نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
همین که وارد مغازه شدم، نیما، که نگاهش به مانیتور بود، سراسیمه سلامی کرد و دوباره به مانیتور چشم دوخت. پرسیدم: «به چی نگاه میکنی؟» بدون این که سرش را بلند کند جواب داد: «کش رفت بیناموس…» زیر چشمی نگاهم کرد تا واکنشم را ببیند. بعد از مکثی کوتاه اضافه کرد: «قیافهش تابلو بودا. تا […]
همین که وارد مغازه شدم، نیما، که نگاهش به مانیتور بود، سراسیمه سلامی کرد و دوباره به مانیتور چشم دوخت. پرسیدم: «به چی نگاه میکنی؟» بدون این که سرش را بلند کند جواب داد: «کش رفت بیناموس…» زیر چشمی نگاهم کرد تا واکنشم را ببیند. بعد از مکثی کوتاه اضافه کرد: «قیافهش تابلو بودا. تا کار دوتا مشتری دیگه رو راه انداختم یکی از شلوارا رو بلند کرد و فلنگُ بست.» در حالی که شلوارهای روی پیشخوان را جمع میکردم پرسیدم: «یعنی چی تابلو بود؟ رو پیشونیش نوشته بود دزد؟» نفسش را با کلافگی بیرون داد. شوخیام اعصابش را آرام نکرده بود. مدام فیلم را جلو و عقب میبرد. «نه خب، ننوشته بود. ولی کلا یه جوری بود. سر و وضع درستی نداشت. چشماش لنگه به لنگه بود. بالای ابروی چپش هم عین این خلافکارای تو فیلما شکسته بود… یه جوری بود به خدا!» خندیدم و شلوارهای تا شده را دادم دستش. «اینا رو بذار سرجاش. جورابه مگه لنگه به لنگه باشه پسر خوب؟» گفت: «وقتی یه چشم آدم سبز باشه و یکی دیگه قهوهای، میشه لنگه به لنگه دیگه!» جملهاش مثل سطلی آبِ یخ روی سرم خالی شد. لرز کشندهای در تمام جانم دوید. «ایناهاش اینم صورتش…» مانیتور را به سمتم چرخاند. با دقت نگاه کردم تا از درستی حرفهای نیما مطمئن شوم. قلبم برای لحظاتی تپیدن را از یاد برد… چیزی که میدیدم را باور نمیکردم. * من و خسرو از ۵ سالگی با هم رفیق و همبازی بودیم. وقتی کلاس دوم بودیم معلم پرسید: «بزرگ شدین میخواین چیکاره بشین؟» نرگس گفت معلم. عباس گفت خلبان. پروانه گفت نقاش. من گفتم میخواهم ساندویچی بزنم و خسرو گفت میخواهد قهرمان بشود! خانوم معلم گفت: «قهرمان که شغل نیست. باید توی یه ورزشی خیلی خوب باشی تا قهرمان بشی.» خسرو پرسید: «شنا ورزشه؟» خانوم معلم جواب داد: «آره.» خسرو هم با خوشحالی گفت: «پس قهرمان شنا میشم.» مدرسه که تمام شد، موقع برگشت گفت: «بعد از ظهر بریم سیلبند شنا؟» گفتم: «کدوم خری توی این سرما میره شنا؟» گفت: «من!» گفتم: «پس بیا دنبالم تا سوارت بشم با هم بریم.» وقتی رفتیم سیلبند، گفت: «پریدم تو آب شروع کن به شمردن. میرم اون ته و برمیگردم.» بعد تیشرت و شلوارش را در آورد و از روی سکو پرید توی آب و غیب شد. چند متر آن طرفتر هم دوباره ظاهر شد. خسرو توی آب فرقی با ماهیها نداشت! تا ۶۷ شمردم که رفت و برگشت. پرسید: «چندتا شد؟» گفتم: «۸۰ تا.» مثل اردکی که تازه از آب درآمده باشد بالهایش را باز کرد و خودش را تکان داد. گفت: «خوبه.» با همان بدن خیس دراز کشید روی زمین. خاک و خل و علفها چسبیدند به بدن آفتاب سوخته و نحیفش. پرسید: «اگه ساندویچی بزنی بهم ساندویچ مجانی میدی؟» پرسیدم: «با نوشابه؟» جواب داد: «مگه ساندویچ بدون نوشابه هم داریم؟» گفتم: «اگه ۱۰ بار درست چشمک بزنی میدم.» نشستیم و زل زدیم توی چشمهای هم. گفتم: «سبز…» با چشم سبز چشمک زد. گفتم: «قهوهای…» با قهوهای چشمک زد. قهوهای، قهوهای، سبز، قهوهای، سبز، سبز، قهوهای، سبز…! هر ۱۰ بار درست چشمک زد. هتروکرومی بود؛ رنگ چشمهایش با هم فرق داشت. هروقت چیزی میخواست که دو دل بودم بدهم یا نه اینجوری تصمیم میگرفتم. همیشهی خدا هم برنده میشد! خاک و خلش را تکاند و گفت: «اگه یه رازی رو بهت بگم قول میدی به کسی نگی؟» گفتم: «قول.» دستش را دراز کرد و گفت: «دست علی بده.» دست دادم. گفت: «من پروانه رو خیلی دوست دارم.» پرسیدم: «واسه همین هر وقت با مادرش میاد نونوایی پدرت زود بهش نون میدی؟» نیشش تا بنا گوش باز شد. پرسیدم: «یعنی میخوای باهاش عروسی کنی؟» گفت: «آره.» زدم توی سرش و گفتم: «اگه پروانه نخواست زنت بشه چی؟» بلند شد لباسهایش را برداشت و گفت: «رفتم امامزاده داود دعا کردم که بشه… میشه!» پرسیدم: «به اونم باید ساندویچ مجانی بدم؟» در حالی که داشت تلاش میکرد تیشرتش را، که به شکم خیسش چسبیده بود پایین بکشد، گفت: «من ورزشکارم، ساندویچ برام خوب نیست. اون یکی رو هم برای پروانه میخواستم!» چند وقت بعد، یک روز که داشتیم توی کوچه فوتبال بازی میکردیم، پروانه و مادرش هم داشتند میرفتند نانوایی. خسرو که توی دروازه بود حواسش رفت پی پروانه و گل خورد. بهمن سر خسرو داد زد که حواست کجاست؟ خسرو گفت همینجا. بهمن یک لگد به خسرو زد و گفت دروغ نگو. داشتی اون دخترهی کوتوله رو دید میزدی. همین که کوتوله از دهان بهمن بیرون آمد، مشت خسرو نشست توی دهانش. دهان بهمن پر از خون شد. بهمن هم با سنگ زد توی سر خسرو. پیشانی خسرو شکست و بالای ابروی چپش ۵ تا بخیه خورد. آبانِ سالی که کلاس چهارم بودیم ۹ روز پشت سرهم باران آمد. آنقدر بارید تا این که یک روز سپیدهدم سیلبند سر ریز شد و سیلاب وارد دِه شد. با داد و هوارهای مادرم بیدار شدم. حیاطمان شده بود عین استخر میرزا عبدالله. چند دقیقه بعد آب به اتاقها رسید. کتابهای من، اسباب و اثاث خانه، لباسهایمان… همه روی آب شناور بودند. وسط یک دریای گل و لای گیر افتاده بودیم؛ آب همه چیز را داشت میبرد. هر چیزی را که میگرفتیم یک چیز دیگر را میبرد. میخواستم کیف مدرسهام را بگیرم که زیر پایم خالی شد و جریان آب مرا محکم به دیوار حیاط کوبید. اگر پدرم دستم را نگرفته بود معلوم نبود تا کجا میرفتم. دم ظهر بود که شنیدم چه بلایی سر خسرو آمده. پروانه به هوای گرفتن عروسکش افتاده بود توی سیلاب. خسرو هم که جیغ و داد مادر پروانه را شنیده بود، زده بود به آب. پروانه را از آب گرفته بود، اما خودش با سیلاب رفته بود. جوری رفته بود که هیچکس نتوانست پیدایش کند. ۱۰ روز تمام با اهالی دِه رودخانهها و سیلبندها و هرجایی که به عقلمان میرسید را گشتیم، اما پیدایش نکردیم. آخرش هم یک تکه سنگ گذاشتند روی چند پاره لباس و به خانوادهاش گفتند این هم قبر پسرتان. توی مجلسش مادرِ پروانه کم از مادرِ خسرو اشک نمیریخت. میگفت خسروت جان پروانهام را خرید. مادر خسرو دو ماه بعد از غصه دق کرد و مرد. خسرو خیلی زودتر از چیزی که فکرش را میکرد قهرمان شد… * «علی آقا…» نیما دو دستی داشت تکانم میداد. «صدامو میشنوی؟ حالت خوبه؟» دوباره به مردی که توی مانیتور بود خیره شدم. یک جای بخیه بالای ابروی چپش داشت و چشمهایش یکی سبز بود و یکی قهوهای. شلوار را که برداشت یک لحظه نگاهش افتاد توی دوربین. زیر لب گفتم: «درست چشمک بزنی میذارم ببری! سبز، قهوهای، سبز، قهوهای…» اما مرد تویِ مانیتور بدون چشمک زدن از کادر خارج شد. نیما پرسید: «آقا با شمام؟ چیکار کنم؟ فیلمو بردارم برم آگاهی؟» عقلم میگفت مرد توی تصویر نمیتواند خسرو باشد، اما دلم میپرسید چند نفر توی دنیا هستند که هتروکرومی سبز و قهوهای باشند و بالای ابروی چپشان هم جای بخیه باشد؟ به نیما گفتم: «ولش کن. اومده بود ساندویچ مجانی بگیره!»
#علیرضانژادصالحی
این مطلب بدون برچسب می باشد.