داستان کوتاه مخاطبان

داستان کوتاه-سایه سرد-مرضیه عطایی

تنها چیزی که از دوران مجردی در من باقی مانده بود عشق بی پایانم به نقاشی بود. یکی از بالکن های آپارتمان، اتاق نقاشی من شده بود و همان فضای چهار متری برای من تمام انرژی دنیا را داشت

داستان کوتاه مخاطبان
از مرضیه عطایی

سایه ی سرد

زمان گذشت اما ، من از خاطره ها نمی گذرم. این چه سری ست که هر جا سرک می کشم ، خاطره ها قبل از من اتراق کرده اند.
درست از لحظه ای که سیاوش پسر همکار پدر ، با آن سبدگل بزرگ قدم در این خانه گذاشت ، تمام سرنوشت من تغییر کرد . اصلا قرار نبود که من با یک ازدواج سنتی مسیر زندگی ام را تغییر بدهم ، اما با تعاریف پدر و آرامش و جذابیت ظاهری سیاوش انگار سحر شدم .
بعد از فوت مادرم ، پدرم بارها گفته بود اگر تو ازدواج کنی من دیگر خیالم راحت است . من که سخت دردانه ی پدر بودم تصمیم گرفتم حال پدر را خوب کنم .
فانتزی های من برای زندگی ام کم نبود. اما تا چشم بر هم زدم مادر دوقلوهایی شده بودم که تمام دنیای من بودند و به هیچ چیز دیگر فکر نمی کردم . زمان به سرعت می گذشت. روز به روز فشار زندگی بیشتر می شد . من و سیاوش شبانه روز سگ دو می زدیم که پول اجاره ی خانه و شهریه ی مهدکودک نهال و غزال را فراهم کنیم .گاهی حتی وقت نمی کردم در آینه خودم را ببینم ، منی که در دوره ی مجردی ساعتی یکبار لباس عوض می کردم .
تنها چیزی که از دوران مجردی در من باقی مانده بود عشق بی پایانم به نقاشی بود. یکی از بالکن های آپارتمان، اتاق نقاشی من شده بود و همان فضای چهار متری برای من تمام انرژی دنیا را داشت .بین تمام دغدغه ها به حباب تنهایی ام سر می زدم و با رنگ ها روحم را تازه می کردم .
این چرخه ی باطل خانه و شرکت روحم را آزار می داد . به پوچی رسیده بودم . مترجمی در یک شرکت صنعتی یک موجود فضایی را می طلبید و با روح من سازگار نبود. دیگر خبری از ترجمه ی شعر و داستان نبود. نامه های خشک اداری در یک محیط صنعتی با روح من بیگانه بود.

فقط پنج دری خانه ی خانم جان را می خواستم با یک دفتر کاهی و یک روان نویس آبی همین!
می شد تمام دردها را ترجمه کرد ، تمام تنهایی ها را محو کرد.
دیگر تحمل این زندگی ماشینی را نداشتم. شبها بی خواب می شدم و تا دیروقت خود را با نقاشی سرگرم می کردم و صبح ها به زور ساعت بیدار می شدم . کم کم آرامش زیاد سیاوش برای من عذاب شد . شبهایی که من تمام خانه را قدم می زدم و بی خواب بودم صدای خر و پف سیاوش برای من شکنجه بود .گاهی صبح هم که در مسیر شرکت از وضعیت شب قبل می گفتم بی هیچ واکنشی موبایلش را چک می کرد . تنهایی من روز به روز بزرگتر می شد . نقاشی هم دیگر نقشی در حال خوب من نداشت . کم کم به پیشنهاد پزشک دست به دامان قرص های خواب آور قوی شدم . دوز قرص ها هر ماه بالاتر می رفت و من به دوز جدید هم عادت می کردم و مشکل بی خوابی ام بزرگ و بزرگتر می شد . دیگر شرکت نرفتم . تحمل صدای بازی بچه ها را هم نداشتم . بی خیالی ها و آرامش سیاوش هم اسباب شکنجه ی دائم من شد . طولی نکشید کارم به آسایشگاه روانی کشید . یک ماه کامل بستری شدم. در همان روزها،پدر هم شایداز غصه ی من دق کرد و رفت. نمی دانم چه شد ، ولی من بعد از مرخص شدن از آسایشگاه دیگر نتوانستم پا در خانه ی سیاوش بگذارم . فقط می خواستم تنها باشم . با بیمه ی بازنشستگی پدر دیگرنیاز به کار هم نداشتم. توافقی و خیلی ساده از سیاوش جدا شدم . غزال ونهال تمام زندگی من شدند . یک سال بعد ، سیاوش ازدواج کرد و یکی دو بار در ماه ، در رستوران یا کافه با بچه ها قرار دیدار می گذاشت . حال من هم با نقاشی هایم خوب خوب بود .
امروز که با خودم خلوت کرده ام و زندگی ام را مرور می کنم ، از آخرین قرار دوقلوها با سیاوش سه ماه می گذرد . سه ماه طولانی تر از همیشه .
خیلی سریع همه چیز کن فیکون شد . سیاوش از قانون حضانت مشترک سو استفاده کرد و نهال و غزال را دقیقا فردای روز قراربا بچه ها ، به همراه همسر جدیدش به فرانسه برد و بعد از چند روز پریشانی من و حرف های بی سر و ته و تماس های بی جواب با فرستادن یک عکس از دوقلوها کنار برج ایفل از حال خوب بچه ها به من خبر داد.
قدم سیاوش در زندگی من اصلا مبارک نبود . انگار آمده بود که شادی ها و حال خوب مرا نابود کند و برود ، آرام و بی صدا .
اما این بار مثل طوفان خانه ام را از جا کَند و من به نقطه ای رسیدم که از تنهایی خودم یک کوه بسازم و تمام اندوهم را به باد بسپارم.
نهال و غزال هنوز فکر می کنند در سفرند و هر بار در تماس تصویری از دیداری صحبت می کنند که برای من در آینده ای نامعلوم محو شده است .

پایان
آبان ۱۴۰۰
مرضیه عطایی( ارغوان)

تنظیم پریسا توکلی