داستان کوتاه مخاطبان

داستان کوتاه-شاپرک-علیرضا نژادصالحی

داستان کوتاه مخاطبان
از علیرضانژادصالحی

شاپرک

روزی که داشت از ایران می‌رفت تنها ۲۷ سال سن داشت. موهایش یک‌دست مشکی بود و چشم‌هایش خیلی خوب می‌دید. اما امروز ۶۳ ساله بود. تار موی سفید روی سرش پرشمارتر از مشکی‌ها بود و چشمانش فاصله‌ی دور را بدون عینک نمی‌توانست ببیند. مهم‌تر از این‌ها؛ وقتی می‌رفت تنها بود و حالا پدرِ یک دختر ۲۶ ساله بود. وقتی می‌رفت تنها علیرضا رحمانی جاجرودی بود و امروز عنوان پرفروش‌ترین نویسنده‌ی ایرانیِ خارج از کشور را داشت که برای تجلیل به ایران می‌آمد. هرچند که اگر اصرارهای دخترش شاپرک نبود، هرگز راضی به شرکت در این مراسم و بازگشت به ایران نمی‌شد. چون از هجوم زجرآور خاطرات می‌ترسید.
شنیده‌اید که آدم‌ها پیش از مرگ‌ تمام زندگی‌شان را مثل یک فیلم کوتاه مرور می‌کنند؟ این اتفاقی بود که از خود فرودگاه امام تا هتل پارسیان برای او رخ داد.
خانواده‌ی رحمانی و خانواده‌ی ایزدی همسایه‌ی دیوار به دیوار بودند و علیرضا و مرضیه، دخترِ یکی یکدانه‌‌ی خانواده‌ی ایزدی، هم‌بازی دوران کودکیِ هم. نصرت خان، پدرِ مرضیه، مکانیک بود و پدرِ علیرضا نانوای محل. از آنجایی که مدرسه‌ی ابتدایی روستای‌شان مختلط بود و علیرضا هم دو سالی از مرضیه بزرگتر، با هم به مدرسه می‌رفتند و برمی‌گشتند تا مواظبش باشد. همان موقع‌ها هم می‌دانست که مرضیه را خیلی دوست دارد. اما زمانی مطمئن شد که یک روز یکی از پسرهای همکلاسی‌اش، که البته هیکلش چهار برابر او بود، به زور کیک و آبمیوه‌ی مرضیه را ازش گرفت و علیرضا که تا آن روز با احدی دعوا نکرده بود، با کله رفت توی دماغ آن پسر!
آن روز با این‌که یک دل سیر از پدرش کتک خورد، تا به قول پدرش دیگر از این غلط‌ها نکند. اما از نظر خودش ارزش خوشحال کردن مرضیه را داشت.
وقتی او کلاس ششمی شد، دیگر با مرضیه به مدرسه نرفت. چون هم مدرسه‌‌ی‌شان از هم جدا می‌شد و هم از نظر بزرگ‌ترها دیگر خوبیت نداشت! اما او هرچه بزرگ‌تر می‌شد، بیشتر دوست داشت وقتش را کنار مرضیه بگذراند. از آن زمان به بعد، تنها وقتی مرضیه را می‌دید و هم‌صحبت می‌شدند که همراه مادرش به خانه‌شان می‌آمدند. علیرضا درسش خیلی خوب بود و به همین خاطر گاهی با مرضیه ریاضی کار می‌کرد. یکی از همان روزها که مادر او و مادر مرضیه مشغول سبزی پاک کردن روی ایوان بودند و او و مرضیه کنار حوض داشتند ساده کردن کسر را تمرین می‌کردند، گفت: «معلم‌مون خیلی از انشای من سر کلاس تعریف کرد.» مرضیه آن موقع کلاس چهارم بود و نمی‌دانست انشا چیست. بعد از این‌که برایش توضیح داد، اضافه کرد: «معلم‌مون گفته می‌تونم نویسنده‌ی خوبی بشم. دلم میخواد داستان بنویسم.»

تصویر مرضیه، جوری که انگار همین چند لحظه پیش اتفاق افتاده باشد، جلوی چشمش بود. دستش را زده بود زیر چانه‌اش، سرش را کج و چشم‌های بادامی‌اش را تنگ کرده بود. بعد درحالی که باد از زیر روسری آبی رنگش می‌پیچید لای موهای مشکی‌اش، با ذوق گفته بود: «اگه یه روز داستان نوشتی، میشه منم توی داستانت باشم؟»
علیرضا که این اتفاق را یک افتخار بزرگ برای خودش می‌دانست، قول داد که حتماً این کار را می‌کند. مرضیه هم گفته بود: «ولی اسمش رو بذار شاپرک. اینجوری بابام نمیفهمه واسه من نوشتیش. منم این اسم رو خیلی دوست دارم…»
*
«بابا؟»
تکان دست‌های شاپرک، علیرضا را به خودش آورد.
«باز رفتی تو خیال که آقای نویسنده!»
دلش می‌خواست به دخترش بگوید که بیش از ۳۵ سال است که در خیالش زندگی می‌کند.
از ماشین که پیاده شدند در میان استقبال گرم و پرشور کارکنان هتل، به اتاق‌شان رفتند. پنجره‌ی اتاق منظره‌ای رو به کوه‌های البرز داشت و باعث شد یک ساعتی را از فکر و خیال دور شود. شاپرک بخاطر خستگی راه به سرعت به خواب رفت، اما او دوباره به روزهای خیلی دور برگشت. به آن شب که پدرِ مرضیه بعد از کلی خواهش و تمنا راضی شد خانواده‌ی رحمانی را برای امر خیر در خانه‌اش بپذیرد. آن موقع فکر می‌کرد همه چیز به زودی تمام می‌شود. البته تمام هم شد… اما نه آن‌طور که او و مرضیه فکر می‌کردند.
نصرت خان، که در خانه حرف حرف او بود، اول خدمت نرفتن علیرضا را بهانه کرد. بعد که مادرِ علیرضا گفت حرف‌های‌شان را بزنند تا علیرضا برود خدمت و برگردد، نصرت خان آب پاکی را ریخت روی دست‌شان. گفت نمی‌خواهد دخترش که در خانه‌ی پدری حسرت یک مسافرت خوب و یک لباس درست و حسابی به دلش مانده، در خانه‌ی شوهر هم آرزو به دل بماند. علیرضا که درسش خوب بود قول مردانه داد که وقتی از خدمت برگشت به دانشگاه برود و به واسطه‌ی دایی مادرش که در لندن استاد اقتصاد بود، یک شغل نان و آب دار هم در خارج از کشور دست و پا کند تا مرضیه حسرت چیزهایی که پدرش گفت را نکشد. مرضیه هم در حالی که گوشه‌ی چادر سفیدِ گل‌گلی‌اش را به دندان گرفته بود به پدرش گفت:

«بابا نصرت من کی از شما مسافرت راه دور و لباسِ روز خواستم؟»
نصرت خان سرِ مرضیه فریاد کشید و گفت تو این چیزها را نمی‌فهمی و مثل این پسر در خواب و خیال زندگی می‌کنی. زندگی قصه نیست و سختی دارد. سختی‌های زندگی هم پول می‌خواهند! مرضیه با گریه از اتاق بیرون رفت و علیرضا هم چند روز بعد، با گریه لباسِ خدمت به تن کرد. سربازی‌اش را که تمام کرد مرضیه شیرینی خورده‌‌ی پسر عمویش بود. شیرینی خورده که نه… نصرت خان شیرینی را به زور بهش خورانده بود. به همین راحتی! مثل خیلی از زندگی‌های آن موقع که به همین راحتی سر بریده می‌شدند.
*
با هجوم دوباره‌ی این خاطرات، مطمئن بود اگر بخوابد باز هم کابوس شب عروسی مرضیه را خواهد دید. آن جشن را به چشم ندیده بود، اما در کابوس‌هایش آن مراسم را با ریزترین جزئیات می‌دید. قرص قلبش را، که دوباره تپش‌هایش نامنظم شده بود، خورد و تا صبح قهوه نوشید و سیگار کشید و به منظره‌ی بیرون چشم دوخت. اگر موفق می‌شد دخترش را راضی کند، یک دقیقه پس از پایان مراسم هم دوست نداشت در ایران بماند.
*
مراسم با شکوهی برایش تدارک دیده بودند.
در مانیتور بزرگی که پشت سرش قرار داشت عبارتِ «مراسمِ تجلیل از علیرضا رحمانی جاجرودی، نویسنده‌ی رمان پرفروش شاپرک» به چشم می‌خورد. از آنجایی که هیچ‌وقت سخنور خوبی نبود، خیلی خلاصه حرف زد و قرار شد بعد از جواب دادن به یک سوال، از مجموعه سوالات خبرنگارانِ روزنامه‌ها و نشریات مختلفی که حضور داشتند، مراسم امضای کتاب داشته باشند و… تمام.
مجری مراسم یکی یکی اسامی را می‌خواند و آن‌ها سوال‌شان را می‌پرسیدند.
«نفر اول، خانوم زهرا سماواتی از مجله‌ی هنری ابریشمک»
دختر جوانی از ردیف دوم بلند شد.
«استاد میشه بفرمایید چه مدتی رو برای نوشتن این اثر صرف کردین؟»
آهی کشید و درحالی که مطمئن بود شنیدنش یک هزارم سختی تجربه کردنش را ندارد، گفت:
«بیش از ۱۵ سال.»
مجری نفر دوم را معرفی کرد.
«آقای احمدرضا بردبار از خبرگزاری مهر.»
«جناب رحمانی، این داستان واقعیه؟»
سوالی که منتظرش بود را با همان جواب همیشگی پاسخ داد:
«همه‌ی داستان‌ها تلفیقی از واقعیت و خیال‌اند.»
اسم نفر سوم خوانده شد.
«خانوم شاپرک ایزدی از روزنامه‌ی ادیبان.»
باور اسمی که شنیده بود برایش سخت بود. دستش را به دو طرف میز کنفرانس گرفت. احساس کرد تپش‌های قلبش دوباره از حالت عادی خارج شده است. دختری از انتهای سالن بلند شد:
«آقای رحمانی اسم کتاب و شخصیت اصلی از کجا اومده؟ حقیقت داره که بخاطر دخترتون این اسم رو گذاشتین یا قصه‌ی دیگه‌ای پشت این اسمه؟»
بعد به شانه‌ی زنی که کنارش نشسته بود دست کشید و با رضایت ادامه داد:
«البته من هم باید از مادرم بخاطر اسم زیبایی که برام انتخاب کرده تشکر کنم. چون باعث شد من با شخصیت اصلی داستان شما هم اسم باشم. این برای من اتفاق خیلی جالبی بود.»
دیگر نه صدای دخترک را می‌شنید و نه صدای هیچ‌کس دیگر را. پشت گردنش تیر می‌کشید و نفسش به سختی بالا می‌آمد. با وجود لرزش شدید دست‌هایش، عینکش را از روی میز برداشت و نگاه کرد. مادرِ آن دختر از جایش بلند شد. دستش را جلوی صورتش گرفت و درحالی که تلاش می‌کرد هیچکس متوجه اشک‌هایش نشود، در میان تعجب دخترش به آرامی به سمت در خروجی رفت. او مرضیه بود و رفتنش آخرین تصویری بود که علیرضا پیش از مرگ دید.
فردای آن روز، روزنامه‌های فرهنگی با تیتر درشت نوشتند:
«حمله‌ی قلبی، جانِ نویسنده‌ی معروف را گرفت.»
مرضیه هیچ‌وقت نفهمید علیرضا سرپرستیِ آن دختر را به عهده گرفته بود، چون چشم‌هایش شبیه چشم‌های مرضیه بود!

نویسنده :علیرضا نژادصالحی