف ایرانی روی کاناپه فرش قشقایی .. این یعنی چی؟ یعنی حس … یعنی با این طراحی ، حال خوب و حس امنیت رو در محیط به وجود می آورده. اگه من توی همچین اتاقی بودم ناخودآگاه خودم آروم می شدم. حس می كردم اینجا به راحتی فروید می تونه نقشه دلم رو بخونه و بهم بگه کدوم راه رو اشتباه رفتم! که طرح چیز دیگه ای بوده و من کجا اشتباه بافتم ؟ اما تو اتاق مشاوره بی رنگ و‌روی شما مشکلات معمولی هم پر رنگ‌ و غير قابل حل به نظر می رسه… ! واقعا که از همون اول حالم از دکان کاسبی اش به هم خورد.
– خوب نتیجه؟
-هیچ! بدون اینکه به حرف های من گوش کنه، بادی به غبغب انداخت و با لحن سردی گفت: روراست بگو مشکلت چیه تا رو راست بتونم کمکت کنم؟
بعد هم با حالت بدی زل زد توی چشم هام وگفت: چنتا خصوصیات خوب اونی که عاشقشی رو بگو تا بگم عشقت درسته یا نه؟
-به ساعت پول اندازش اشاره کردم و گفتم: اگه ذره ای به عرایض بنده توجه میفرمودید، متوجه می شديد که این یازده دقیقه و بیست و پنج ثانیه در حال آسمون ریسمون کردن این مطلب بودم و بنده به اویی که بسیار به من عشق می ورزد عاشقم. اما هم زمان در حال سرگشتگی و خشم نهانی ای هستم که نمی دانم اویی که دلم به او بند شده کِی و کجای رابطه می خواد مثل بقیه همه سم ها و حالت های منفی روحیش رو روی من و این رابطه عاشقانه بالا بیاره و بعدش بذاره و بره. از رفتاراش نشونه هایی دیدم و ترسیدم که این قرار نانوشته دوباره تکرار بشه…
– خوب، چی بهت گفت ؟
– هیچی! با نگاهی عاقل اندر سفیه پوزخند زد و گفت: خیلی بدبینی زیبا رو! خب شایدم اینطور نشه! نمیتونی که جلوش رو بگیری. حال ببر از مسیرت و  قطاری که سوارشی. هر وقت مشکلی پیش اومد بیا ببینیم چکار میشه کرد!
-نازنین با علاقه ی بیشتر این بار جواب داد: تندیس، شایدهم بد فکری نیست . کمی فاز بیخیالی بردار، تو ديگه زيادی وسواسي شدی!
– نازنین این یعنی پاک کردن صورت مساله! منظورش این بود که الان هیچیت نیست و هیچ کاری نمیشه کرد. برو و وقتی تیر آخر رو خوردی بعدش بیا و دوباره یک پولی بده تا دوا درمونت کنم!
نازنين که از اين معرفی بی سرانجام حس بدهكاری و سرخوردگی می كرد. گفت:
– وای تندیس سخت می گیری ها واقعاً فکر می کنی رفتنت بی فایده بود؟
حوصله ی بحث با نازنین رو هم نداشت پس با کلافگی کله تکان داد و تقریبا توی تلفن جیغ زد که ، معلومه!
آخه این قد و قواره اش اندازه فقط یه کله با دو تا گوش و یک کیسه واسه پر کردن پول بود. فکر می کنی کجای حرف من رو فهمید! اصلا می دونی نازنين, الان خیلی خسته و درمونده ام. حس می كنم مبتلاترینم! به چی؟ نمی دونم!
– نازنین با صبوری لج آورنده ای گفت: اینو هیچکی نمی دونه جز خودت که چطور بتونی آروم بشی!! خودت نقشه زندگیت رو راحت تر میتونی پیدا کنی. البته اگر بخوای؛

– باشه نازنین، تا بهم نگفتی شب دمنوش آرامبخش بخور و مراقبه کن برای صلح جهانی و آروم بخواب؛ من برم، شاید چند روز موبایلم رو خاموش کنم نگران نباش. خوب خوبم فقط نیاز به زمان کوتاهی واسه مرور خودم دور از سنسورهای بیرونی دارم.
– بووووس باااااای.

از مکالمه خسته و عصبی شده بود آرام روی نیمکت پارک‌ نشست و نفس حبس شده در فضای سینه اش را با صدا بیرون داد. به این فکر کرد که این پارک در طی سالهای طولانی، صحنه اجرای مراسم‌ “هنر نمایشی” از عبور هزاران رهگذر با داستان های مگوی بی شمار و قلب هاي سر در گم بوده است. به این فکر افتاد که اگر کسی صدای صحبت هايش را با نازنین مي شنيد حتما همان ارتعاش و حس غرغرهای پیرزن کلاه فروش پراگی را می گرفت و به این فکر لبخند زد .
لرزش تلفن همراهش او را به دنیای واقعی برگرداند. اخم کرد! این موبایل با زنگ خورها و پیام های زیاد برایش حکم آفت جان را داشت. قبل از خاموش کردنش پیامکی جدید روی صفحه آمد.
حامی مهربان، همراه همیشگی، ٢١ آبان هفتمین سالروز تولد فرزند معنویتان می باشد. بی شک اظهار محبت شما در این روز باعث شادی او و جلب رضایت پروردگار خواهد بود. فرزند معنویتان چشم انتظار مهرتان است.
چشم انتظار مهر و توجه در بی پناهی احساسی، جرعه ای از همان احساس واقعی که جانش با ولع آن را می طلبيد…
در زمانی بی زمان شناور شد. جرقه ای ذهنش را روشن کرد.”من برای داشتن او خودم را گم کردم.” يادش آمد خوانده بود كه: “بدترين چيزی كه مي تواند در جريان عشق ورزيدن به كسی اتفاق بيفتد، اين است كه انسان خودش را گم كند و فراموش كند كه خودش نيز موجود گرانبهايی بوده است.”
او خودش را در کوچه خاکیِ پیدا کردن و نگه داشتن جفت روحی اش گم کرده بود. خودی را که اهل لذت بردن از دنیای زیبا و خوشرنگ احساس و هنر و شعر بود در راهی مه آلود به نام عاشقی گم کرده بود. او حال و هوای خوب خودش را گم کرده بود و با ترفندی بی نتيجه با رصدهای وسواس گونه مشکل را دور از خودش در او جستجو می کرد. او دلتنگ خودش بود.
در خنکای غروب پاییزی نم نم باران شروع شد، از این جادو شاد شد، تندیس به تندیس برنزی چشمکی دلبرانه زد و با پیدا کردن گم شده اش لبخند بر لب به سمت ماشین رفت.
 تابستان ١۴٠٢
هاله شیرازی

تنظیم پریسا توکلی