داستان کوتاه از
علیرضانژادصالحی
در حسرت یک لبخند
خانه تکانی را زودتر از سالهای گذشته شروع کرده بودند؛ در واقع قرار بود اسبابکشی کنند، نه خانه تکانی. با این که اصلاً دلش نمیخواست بعد از حدود ۲۰ سال از آن خانه و آن محله دل بکند، اما بخاطر شغل پدرش مجبور بودند؛ پدرش کارمند شیلات و مادرش قناد بود. روز سومِ جمع کردن وسایل و نوبتِ روشن کردنِ تکلیف انباری بود. انباریای که به بخشهای مختلفی تقسیم میشد؛ دبههای ترشی و شور، ظروف سفالی و مسی، صندوقچه قدیمی و خرت و پرتهای باغبانی و وسایل ماهیگیری. البته همهی اینها شاید به زور نیمی از فضای انباری را اشغال میکردند. بخش بزرگتر انباری متعلق به وسایل اشکان بود؛ یک کمد چوبی قدیمی با کشوهایی پر از انواع پازل و تفنگ و ماشین که اسباب بازیهای دوران کودکیاش بودند، چند گونی که حاوی کتابهای دوران مدرسهاش بودند و کلی لباس قدیمی که گوشهی انباری خاک میخوردند و…
به همین خاطر نرگس خانوم، مادرِ اشکان، مسئولیت انباری را به او واگذار کرد. باید وسایلی را که نیاز داشت در یک دسته و دور ریختنیها را در دستهی دیگری قرار میداد تا قبل از حمل و نقل تفکیکشان کنند. اشکان کل روز را مشغول بود. با هر اسباببازی و یا کتابی که میدید خاطرات زیادی از دوران کودکی و سالهای گذشته برایش زنده میشد. همه چیز خیلی عادی در جریان بود، تا این که آن شلوار فرمِ مدرسه را پیدا کرد. سرِ زانوهایش پاره بود و خون خشک شدهی کنار پارگی، آن قسمت را لک کرده بود. چند لحظه ماتش برد. خواست زودتر شلوار را پرت کند در دستهی دور ریختنیها که متوجه وجود تکه کاغذی در جیب پشتی شلوار شد. قبل از این که آن را بیرون بیاورد یادش آمد که مربوط به امتحانِ آن روز سیاه است. اما با این حال در مقابل خواستهی قلبیاش مقاومتی نکرد. کاغذ را بیرون آورد تا دوباره نگاهش کند. رنگ سفیدِ کاغذ A4 در گذر زمان به شیری میزد و بوی نا میداد. بالای کاغذ نوشته شده بود:
«به نام خدا. اشکان دلیر ۸۳/۱۱/۲۰
سوال ۱. کسرهای زیر را ساده کنید.»
به انتهای برگه نگاه کرد.
به آن ۲۰ بزرگ و جملهی هزاران آفرینِ کنارش.
دستش را روی به آرامی روی آن ۲۰ کشید. مثل مادری که با احتیاط نوزاد تازه به دنیا آمدهاش را نوازش کند. به درِ انباری نگاهی انداخت تا مطمئن شود پدر یا مادرش از راه نمیرسند و پسر ۲۵ سالهشان را در آن وضعیت آشفته نمیبینند. با خیال آسوده برگه را به صورتش نزدیک کرد و جملهی «هزاران آفرین» را چندین بار بوسید و آن را به سینهاش فشرد. بویِ کاغذ با تصاویری از گذشته آمیخت و در تمام وجودش جریان یافت. قبل از این که برگه را به محل قبلیاش بازگرداند، متوجه چند کلمه در پشت آن شد؛ چیزی که ۱۸ سال پیش، از شدت استرس، آن را ندیده بود. برگه را برگرداند. دستخط کتایون بود. چند جمله بیشتر ننوشته بود. اما همان چند جمله هم برای خراب کردن انباری که نه، برای خراب کردن تمام دنیا روی سر اشکان کفایت میکرد.
اینبار اشکان بود که زیر آوار میماند.
***
اسمش کتایون بود و توی مدرسه کتی صدایش میکردند. البته با پسوند آزاردهندهی «خرسه».
چون چاق بود… خیلی چاق. به حدی که وقتی اول ابتدایی بودند از پسرهای سال پنجم هم درشت هیکلتر بود. مدرسهی آنها مثل اکثر مدارس آن منطقه مختلط بود. همان روزهای اولِ تحصیل، یکی از بچهها کتایون را کتی خرسه نامید. با این که وقتی مدیر مدرسه متوجه این موضوع شد، او را تنبیه و مجبورش کرد تا از کتایون عذرخواهی کند، اما این اسم برای همیشه روی او ماند. سراسر کلاس اول تا اواسط کلاس دوم را به سختی گذراند؛ با قهر کردنهای از مدرسه و گریه کردنها و نیامدنها. اما پس از آن دورهی سخت، اوضاع آرام گرفت. نه این که تمسخرها از بین رفتند، کتایون بود که با شنیدنشان کنار آمد.
همیشه تنها بود.
توی کلاس تنها مینشست، چون اگر کسی کنارش میبود روی نیمکت جا نمیشدند. زنگهای تفریح هم تنها بود، چون نمیتوانست پا به پای بقیه بدود و بازی کند. معلمها هم با این که در حقیقت نگرانش بودند، اما با جملاتی از قبیل؛ اگه وزنت رو کم نکنی در آینده برای سلامتی خودت ضرر داره، باید مرتب ورزش کنی، باید سعی کنی کمتر غذا بخوری و…
با دلسوزیهایشان بیشتر سوهان روحش میشدند.
تنها زمانی که همه با او دوست بودند وقتی بود که مسابقهی طنابکشی بین کلاسها برگزار میشد! کتایون به تنهایی اندازهی پنج نفر از قویترین پسرهای سال آخری زور داشت. بنابراین همیشه کلاس آنها بود که برنده میشد. درسش هم خیلی خوب بود و بیشتر اوقات مورد تشویق معلمها قرار میگرفت. همین موضوع برای این که بیشتر مورد غضب باقی همکلاسیهایش قرار بگیرد و تافتهی جدا بافته شود، کافی بود. تنها یک نفر از همکلاسیهایش هرگز مسخرهاش نمیکرد و آن هم اشکان بود. از یک جایی به بعد کتایون دیگر وانمود میکرد که تمسخرها را نمیشنود.
اما اشکان هر بار که از دهان کسی عبارت «کتی خرسه» را میشنید، بلافاصله خبرش را به گوش مدیر میرساند. دوست نداشت کسی کتایون را مسخره کند.
این تصمیم را وقتی گرفت که کلاس چهارم بودند. یک روز کتایون و مادرش را توی بازارچه دید و در همان زمان کتایون داشت از ته دل میخندید؛ اتفاقی که هرگز توی مدرسه نمیافتاد. چشمهای تنگ شده و لپهای گل انداختهی کتایون چنان به نظر اشکان زیبا آمدند که از همان لحظه تصمیم گرفت هرکاری بکند تا او توی مدرسه هم بخندد.
هرچند که از یک جایی به بعد دیگر مدیر هم نسبت به گزارشات اشکان بیتفاوت شد. چون خود کتایون شکایتی نداشت!
برای همین اشکان برای رسیدن به هدفش تصمیم عجیبی گرفت. ساعت آخر روی یک تکه کاغذ نوشت:
«من خندهی تو رو دیدم. خیلی خیلی قشنگ میخندی. میشه توی مدرسه هم بخندی؟»
و زنگ تفریح که همه توی حیاط بودند، کاغذ را توی کشوی فلزی میز کتایون، کنار کیفش گذاشت. وقتی زنگ خورد و همگی به کلاس برگشتند شش دانگ حواس اشکان پیش کتایون بود. وقتی متوجه کاغذ شد، لحظاتی کوتاه آن را وارسی کرد. لبخند کمرنگی زد که به سرعت محو شد و سپس با یک خودکار شروع به خط خطی کردن کاغذ کرد. بعد هم دور از چشم دیگران آن را پاره کرد و توی سطل زباله ریخت. اشکان با دیدن این صحنه هم نا امید شد و هم ترسید. ابتدا با خودش فکر کرد که کتایون حتماً کاغذ را به مدیر نشان میدهد. اما بعد که یادش آمد نامهی مثلاً عاشقانهاش توی سطل زباله و کنار مدادهای تراشیده شده و کاغذهای مچاله شده دفن شده است، کمی خیالش راحت شد. به علاوه خوشحال بود که دیوانگی نکرد و اسم خودش را هم پای نامهاش ننوشت.
آن ساعت امتحان ریاضی داشتند. با این که اشکان خوره ریاضی بود، اما هیچکدام از سوالها را نتوانست درست حل کند. دلش میخواست هرچه سریعتر زنگ بخورد و به خانه برگردد. از کاری که کرده بود پشیمان بود. امتحان که تمام شد خانوم معلم ورقهها را جمع کرد، آنها را زیر و رو کرد و دوباره بین بچهها پخش کرد. جواب سوالات را روی تخته نوشت و سپس به بچهها گفت برگهی هرکس به دستشان رسید تصحیح کنند و نمرهاش را بگویند. کتایون پرسید که برگه را باید به خانوم معلم تحویل دهند یا نه. وقتی که خانوم معلم گفت نیازی نیست، همگی مشغول شدند.
نیم ساعتی گذشت و برگهها تصحیح شدند. بعد از آن دانشآموزان یکی یکی بلند میشدند و اسم صاحب برگه و نمرهاش را میگفتند. وقتی نوبت به کتایون رسید گفت:
«اشکان دلیر…»
مکث کرد. لحظهای به اشکان نگاه کرد و محکم گفت: «بیست.»
برگه را برد و به اشکان داد. اشکان که از شدت نگرانی روی پا بند نبود، بدون آن که به برگه یا کتایون نگاه کند، آن را تا کرد و توی جیب شلوارش گذاشت. خواندن نمرات تمام نشده بود که ناگهان از توی راهرو فریادِ «زلزله… زلزله…» بلند شد. بچهها جیغ کشیدند و، برخلاف وقتهایی که مانور زلزله اجرا میکردند، هیچکس نرفت زیر میز و در کمتر از چند ثانیه همه سراسیمه دویدند سمت درِ کلاس. کلاس آنها در انتهای راهرو بود. هنوز تعداد زیادی از بچهها وسط راهرو بودند که سقف راهرو با صدای وحشتناکی ریزش کرد. تکههای بزرگ گچ و سنگ و چوب ریخت وسط راهرو. بچهها گریه میکردند و فریاد میزدند. مسیر خروجی با یک تیر چوبی و تلی از گچ و سیمان مسدود شده بود. تنها روزنهی کوچکی در پایین آن دیده میشد که کسی نمیتوانست از آن رد شود. خانوم معلم، اشکان، کتایون و ۵ دانش آموز دیگر توی راهرو گیر افتاده بودند. صدای جیغ و داد باقی دانشآموزان هم از حیاط مدرسه به گوش میرسید. خانوم معلم تلاش کرد تا تیر چوبی را تکان دهد و روزنه را برای عبور بچهها باز کند، اما زورش نمیرسید. وقتی کتایون به کمکش رفت توانستند نیم متری جابجایش کنند. تیر چوبی را که بلند کردند اشکان و باقی بچهها از زیر آن به بیرون خزیدند. انگار که ساختمان منتظر خروج آنها بود! به محض این که آنها پایشان به حیاط رسید، صدای بلند و انفجار مانندی در فضا پیچید و ساختمان مدرسه، مثل یک سازهی شنی، در خودش فرو ریخت.
آن روز به هیچکدام از دانشآموزان اجازه ندادند که آنجا بمانند؛ آنهایی که مصدوم بودند را به بیمارستان و باقی را به خانههایشان فرستادند.
اشکان و بقیه، بعدها شنیدند که بیشتر از ۴ ساعت طول کشیده بود تا بدن بیجانِ خانوم معلم و کتایون را از زیر آوار بیرون بکشند.
روز خاکسپاری هم هر کسی که کتایون را بیشتر مسخره کرده بود، بیشتر گریه میکرد؛ چون به خوبی میدانست که این عذاب وجدان تا لحظهی مرگ دست از سرش بر نمیدارد…
***
اشکان با تکان دست مادرش که میگفت «حواست کجاست که نمیشنوی»، سرش را از روی کاغذ بلند کرد. نگاه متجب نرگس خانوم به صورت پسرش افتاد که از اشک خیس شده بود. قطرات درشت اشک از گوشهی چشمهای اشکان سُر میخوردند و پس از طی کردن صورتش و توقفی کوتاه در زیر چانهاش، به روی کاغذ میافتادند.
کاغذی که روی آن نوشته شده بود:
«فهمیدم اون نامه کار تو بود. پارهش کردم تا تو رو هم مثل من مسخره نکنن.
اگه از شیرینی هایی که مامانت میپزه برای منم بیاری قول میدم بخندم. تازه به خانوم معلم هم نمیگم همهی سوالا رو غلط نوشته بودی.»
نویسنده:علیرضانژادصالحی
تنظيم پریسا توکلی
ارسال دیدگاه