نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
زویا چمدان کوچک چرم قرمز رنگ قدیمی اش را از زیرزمین بیرون آورد غبار جا خشک کرده روی سطح آن را به دقت پاک و به عادت همیشگی اش چمدان را کف اتاق پهن کرد. دستی به موهای کوتاه و نرم و به دقت رنگ شده اش کشید که بسیار روی سلامتی و مرتب نگه داشتنش حساس بود. پس از دست و پنجه کردن با روزهای نفس گیر بیماری اش و گذران مراحل درمان عادت کرده بود که موهایش را کوتاه و مرتب نگه دارد و به دقت از آن ها مراقبت کند. چشم هایش را تنگ کرد و به قفسه ی لباس های رنگ و وارنگش درون کمد نگاهی انداخت . از وقتی که تصمیمش را برای سفر به ساحل لاجوردی قطعی کرده بود شور تازه ای در خانه ی کوچک قلبش به راه افتاده بود. گویی که کائنات برای پاک کردن لکه های غم از عمق دریای لطیف احساسش به او مجالی دوباره داده بود حسی میان درد و امید به تیرک قلبش ضربه زد به یاد آورد که سال ها پیش هم به این بهشت کوچک سری زده بود.اما آن زمان قدر سفر زیبایش را ندانسته و با خودخواهی آن چه را که باب میلش نبود قضاوت کرده بود. افسوس از جنس بشر که تا زمانی که محنت را با دل و جانش تجربه نکند از زیبایی لحظاتش غافل است.او هم از این قاعده ی انسان ها مستثنی نبود آن قدر برای مسائل بی ارزش و نداشته هایش وقتش را تلف و اوقات گرانقدرش را تلخ کرده بود که نظام جسم و روحش به هم ریخته و به فاصله کمی سلامتی اش را از دست داده بود. از آن روز پاشنه ی دنیا هم برایش به روی درد چرخیده بود. با چه رنج هایی که دراین سال ها عجین نشد بود! رنج هایی که مروارید شفاف احساسش را از صدف امن رویاهایش بیرون کشیده و به دنیای تلخ واقعیت پرتاب کرده بود. از چه طوفان هاکه نگذشته بود و دل از یاری چه انسان ها که نبریده بود. دلش که روزی از عشق و احساس لبریز بود در طوفان مشکلاتش زخمی و تنها و بی یاور شده بود و … او را از دنیا ناامید کرده بود دستش راروی قلبش گذاشت و چشمان شفافش را روی هم گذاشت آهی از اعماق دلش در فضای سینه پخش شد و از دریچه لب هایش به بیرون راه پیدا کرد. تنها نیرویی که در تمام این سال ها کنارش مانده و چراغ راه او شده بود. نیروی قوی ایمان و امیدش بود. نیروی غیر قابل انکاری که اکنون پیوندش را با او بیش از پیش احساس می کرد. زویا خدا را داشت. خدایی که در پر چالش ترین روزهای زندگی اش همدم وحافظ او و لحظاتش شده بود. جلوی آینه ایستاد و با دو انگشت سبابه و میانه اش چین باریک بین دو ابرویش را نوازش کرد. آینه به او می گفت که در این سال ها زیاد پیر شده است. رو به آینه لبخندی زد و گفت: “مهم نیست که چقدر پیر شدی زویا، مهم اینه که یاد گرفتی زنده باشی،زندگی کنی، مهم اینه که یاد گرفتی تنها کسی که تو سختی ها کنارته و حواسش بهت هست اول خداست و بعد خودتی! باور کن وقتی دلت بند به اون بالا باشه و توقع عشق و احساس و حمایت از بنده های خدا رو نداشته باشی اون موقع حرکتت به سوی تعالی شروع می شه و روزگارت زیباتر می گذره… لااقل از جنگ با درونت دست می کشی و آروم می گیری … درسته دختر؟!” رو به آینه چشمکی حواله ی صورتش داد و بادست چپ دو ضربه به علامت تایید روی شونه ی راستش زد. در چشم بر هم زدنی چمدان را بست وسائل سفر را جمع و جور کرد. مهماندار دربلندگو اعلام کرد که تا چند دقیقه ی دیگر در ساحل لاجوردی فرودمی آیند. زویا کمربندش را محکم کرد و از پنجره به دریای بی انتهای زیرپایش خیره شد. هواپیما ارتفاع کم می کرد و روی سطح آبی یکدست دور می گرفت. قلب زویا هم با حرکت هواپیما به سوی آب ها از شعف و امید پر می شد. عاشق عظمت و آرامش دریا و رنگ پاک آسمانی اش بود. .صبر نداشت تا به آن دنیای زنگاری با شکوه برسد ، خنکی آب را روی پوست خود حس کند و تابلوی بی رنگ احساسش از نگاه کردن به خط افق آبی پررنگی که تنها مرز بین دریا و اسمان بود رنگ گیرد. به هتل رسید و پس از احوالپرسی با مسئول آن و گرفتن کلید اتاقش، چمدان قرمز را به سرعت باز کرد. سریع دمپایی های پلاستیکی آبی و سفید، یک کلاه حصیری بزرگ و سفید رنگ و لباس ژرسه ی ساده ی ٱسمانی رنگ اش را از بین وسائلش برای رفتن به کنار دریا بیرون کشید … دقایقی بعد زویا روبه روی این زیبایی بی حد، این آبی بیکران ایستاده بود… هوای تمیز کنار ساحل را با نفسی عمیق به درون ریه هایش کشید و بازدمش را با صدا بیرون داد… چشمانش را آرام روی هم گذاشت و قلبش از پرتو نگاه خدا روشن شد. چشمانش را دوباره باز کرد به دنیای آبی زیبای روبه رویش خیره شد لبخندی از سر فراغ خاطر به روی لب هایش نقش بست و عمق جانش روشنی دریا را بلعید. ایمان داشت که آمدنش بعد از سال های رنج به این مکان مقدر پروردگار بوده است. ایمان داشت که این بار باید زنگار بی مهری ها و ناامیدی ها و درد های آرمیده در قلبش را به آب دریا بدهد و نور شفارا در جسم و جانش حس کند دمپایی هایش را در آورد و پاهایش را در آب خنک دریا فرو برد تازه بود وباطراوت ، صدای موج در گوشش پیچید و ساق پاهایش در کف سفید باقی مانده از برخورد آن با ساحل پنهان شد,دریا او را صدا می زد… در مسیر موجی که به دریا باز می گشت دوید و و در آبی مواج و بی انتهاغوطه ور شد. چند ثانیه زیر آب ماند و به کف دریا خیره شد خنکی آب را که با تمام وجودش حس کرد دست و پایی زد و سپس آرام و رها در مسیر ساحل شنا کرد. بدنش سبک شده و مغزش آرام گرفته بود. جادوی بی بدیل آب هیپنوتیزمش کرده بود… چشمانش را به افق دوخت و برای آرامش دنیا و آدم هایش دعا کرد. او رها بود و دلبسته به خالقی که در تمام سختی ها او را نگاه داشته و راه درست را به او نشان داده بود . دگر باره انرژی سیالی از عشق و عبادت اهورایی, قلب و روحش را در بر گرفت .ناخود آگاه دستانش را رو به دریا و افق آبی آسمان باز کرد و آبهای آبی اطرافش را در آغوش گرفت. با خود زمزمه کرد ساحل لاجوردی دریچه ای به سوی بهشت .ساحل لاجودی افقی برای عروج روح در مسیر آرامش… رامک تابنده مرداد ۱۴۰۱
زانا کوردستانی / همزمان با برگزاری سراسری دومین جشن مهر سینمای ایران در استان گلستان، آثار برتر بخشهای مختلف این جشن در استان مشخص و معرفی شدند.
زانا کوردستانی / جشنوارهی فیلم سپتیمیوس آمستردام در کشور هلند، بهترینهای خود را معرفی کرد.
لیلا طیبی / مستند «خداحافظ طبریه» ساخته «لینا سوآلم» به عنوان نماینده رسمی سینمای فلسطین در جوایز اسکار ۲۰۲۴ معرفی شد.
زانا کوردستانی / «چمدان» به کارگردانی آکو زندکریمی و سامان حسینپور، موفق به کسب جایزه بهترین فیلمنامه از جشنواره پارما شد.