داستان کوتاه مخاطبان

داستان کوتاه-جمعه سیاه-فریبا رضایا

نمی دانست من تمام مشخصاتش را میدانم. حتی آدرس و شماره تلفن خانه اش را . دقیقا می دانستم، با این دختری که می توانست همسن دختر خودم باشد، چه کنم.

داستان کوتاه از
فریبا رضایا

جمعه سیاه

شاید باور نکنید ، من الان در کافی شاپ بلک (black) روبروی رفیق شوهرم نشسته‌ام.
گارسون سفارش هایمان را روی میز می چیند ، او کافه لاته سفارش داده و من چای ترک.
همین نیم ساعت پیش بود که روبروی کتابخانه عمومی شهر ، جلو پای مهمانم ترمز کردم، آنروز راننده ماشین_مشکی رنگ عشق_شوهرم بودم، پرادوی شاسی بلندی که یکسال می شد آن را خریده بود، تا به آرزوی بچگی اش برسد.
هیچوقت از نزدیک او را ندیده بودم، نسبت به تصویر پروفایلش، شکسته تر به نظر می رسید، هر چند با عینک آفتابی و رژ لب جیغ، که این روز ها مد شده، همه زیباتر به نظر می رسند .
سوار ماشین شد فوری کمربندش رابست، بعد از سلام و علیک معمولی، حرکت کردم.
پرسیدم : “سحر که اسم واقعی ات نیست ؟هست ؟”
مثل سگ دروغ می گفت، نمی دانست من تمام مشخصاتش را میدانم. حتی آدرس و شماره تلفن خانه اش را .
دقیقا می دانستم، با این دختری که می توانست همسن دختر خودم باشد، چه کنم.
آنها سه سال بود که با هم ارتباط داشتند ، اولین بار که گل پسر کوچکم موضوع چت کردن پدرش با یک غریبه را به من گفت، اصلا برایم باور کردنی نبود .
شوکه شده بودم ، آن شب وقتی بچه ها به خواب رفتند سرم را روی شانه هاش گذاشتم و با گریه از او موضوع را پرسیدم ،او منکر قضیه شد و خونسرد گفت که اشتباه می کنم، سال پیش متوجه شدم که آنها هنوز با هم ارتباط دارند و سحر به هر بهانه ای او را می دوشد، اینبار، هاشم گفت: “تو نگران نباش درستش می کنم .”
با وجودیکه ساعت ۷صبح از خانه بیرون زده بودم، احساس خستگی نمی کردم، هر دو سعی می کردیم نگاهمان به هم نیفتد ،پاکت سیگار را از کیفم بیرون آوردم و به او تعارف کردم ،از ظاهرش مشخص بود که دلش لک زده برای یک کام سیگار.

هر دو از کافی شاپ خارج شدیم، این بار او پشت فرمان نشست، سریع آینه و صندلی اش را تنظیم کرد، مشخص بود با این مدل اتومبیل و مخصوصا این یکی کاملا آشناست، از هم خداحافظی کردیم. سریع حرکت کرد، صدای گوپس گوپس موزیک ماشین از فاصله دور هم به گوش می رسید.
جمعه ساعت یازده شب بود، گوشی ام زنگ خورد، هاشم نگران و عصبانی، سراغ ماشین دلبندش را می گرفت.
خونسرد گفتم : ” من چه می دونم ، داشتی می رفتی تهران ، خودت گذاشتیش فرودگاه”
او فریاد می زد :” ماشینم رو دزدیدند”
خونسرد گفتم :”نگران نباش ، پیدا می شه ”

نویسنده فریبا رضایا

تنظیم پریسا توکلی