داستان کوتاه مخاطبان

داستان کوتاه-روسری آبی-نازبانو کمالی

روسری را برداشتم و رفتم جلوی آینه که بزارم روی سرم که با صدای قارقار کلاغ که از ته باغ می‌پیچید دلم لرزید و دست و پاهایم سست شدند ناخودآگاه نشستم روی صندلی که جلوی آینه بود

داستان کوتاه از
نازبانو کمالی

روسری آبی

با گرمی لذت بخشی که روی پلک‌هایم احساس کردم چشم‌هایم را را باز کردم خورشید از لای پنجره می‌تابید و نسیم صبح گاهی بوی خوش گلهای باغچه را برای من که با دست ‌و ‌پا‌ی شکسته روی تخت بیمارستان افتاده بودم به ارمغان می‌آورد . داشتم از نور آفتاب و بوی خوش گلها لذت می‌بردم که دکتر صدایم زد
_دخترم بیداری … حالت چطوره ؟
لبخند بی جانی به رویش زدم
_ خوبم دکتر ،خوبم
دکتر هم متقابلا به رویم لبخند زد
_خدا را شکر دخترم آسیب جدی ندیدی فقط دست و پات یک کم اسیب دیده، دو روز استراحت کن خوب میشی.
استراحت با بوی خوش گلهای باغچه برایم لذت بخش بود. یاد باغچه‌ی مادربزرگ افتادم چه بوی خوشی هر روز صبح خانه‌ی مادربزرگ را فرا می‌گرفت و من و محمد چه آوازهایی در آن باغچه می خواندیم و چقدر گاهی سر به سر هم می گذاشتیم. شیلنگ آب را می‌گرفت طرف من
_چکار می‌ کنی دیوونه خیسم کردی
مادربزرگ هر روز شاهد کل کل کردن ما بود.
_اذیت نکن دختر منو
_شرط داره
_عجب رویی داره مادرجون می‌بینیش خیسم کرده اون‌وقت شرط هم برام میذاره
داشت شیلنگ آب را دوباره طرفم می‌گرفت
_خیلی خوب بابا تسلیم حالا این شرطت چی هست؟
_اون لباس قشنگی رو که بهم هدیه داده بودی یه اتوی شیک بزن که امشب می‌خوام شیک و ‌پیک باشم
_خبریه؟
_بله‌ که خبریه
_چه خبری اون وقت؟!
_خبر خواستگاری
_خواستگاری؟!
با یک شوق و اشتیاق خاصی
_بله خواستگاری
_خواستگاری کی؟
_یک دختر خوشگل و جذاب
مادربزرگ که همیشه از پنجره به ما نگاه می‌کرد و از با هم بودن من و محمد لذت می‌برد
_بله دخترم برو اون لباسی که پسرم به تو گفت اتو بزن من هم برم کیک درست کنم
_کیک؟!
_بله عزیزم دوست دارم برا خواستگاری محمدم کیک خونگی ببرم … چی هستن این شیرینی‌ها.
هاج‌واج و البته با یک نگرانی خاصی به محمد نگاه کردم
_حالا کی هست این دختر خوشگل و جذاب؟!
محمد که یک برق خاصی در چشمانش موج می‌زد
_حالا عجله نکن می‌فهمی
_نکنه دُرگله
_نمی‌دونم شاید
با گفتن این حرف محمد، پاهای من سست شد. نشستم لبه‌ی حوض دست من بی اختیار رفت داخل آب حوض این‌ور ا‌ون ور هل می‌خورد ، یاد حرف عمو افتادم که همیشه می‌گفت داداش یادت نره، زینبِ تو مال محمدِ منه‌ها . وقتی به خودم آمدم محمد نگاهم میکرد ،از جایم بلند شدم و گفتم برم لباستو اتو بزنم. رفتم توی اتاق‌ خودم و هر چی اشک بود هدیه دادم به پتویی‌که خودم را لای آن پیچیده بودم. بعد از دو ساعت در اتاقم به صدا در آمد.
_زینب ما داریم می‌ریم، تو نمی‌خوای بیای؟
خودم را آرام و بی‌تفاوت نشان دادم و در اتاق را باز کردم
_نه آقا محمد شما برین من می‌خوام امروز یه سر به مادرم بزنم یک هفته میشه که ندیدمش
_خب من می‌رسونمت بعد می‌رم دنبال گل و شیرینی
_نه ممنون شما برین به خواستگاری تون برسین خودم میرم
کیف دستی ام را برداشتم و از خانه بیرون آمدم محمد هم ماشین را روشن کرد و دنبالم راه افتاد
_دیوونه بیا سوار شو می‌رسونمت… تو چت شد یهویی
_گفتم که خودم میرم تو برو به خواستگاریت برس
_روانی بهت می‌گم سوار شو
_محمد خواهش می‌کنم برو راحتم بذار می‌خوام یه کم قدم بزنم بعدش هم برم خونه‌ی مادرم
از ماشین پیاده شد آمد جلویم ایستاد و به چشمایم نگاه می‌کرد و گستاخانه می‌خندید
_هنوز هم اعتراف نمی‌کنی که دوستم داری
_نه ندارم
_آره این حال خرابت داشت داد می‌زد
_حال خرابم؟!
_فکر کردی نفهمیدم…دیوونه اون دختر خوشگل و جذاب تو هستی
در حالی که با کیف دنبالش می‌کردم
_دیوونه داشتی سکته م می‌دادی
دوید طرف ماشین و داخل ماشین نشست و شیشه‌هایش را زد بالا من که خیلی از دستش دلخور شده بودم به راه خودم ادامه دادم
در حالی که با ماشین دنبالم افتاده بود و می خندید
_بابا غلط کردم دیگه اذیتت نمی‌کنم بیا سوار شو
به طرفش برگشتم و گفتم
_شرط داره
_نه‌بابا راه افتادی حالا چی شرطی؟
_با این کیف یکی بزنم بهت
_عقد نکرده می‌خوای بیوه بشی
_محمد …


_دخترم حالت خوبه؟
صدای دکتر بود که کنار تختم ایستاده بود و متعجب نگاهم می کرد
_هان بله ممنون خوبم
_محمد کیه؟
_محمد؟
_شمرده صداش می کردی
چشمانم پر از اشک شد
_ یه عزیزه
دکتر به مدت چند ثانیه بهم زل زد
_چیزی شده آقای دکتر
_هان نه دخترم می‌گم این روسری
آبی ات خیلی قشنگه
دکتر این را گفت و از اتاق بیرون رفت.
و من در حالی که گوشه ی روسری ام را در دست داشتم نگاه خیسم را به پنجره دوختم
_این روسری آبی رو خیلی دوست دارم
_دختر آبروی این روسری دیگه رفت
_مامان تو که می‌دونی
_باشه بابا هر چی سلیقه‌ی خودته فقط زود باش الان محمد و مادربزرگ پیداشون میشه

روسری را برداشتم و رفتم جلوی آینه که بزارم روی سرم که با صدای قارقار کلاغ که از ته باغ می‌پیچید دلم لرزید و دست و پاهایم سست شدند ناخودآگاه نشستم روی صندلی که جلوی آینه بود چشمم افتاد به پرده‌ی پنجره که انگار طوفان خاصی در دلش ایجاد شده بود و این‌ور و آن‌ور می‌رفت و داخل اتاق سایه می‌انداخت باد هم که انگار طاقت نگرانی‌پرده را نداشت خود را محکم کوبید به پنجره . پنجره بسته شد و با بسته شدن پنجره شیشه شکست . با صدای شکسته شدن شیشه مادرم سراسیمه وارد اتاق شد و دست‌های گرم و پر مهر خود را گره زد به دست‌های سرد و یخ زده‌ی من . محمد که قرار بود نیم ساعت دیگر بیاید دو ساعت گذشت ، دو روز گذشت دو ماه گذشت اما از خبری اش نشد تنها یادگارش روسری آبی بود که هر روز می‌گذاشتم روی سرم و می رفتم جلوی آینه زل می‌زدم به آن تا اینکه یک روز که مثل بقیه ی روزها داشتم می‌رفتم روسری را بذارم روی سرم دیدم ازش خبری نیست تمام اتاق را گشتم اما پیدایش نکردم . تمام خانه را زیر و رو کردم تا رسیدم به چمدان مادر بزرگ وقتی بازش کردم روسری را آنجا پیدا کردم از آن روز به بعد دور از چشم مادر و پنهانی می‌گذاشتم روی سرم شب‌ها هم با یاد محمد می‌خوابیدم گاهی خوابش را می‌دیدم و وحشت زده و نگران می‌شدم

_دخترم…..دخترگلم
با دستای گرمی که روی شانه‌هایم احساس کردم چشم‌هایم را باز کردم
_چیه‌ مامان‌جان؟
_دوباره خواب می‌دیدی نه؟
با یک بغض بزرگی که ته‌گلویم گیر کرده بود
_مامان آخه محمدم کجاست؟
بابا که پشت سر مادرم وارد اتاق شده بود
_بسه دیگه دختر هی محمد محمد خسته م کردی اون هم یکی مثل مادرش از مادرت بپرس چطور داداش‌مریض احوال منو با یک بچه‌ی کوچک تنها گذاشت بی‌خبر رفت
_یعنی ممکنه؟
_شک ندارم رفته پیش درگل‌خانمش تو هم نمی‌خواد آنقدر به اون فکر کنی فراموشش کن ، راستی امشب مهمون داریم
_مهمون؟
_آره مهرداد و خانواده ش
_بابا نکنه
_آره برای خواستگاری میان
_مامان بابا چی‌میگه؟
_تو که شاهد بودی عزیزدلم هر جایی رو که بگی بابات رفته دنبالش . دوست فامیل آشنا. سراغشون از هر کس گرفته حتی سردخونه‌ها و بیمارستان‌ها را هم زیر و رو کرده اما انگار آب شده رفته تو زمین
_مامان نگو تو رو خدا محمد من هر کجا باشه پیداش میشه
_اگه پیش درگل‌خانمش و مادرش رفته باشه چی؟
_نه امکان نداره
_دخترم مادرش خیلی وقت هست درگل رو برای پسرش می‌خواد . بعدش هم مهرداد خیلی پسر خوبی هست و خاطر تو رو هم خیلی می‌خواد
_شما از من می‌خواین به اون جواب مثبت بدم اره؟!
_بابات به خاطر خودت میگه دختر اینو ‌بفهم ، شیش ماهه نه با کسی حرفی می زنی نه از اتاق بیرون میای نه غذای درست‌ و حسابی می‌خوری امتحانات این ترم هم که ندادی

شب مهرداد و خانوادش آمدند مهرداد شریک و تنها فرد قابل اعتماد بابا بود
آه سردی کشیدم با خودم درگیر شدم : این بود وفاداریت محمد؟ بابا خواستگار دعوت کرده. آخه کجایی نه ردی نه نشونی … دکتر که آمده بود برای معاینه‌ی هم اتاقی ام توجهش به من جلب شد
_وای دختر چه عرقی کردی بیا این دستمال عرق صورتتو پاک کن… محمد برادرته
_برادر ؟! نه
به مدت چند ثانیه نگاه خودشو قفل کرد به طرفم و اتاق ترک کرد .

هنوز مراسم خواستگاری تمام نشده بود که مهرداد روی خود را طرف پدرم کرد
_با اجازه‌ی جمع می‌خوام نظر زینب خانمو بدونم
همین که خواستم حرف بزنم بابا به طرف مهرداد نگاه کرد
_دخترم قبلا جواب مثبت خودشو اعلام کرده برای همین اجازه دادم شما بیاین
_پس یعنی
_بله جواب دخترم مثبته
بغض سنگینی را که در گلویم گیر کرده بود قورت دادم
مهرداد با یک تعجب خاصی به طرف من و بابا نگاه می‌کرد
_ببخشید من باید برم آشپزخونه کار دارم
از آن شب به بعد مهرداد به بهانه‌های مختلفی به خانه‌ی ما می‌آمد یک روز هم ناهار دعوتمان کرد رستوران . وقتی با خانواده رفتیم همین که می‌خواستم وارد رستوران بشوم بوی عطری که همیشه محمد می زد پیچید توی بینی ام این طرف و آن طرف را نگاه کردم بوی عطر محمد بیشتر و بیشتر میشد
_به چی نگاه می‌کنی دخترم بریم تو دیگه
_بابا جان شما برین انگار دوستمو دیدم الان میام
بو از پشت درختی‌ می‌آمد که نزدیک رستوران بود همین که خواستم به درخت نزدیک بشم یک جوان ظاهر شد که چهرش خیلی وحشتناک بود ترس وحشت همه‌ی وجودم را گرفت آن جوان هم وقتی حال وحشت‌ زده‌ی مرا دید از آن جا دور شد
من هم خودم را به بابا‌ اینا رساندم
_چی شده دخترم چرا آنقدر وحشت زده‌ای
_وحشت زده؟ نه نیستم
_راستی دخترم من و مهرداد تاریخ روز عقدو گذاشتیم نیمه‌ی شعبان چطوره؟
باورم نمی‌شد بابا بدون این که با من مشورت کند به‌جای من تصمیم گرفته بود خیلی سرد و بی‌تفاوت گفتم
_هر چی شما بگید بابا
مهرداد با تعجب طرف من نگاه کرد
_یعنی خودت هیچ نظری نداری
لبخند تلخی زدم و نگاهم را به نگاه بابا دوختم
_نظر بابا نظر منه
احساس کردم مهرداد اصلا خوشحال نیست .
روز عقدمن و مهرداد نزدیک و نزدیک تر می‌شد تا این که یک روز مهرداد به من تلفن کرد
_زینب می‌تونی امروز با من بیای بیرون؟
_بیرون؟!
_آره خواهش می‌کنم باهات کار مهمی دارم
_راجع به؟!
_راجع به خودمون
_خودمون؟!
_بله، خودمون خواهش می‌کنم باید ببینمت
_باشه کجا بیام
_می‌خوای من بیام دنبالت
_نه ممنون تو فقط بگو کجا بیام
_همون رستورانی که…
حرف از دهن مهرداد گرفتم
_با محمد همیشه می‌رفتم
_محمد؟! … آره همون
از خانه که بیرون آمدم دوباره بوی عطر محمد به مشامم خورد این‌ طرف و آن طرف را نگاه کردم به خودم گفتم دختر محمد کجا بود حتما خیالاتی شدی . وقتی رسیدم رستوران
_باورم نمیشه دوباره؟!
_دوباره چی زینب خانم؟
_هیچی آقا مهرداد بریم تو
دقیقا رفتیم جایی نشستیم که همیشه با محمد می‌نشستم
_باورت میشه آقا مهرداد من و محمد هفته‌ای یک بار حتما می‌آمدیم رستوران و دقیقا می‌نشستیم اینجا
_دقیقا می‌نشستین روی همین دوتا صندلی ؟ هنوزم دوستش داری؟
در حالی که نگاهم خیس شده بود گفتم
_منو ببخشید آقا مهرداد نمی‌تونم فراموشش کنم
این را که گفتم گریه امانم نداد نتوانستم خودم را کنترل کنم از رستوران بیرون آمدم . دوباره بوی عطر محمد به دماغم خورد به طرف بو دویدم
_بوی محمد منه . به خدا خیالاتی نشدم
مهرداد که متوجه حال خرابم شده بود پشت سرم از رستوران بیرون آمد
_زینب خانم شما حالتون خوب نیست بیاید برسونمتون
_آقا مهرداد باور کن بوی خودشه . از اون ور خیابون داره میاد . بدون توجه به ماشین‌ها با سرعت حرکت کردم
_چه کار می‌کنی، مواظب خودت باش
و صدای ترمز ماشین…
_ایمان دارم بوی عطر خودت بود آخه کجایی؟
دکتر که وارد اتاق شده بود آمد نزدیک و به طرف در اشاره کرد
_اونجاست دخترم ، بوی عطرش اینجا هم میاد
با تعجب به دکتر که نگاهش به در اتاق بود نگاه کردم و مسیر نگاهش را دنبال کردم محمد با چشمان خیس در حالی که قسمتی از صورتش جای زخمهای عمیقی مانده بود نگاهم می کرد
_ دخترم محمد آقا یکسال پیش تصادف کرد و چهره‌اش به شدت آسیب دیده بود به خاطر همین از من خواهش کرد تا چهره‌اش بهتر نشده آدرسش رو به کسی ندم
دکتر داشت حرف می زد و من نگاهم در نگاه محمد قفل شده بود .
هر دو لبخند به لب اشک می ریختیم .

پایان
اسفند ماه ١۴٠١

نویسنده نازبانو کمالی
تنظیم پریسا توکلی