داستان کوتاه مخاطبان

داستان کوتاه-خنده های برج ایفل-فتانه مردانی

داستان کوتاه از
فتانه مردانی

خنده های برج ایفل

کارانوس با  دیدن پوستر های چسبیده به دیوار ساختمان های شهر متوجه شد  پنجشنبه آخر ماه یک جشنواره ای توسط مردی مشهور و غنی به نام ژان بالزاک برای بچه های بی سرپرست در برج ایفل  برگزار و با غذای مورد علاقشان پذیرایی میشوند  زودتر از روزهای قبل خود را به خانه رساند  این خبر را  به کارولین داد .هر دو بعد از کمی مکث  که گویی فکر هم را خوانده باشند  لبخندی از سر شوق نثار هم کردند
_ وقتش هست ما هم درآن جشنواره شرکت کنیم و اسباب بازی های چوبی را هدیه ببریم . 
کارانوس  بعد از اندیشیدن  گفت:
_سکه هایی که در این چند روز به دست اوردم میدهم به کامیونی تا ما را به انجا ببرد  ولی  مدتی را در برابر مخارج   اذیت میشویم  رضایت هردو از  لبخند ملیح و چشمان معصومشان میشد فهمید .
امروز چهارشنبه بود تصور کارولین از تحویل اسباب بازی ها به بچه های هم کیشان خود، او را بیشتر خوشحال میکرد. شب را به سختی خوابید عقربه های ساعت برایش  همانند لاک پشتِ درحال قدم زدن  میچرخید..نگاهش را از پنجره ی کوچکی که در کلبه ی چوبی سقف پوشیده از کاه زندگی میکردند  به بیرون انداخته بود .  صبح زود بیدار شدند .کارانوس کلاه بافتنی اش را روی موهای بیبری خرمایی رنگش گذاشت چکمه ای که تمام ساق پایش را گرفته بود و  کاپشنی چندین ساله ای را به تن کرد کارولین  موهای بور و زیبایش  را با سنجاق پیچ داد   کلاه بافتنی نارنجی را سر کرد پالتوی مشکی اش را برداشت همانگونه که پوتین سفیدش را به پا میکرد آماده ی رفتن شد. کیسه های اسباب بازی را در کامیون گذاشتند ودر کنار راننده نشستند  از دهکده” تلمونت “که  چند ساعتی  مهمان راه بودند  بدون حرفی روانه  شدند اتومبیل هایی که بدون توقف در حال حرکت بودند به سرعت کامیون تاثیر میگذاشت و راننده ی لاغر و بلند قامت  را کلافه کرده بود.  حول و حوش  ظهر به پاریس  رسیدند. شلوغی جمعیت نمی گذاشت قدم به راحتی برداشته شود. کارانوس رو به خواهر کوچکش کرد
+تو همینجا بمان من زود بازمیگردم .
جشن در طبقه ی دوم  برگزار میشد خود را با اسانسور رساند با این شلوغی جمعیت  بالاجبار باید  در صف  میماند  چون پله هایی که به طبقه دوم ختم میشد حدودا سیصد و چندی  بود . کارانوس تمام سعیش را  کرد تا خود را به آن مرد بر سکو ایستاده در حال سخنرانی  برساند. به چند بادیگارد و پیش خدمتی  که سرراهش سد کرده بودند برخورد کرد و حالت عاجزانه ای گرفت
_خواهش میکنم اجازه دهید آقای بالزاک را ببینم.
یکی از انها با جدیت تمام  از او خواست روی صندلی کنار بچه های دیگر  بنشیند.
 در آخر مجبور شد  با صدای بلند و کشیده  و رسا ان مرد را صدا بزند
_من باید باهاتون صحبت کنم آقای بالزاک. خواهش میکنم ازتون‌ حرفم  را گوش دهید.
ژان که به سختی در آن هیاهو توانسته بود کمی از صدای کارانوس را بشنود  دستی به نشانه ی اجازه دهید بیاید به طرف بادیگارد و پیش خدمتکاران  بلند کرد. با قدی نسبت یک و هشتاد متر و هیکلی ورزشی  با کت شلوار  گران قیمت مشکی اش که براقی آن در چشمان کارانوس میدرخشید، خم شد تا نگاه نوجوان هفده ساله  را داشته باشد ؛
_من و خواهرم در یک کامیون تعدادی اسباب بازی چوبی آوردیم تا به کودکان بدهیم خواهرم کلی با شوق و زحمت چند سالیست که  آنها را ساخته است  خواهش میکنم کمک مون‌ کنید  .
آقای بالزاک با کمی آرامش، ثبات و تبسم شیرین قبول کرد. درِ کامیون گشوده شد، ژان کیسه ها را باز کرد. در آن لحظه احساس کرد تمام دست سازهایی که تا به الان میشناخته سوءتفاهم بوده است از ماشین های کوچک و بزرگ گرفته تا موبایل ها  و عروسک ها، خانه و هزاران اشیاء خوش تراشیده ی  دیگری که با چوب های از جنس درختان بلوط و کاج و گردو  و…ساخته شده بود.
ژان  با  دیدن محتواهای آن کیسه ها همراه شگفت زدگی و ذوق  ابراز علاقه نشان داد  پس از صحبت کردن با چند خدمت کارانش تصمیم گرفت بعد از ناهار بین بچه ها تقسیم کند .

کنار سکوی بزرگی صف کشیدند و با جیغ هایی از سر شوق از مرد مهربان تشکر میکردند خنده هایشان آن مکان را چندین برابر به باشکوه ترین برج  و برای کارولین به زیباترین کنسرت در زندگیش تبدیل کرده بودند.  هر کدام‌ یک نوع اسباب بازی تحویل میگرفتند  ژان دست ظریف کارولین را گرفت و بالای سکو برد و با همه ی بچه ها آشنا کرد .همه با هیجان براش دست میزدند و با جیغ هایی از سر خوشی خشنودی خود را ابراز میکردند بعد از خداحافظی  و اتمام جشن  هرکدام سمت دیگری رفتند  .
ژان آن دو را  به صرف قهوه و کیک شکلاتی دعوت کرد

_از خودتان بگویید کجا زندگی میکنید
کارانوس گفت:
_ما  تا چند سال پیش  با مادربزرگمون در روستای تلمونت زندگی میکردیم که بعد از مرگش، تنها ماندیم
پدر مادرم را در همان درگیری تروریستی که چند سال پیش  شبی تلخ اوایل سپتامبر در این شهر اتفاق افتاد از دست دادیم.
ژان گفت: در آن حادثه  من هم یکی از بستگانم را  از دست دادم.
با لبخندی  که همراه هورت کشیدن قهوه اش بود دنباله ی حرفش را گرفت
_چه جالب  تلمونت…  روستای اجدادی ام هست
کارانوس  با حالت تمسخر اما بی منظور زبان گشود:
_جالب تر اینکه  تشابه فامیلی  هم داریم.
ژان  با اندک مکثی پرسید :
_ میشود اسم پدرتان را بدانم
کارولین گفت : .پدرم سابین و مادرم هلین بود
ژان فنجان قهوه را روی میز بازگرداند سیب گلویش جا به جا شد. با حیرت از جایش برخاست و سمت ان دو رفت و زانو زد  چشمهایش را به لبان عروسکی کارولین دوخت :
_ تو چه گفتی
هر سه سکوتی کوتاه اختیار کردند
کارولین اسم ها را تکرار کرد .مرد مهربان و مشهور پس از سکوتی نجوا کرد :
_این باور محال است
ابروهای پهن و بلندش را به هم نزدیک کرد :
_شما بچه های  عمو سابین  هستین؟!
عمویی که سالها با پدرم قهر بوده 
برق نگاه بچه های دهکده ی دور افتاده صورت ژان را  برانداز کردند.
_چطور امکان دارد ما اینجا اینجوری همدیگه را ملاقات کنیم. پدرم  قبل از مرگش گفته بود تمام دارائی پدربزرگ را  صاحب شده و حتی اندکی هم به عمو نداده  مادربزرگ هم به همین‌دلیل مارو ترک کرد به زادگاهش بازگشت. پدرم قبل از مرگ خیلی سراغ عمو را گرفت اما وقتی فهمید  فوت کرده خود او هم در برابر بیماریش تسلیم شد.
و حالا بعد از چند سال اینگونه ما عموزاده ها رو به روی هم قرار گرفتیم .
ژان زمزمه‌ کرد : قانون کارما، ما را به اینجا خوانده است.
آنها در حیرت بودند و در ذهن هزاران سوال که گویی اجازه بیان نداشتند .
هر سه  با گونه هایی سرخی که به صورتشان مانند گل رز کوچکی پدید آمده بود  از این اتفاق این رویا رویی به یک باره  قهقهه سر دادند. انگار بینشان خاطره ی خنده داری بازگو شده بود.
_چقدر خشنودم  که شما را میبینم این توفیق نصیبم شد .
باتقدیم  آغوشی گرم به آن دو وچهره ای از  شرم  ادامه داد:
_میدانم بعد از فوت پدرم من هم شمارا فراموش کردم و من برای خود متاسفم اما دیگر نمیگذارم زندگی سختی و تنهایی را بگذرانید .
روشنایی شومینه ی هیدروژنی در هتل چند ستاره شاهد سرمای شدید پاریس و بارش دانه های سفید برفی  که خیابان شهررا تزیین کرده بود روز را به شیواترین شب برا آنها  تبدیل کرد.
پایان

نویسنده فتانه مردانی
تنظیم پریسا توکلی