یادداشت های یک نویسنده

داستان کوتاه “دکتر یوسف” به قلم استاد فیض شریفی

واقعا خیلی دل ام می خواهد، خاطره‌ ای ، داستانی، شعری و معری بنويسم ولی وقت نمی کنم ، مثلا الان نگاه به ساعت می کنم می بینم شش‌ و پنج دقیقه و هفت هشت ثانيه بعد از ظهر است...

داستان ” دکتر یوسف “

واقعا خیلی دل ام می خواهد، خاطره‌ ای ، داستانی، شعری و معری بنويسم ولی وقت نمی کنم ، مثلا الان نگاه به ساعت می کنم می بینم شش‌ و پنج دقیقه و هفت هشت ثانيه بعد از ظهر است ، باید بروم مادرم را ببرم دکتر ، نمی دانم می رسم یا نه، تا مادر روسری اش را تنظيم کند که یک نخ مویش معلوم نباشد و چادرش را بر دارد و سوار ویلچر بشود ، خیلی آب برمی دارد .دکتر هم که بدعنق است ، می گوید پول ویزیت ات را که نمی دهی تازه قرص هایت را هم از من می گیری ، دیر هم می آیی، می بینی که مطب محشر کبری است ، دل ام خوش است که در دوران دبیرستان همکلاس ام بوده ای؟

الان زن ام داد می زند که از صبح چند بسته‌ ی پستی پشت در گذاشته اند نمی خواهی بروی آنها را بیاوری؟ داری چی می نویسی ؟ هرچی نوشتی چی بهت دادند؟ کی می خونه‌؟ برو فکر آب کن که خربزه آب است .
گفتی آب ؟ مدیر ساختمان پیام داده که تا نیم ساعت دیگر آب ساختمان قطع می شود .اصلا آب قطع شده ، می خواستم ریش ام را بزنم .الان دکتر می گويد خجالت نمی کشی با این سر و وضع داغان پیش من آمده ای ؟
دکتر یوسف اندوهگین است ، اندوهگین بود ، هنوز ساعت شش و هفده دقیقه است ، نرفته ام .
گفتم دکتر یوسف ، اندوهگین بود ، می گفتم چه مرگته ؟ می گوید دکتر آناهیتا هر روز سر سنگین تر می شود ، می گویم بیا برویم کوه دراک ، پارک کوهستان، می گوید حال ندارم ، خسته ام، سر کارم ، شیفت دارم ، مريض ام ، شما خودتان تشریف ببرید از طبیعت استفاده کنید .
آن وقت ها می گفت تو ، می گفت عزیزم ، من یک جان دارم روزی به تو تقدیم اش می کنم .حالا می گويد شما چه کار به حال من داری ، من از پس خودم بر می آیم .
خیلی ناراحت شدم. اخلاق ام گه مرغی شده ، حال و حوصله ی مريض ها را ندارم ، هی پول و پله جمع می کنم می فرستم آن طرف مرز که خانم و بچه‌ ها بروند دیسکو و دانسینگ و کافی شاپ و قرتی بازی. الان چند ساله بانو نیامده ، من چه کنم ، من هم دل دارم .من هم عاشق این بی معرفت شده ام . همه می گويند آناهیتا دل اش پیش تو گیر کرده ، هر روز با تو می رود کافی شاپ ۴۴، قهوه میل می فرمایند ، اگر یک روز دیگر ببینم ، قرصی به مادرت می دهم که سنگ کپ کند و به دیار باقی رهسپار شود .
آخر مرد ، من چه هیزم تری به تو فروخته ام ؟ خجالت نمی کشی با این سن و سال ، دنبال دخترها راه می افتی ؟ تو که در دوران جوانی اهل‌ این حرفا نبودی؟
می گفتم مگر دختر ببخشایید زن قحطه که به یک دکتر تمام وقت چسبيده ای ، بابا اون فرصت سر خاراندن نداره، شاید هم دل اش پیش کسی دیگر گیر کرده باشد ، یک عمر می توان سخن از زلف یاران دگر کرد ، در فکر این مباش که دختر نمانده است.
دکتر یوسف اندوهگین می گويد خر خودتی ، حاشا و کلا که او را رها کنم .

می گویم فکر نان کن که خربزه آب است ، مردم آه ندارند که با ناله سودا کنند ، داد می زند که به فلان ام . من هم از وقتی که عاشق آناهیتا شده ام ، نان درست و حسابی نخورده ام وقتی از این مطب کوفتی راحت می شوم می روم خانه‌، ماست و خیارم را می گذارم کنار آن تلخ وش که صوفی ام الخبایث اش خواند، چند ترانه‌ می گذارم و کوک کوک گریه می کنم .
ببین اینها ، این مريض های بخت برگشته فکر می کنند من غم ندارم .زن ام ول کرده رفته کانادا ، پسرم ول کرده رفته انگلیس ، دخترم آمريکاست، اگر من برایشان پول نفرستم یک شبه می میرند . یک دوست هم دارم به نام تو نامرد ، رفته معشوقه ی مرا از چنگ من در آورده‌. آخه تو چی داری که کسی برای تو سینه بدرد؟تو یک بازنشسته ی مفلوک هستی که فکر می کنی چند تا کتاب نوشته ای آدم شده ای .
گیس هایی، شعرهایی ، سامسونیتی و خری ، بوعلی سینا شد و بومعشری …برو بابا …
وای دیرم شد ، هشت دقیقه ای به هفت مانده ، مطمئن ام که دکتر یوسف امروز مرا به مطب اش را راه نمی دهد ، مطمئن ام .

فيض شريفی
اول تیر ماه ۱۴۰۱