نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
داستان کوتاه مخاطبان
مامان کتونیهای سفیدم رو که دیروز تو ماشین لباسشویی شسته بود دستم داد.
یه لقمه بزرگ نون پنیر هم طبق معمول این دو هفته که سر کار میرفتم گذاشت کنار کیفم.
قابلمه ناهار و ظرف میوه قاچ شده رو هم کنار گلدون دم در برد تا یادم نره ببرم.
گوشه چشمهاش با لبخند،چروک افتاد و معصومانه نگاهم کرد.
سرشو بوسیدم .
مامان جون.قربونت برم….مگه من بچه ده ساله هستم؟
لپمو کشید وگفت: نه خیر ….ماشالا بیست و دو سالته ولی تو یکی یه دونه منی.
راست میگفت.بعد از پونزده سال دوا درمون خدا منو که یک دختر گیس طلا بودم گذاشته بود تو دامنش.
تو آینه قدی کنارجاکفشی خودم رو برانداز کردم. زیر لب فتبارک ا … گفتم.
خدا خوب جوری منو آفریده بود. سرخ و سفید و مو بلوند و چشم آبی. چی از این بهتر…
فقط اگر میخواستم با خودم رو راست باشم یه کم لوس بودم و تا حدودی دست و پا چلفتی. چون مامان و بابا هیچی برای منکم نذاشته بودن.
مانتو سفیدم رو پوشیدم.
گفتم: قربونت برم مامان،امروز کلاس نقاشی سرم خیلی شلوغه.باید دست تنها، ده تا شاگرد رو راه بندازم.شاید نتونم بهت زنگ بزنم.
زیر چشمی نگاهم کرد و گفت: تو مراقب خودت باش.نمیخواد به من زنگ بزنی. راستی بابات گفت بری بانک. برای خیریه پول واریز کنی.
بابا سالی یک بارمبلغ زیادی به مناسبت تولدم به خیریه کمک میکرد.
پرسیدم : همیشه که خودش میرفت.چیزی شده؟
چمیدونم والا.گفت باید بره کتابفروشی. مثل اینکه همون فولکسی که سفارشش رو داده بود میارن.
دستامو به هم کوبیدم، آخ جون کتابخونه سیار.
پس بالاخره ماشین آماده شد. بهش بگو من باید رانندگی کنم.
برای مامان که دم در زیر لب دعا میخوند و تو هوا فوت میکرد بوس فرستادم.
بانک نسبتا شلوغ بود.نوبت گرفتم و کنار پیرمردی که گاهی اوقات چرت میزد نشستم.
آخرین شماره اعلام شده شش بود و نوبت من شماره سیزده. حوصله نیم ساعت معطلی رو نداشتم.
دختر و پسر جوانی جلو باجه شماره سه، سر گرفتن وام ازدواج با خانم متصدی چک و چونه میزدن.
خانمی با دختر بچه پنج شش سالش و یک سگ کوچولوی سفید وارد بانک شدند.
صدای آقایی از پشت یکی از باجه ها شنیده شد.
سرکار خانم نمیتونید حیوون بیارید تو بانک. قدغنه.
بحثی بین مادر، که اصرار داشت حیوون رونمیتونه بیرون تنها بذاره و آقای کارمند که تا اون موقع هفت بار کلمه قدغن رو تکرار کرده بود در گرفت. چشمهای دختر بچه که کنجکاو به نظر میرسید بین مادرش و کارمند بانک میچرخید.
همهمه ای راه افتاد. هر کس نظری میداد.
پیرمردی که کنار دستم چرت میزد گوشه چشمشو باز کرد و چون نفهمید موضوع از چه قراره دوباره خوابید.
صدای بلند مردی که میگفت کسی از جاش تکون نخوره باعث شد همه سرها به سمت در بچرخه.
جوانی بود با ماسک و عینک آفتابی که چیزی رو پشت سرش قایم کرده بود.
پیرمرد، کناردستم ، بیدار شده بود و گردن میکشید. با خستگی دستش رو تو هوا تکون داد و گفت: باباجون دوربین مخفیه یا دارین فیلم بازی میکنین؟
حرف پیرمرد انگار مورد پسند همه بود چون دوباره بی توجه به تهدید جوانک، مشغول بحثهاشون شدن.
پسر، تفنگی درآورد و با صدای خشنی تاکید کرد که حرفش کاملا جدی هست.
تیری به سمت سقف شلیک کرد.
صدای جیغ و فریاد همه جا رو به هم ریخت.کف دستم عرق کرده بود و به سختی نفس میکشیدم.هنوز خیال میکردم یه عده فیلم پلیسی میسازن و دنبال گروه فیلم برداری و کارگردان میگشتم.
دو مرد دیگه باماسک وعینک وارد بانک شدند و درها رو بستن.
تفنگ پسر، روی کارمندها میچرخید:
اگر به آژیر خطر دست بزنید زدمتون.
باورش سخت بود.صبح به قیافه خوشگل و تیپ دلبر کشم فکر میکردم حالا دارم فکر میکنم اصلا از اینجا زنده بیرون میریم یا نه.
همه سر جاهاشون مثل مجسمه خشک شده بودن.شاید نمیتونستن بپذیرن درگیر یک ماجرای واقعی گرونگانگیری و دزدی بانک شدن.
_________________________________________
هوا تاریک شده بود. بابا در فولکس نارنجی رو باز کرد. کتابها رو با سرعت ریخت یک طرف صندلی.
من و دختر کوچولو و سگش سوار شدیم.
ساعت قدیمی روی داشبورد شش و نیم عصر رونشون میداد و ما دقیقا ده ساعت توی بانک، گروگان بودیم.
ساعتهایی که سالها به عمرم اضافه کرده بود. انگار پیر شده بودم. تجربه ای که حتی میتونست مسیر زندگیم رو عوض کنه و من دیگه هیچوقت اون آدم سابق نشم.
سر و صورتم به هم ریخته و خسته، دستهام خونی و مانتوم کثیف و پاره بود.
خون مادر دختر بچه بود.زمانی که یواشکی میخواست موبایلش رو از کیفش در بیاره و یکی از دزدها به دستش شلیک کرده بود.
وقتی میبردنش توی آمبولانس تکه باریکی از مانتوم دور مچش تاب میخورد.
مثل این بود که تازه از سینما بعد از دیدن یک فیلم پلیسی با خون و خونریزی بیرون اومده باشم.
گیج و منگ بودم و هنوز نمیتونستم خودمو قانع کنم صحنه هایی که اونروز دیده بودم واقعی بودن.
نگار دستشو کنار بازوم فرو برد و سرش رو روی سینم فشار داد.بوسیدمش.
انگار سالها بود میشناختمش. دوباره سراغ مادرش رو گرفت. اونها توی تهران کسی رو نداشتن و با اجازه پلیس و تعهدی که از پدرم گرفتن میخواستم نگار رو تا زمان بهبود مادرش پیش خودم نگه دارم.
بعد از اون روز عجیب و سخت حالا به خونه برمیگشتم با قابلمه ناهار و میوه ای که دست نخورده بود و مامان ساده دلم که خیال میکرد چون سرم شلوغ بوده بهش زنگ نزدم .
بابا ثانیه ای یکبار از تو آینه به دقت نگاهم میکرد… و من که هر دقیقه به این فکر میکردم اون دختری که صبح برای مادرش بوس فرستاد الان کجاست….
نویسنده : فروغ تمکین فرد
تنظیم پریسا توکلی
بخش فرهنگی
«علت مرگ: نامعلوم» به کارگردانی علی زرنگار در چهار بخش جشنواره بینالمللی فیلم شانگهای نامزد دریافت جایزه شد.
زیر پوست شهر(3)
رقیه، صفیه، حلیمه، جمیله، منیره و عیال بنده حمیده شش دختر کرم بودند که به ترتیب با معصوم،محمود، منصور، مهرجو، این بنده کمترین، موعود، ازدواج کرده بودیم وهمگی ساکن عمارت کَرم بودیم تو همه دامادا، من تنها دامادی بودم که کچل نبودم و بقیه یا زلفعلی و یا فقط یک نوار باریک دور گوششون مو داشتند.
استعارههای جهتی در فرشهای محرابی زبانشناسی شناختی یکی از سه دیدگاه مطرح در حیطه زبانشناسی است که در دهههای اخیر پژوهشگران به آن توجه کردهاند. یکی از مهمترین مباحـث زبـانشناسـی شـناختی، معنیشناسی شناختی است که نخستین بار از سوی لیکاف مطرح شد و نگرشی را معرفی کرد که بسیاری از معنیشناسان را مجذوب خود ساخت. […]