نمیدانم تقصیر را گردن چه کسی یا کسانی بیندازم که مرا از درس خواندن بیزار کردند...
انتشار : 30 - خرداد - 1401 - 00:18
کد خبر : 7932
مشاهده : 618
جلال مظاهری
متولد ابادان، ساکن شاهین شهر
از نسل قدیم اعضاءکانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان آبادان
شروع داستان نویسی از سال ۵۴، در سال ۵۵ نفر سوم داستان نویسی در کانون با داستان گنجشک.
از سرگیری نویسندگی از سال ٩٧ بعد از سه دهه.
عضو کانون نویسندگان شاهین شهر
به یاد برادر عزیزم مرحوم علیرضا که عاشق حلبیسازی بود.
صدای چکش
نمیدانم تقصیر را گردن چه کسی یا کسانی بیندازم که مرا از درس خواندن بیزار کردند و علاقه را در من کشتند. میخواستم ترک تحصیل کنم اما نمیدانستم کدام یک از معلمهایم از همه بیشتر مقصر بودند که من از درس زده شدم؛ آقای محسنی معلم املا که مرتب به من گیر میداد و میگفت: “بچه کی میخواهی املایت را درست کنی؟ الان چند ساله دانشآموز من هستی و سال به سال بدتر میشی. دلم میخواهد یک نمرهی حسابی بیاری!” یا معلم تاریخ که خیلی خشک بود یا آن معلم علوم. شاید هم مقصر خودم بودم. دانشآموز تنبلی بودم و استعداد درس خواندن نداشتم. تا این جا هم خودم را به زور رسانده بودم، چند سال درجا زده و رفوزه شده بودم که بیشتر به خاطر املایم بود. شاید هم از آن تابستانی که به دکان حلبیسازی پسرخالهام رفتم و آن صدای چکش توی گوشم پیچید و دیگر ولم نکرد، دل به درس ندادم. اولین بار پسرخالهام این موضوع را کشف کرد که من به درد درس خواندن نمیخورم و در عوض استعداد حلبیسازی دارم. پسرخالهام از ضربههایی که برای درست کردن سطل روی ورقهای گالوانیزه میزدم، فهمیده بود. خودش ساعتها میایستاد و ضربات چکشم را میدید و کیف میکرد و میگفت:” تا حالا شاگردی مثل تو نداشتم! تو میتونی یک استاد خوب حلبیساز بشی.” بعد به دستهای بزرگم نگاه میکرد و میگفت: “دستات جون میده برای کار با ورق.”
این حرفها مرا هوایی میکرد و حس خوبی پیدا میکردم. دلم میخواست صبح تا شب توی دکان باشم و کار کنم، چکش به دست بگیرم، سندان را توی زمین فرو کنم و ورقهای سفید چینکو ژاپنی را ببرم و با آن سطل و چیزهای دیگر درست کنم. احساس میکردم وقتی آن جا هستم حالم خوب است و آرامش دارم و دیگر استرس و نگرانی نداشتم که هر لحظه آقای محسنی بیاید و به خاطر نمرهی املا جلوی بچهها سکهی یک پولم کند.
گاهگاهی از راه مدرسه به دکان میرفتم و کار میکردم. یک بار مادرم مرا آنجا دید. یک لحظه ایستاد و با حالت تعجب من و پسرخالهام را نگاه کرد. نگاهش بیشتر متوجهی او بود که بیچاره زیر بار نگاه مادرم رنگ از رخسارش پریده و به من و من کردن افتاده و دست و پایش را گم کرده بود. مادر چادر گلگلیاش را روی سرش جا به جا کرد و با اشاره به من فهماند که به خانه بروم. اما من این پا آن پا کردم تا ببینم با او چکار میکند. پسرخالهی بیچاره سرش را پایین انداخته بود. او به مادرم احترام میگذاشت. مادر با عصبانت گفت: ” اوسا عبدالله نمیدونی با این کارت، این پسر رو هوایی میکنی و دیگه دل به درس نمیده؟”
پسرخاله با حالت متواضعانهای گفت: “خاله جان این بچه این کار رو دوست داره. من چکارش کنم، میاد اینجا نمیتونم که بهش بگم نیا.”
مادر برگشت و چپ چپ به من نگاه کرد و گفت:” غلط کرده. میخوای مثل دوتا کاکای دیگهات بشی؟”
پسرخاله دوباره گفت: “این با اون دوتای دیگه فرق میکنه. تا حالا شاگردی مثل اون نداشتم! این پسر استعداد داره و من از او یک استاد حلبیساز درست میکنم. اگر این کارِ ادامه بده استاد خوبی میشه. من بهت قول میدهم خاله جان.”
مادر با شنیدن این حرف از کوره در رفت گفت: “غلط کرده. اگر از فردا این جا ببینمش اوسا عبدالله حلالت نمیکنم.”
بعد راه افتاد و من از ترس، بدون خداحافظی از پسرخاله کتاب و دفترم را برداشتم و پشت سرش راه افتادم. میدانستم توی خانه باید منتظر دعوای او باشم.
مادرم دلش نمیخواست من هم مثل سهراب و بهرام درس را ول کنم. او دوست داشت من دیپلم بگیرم و یک کار حسابی برای خودم پیدا کنم و برای خودم کسی بشوم؛ نه مثل بهرام که به خاطر لجبازی با پدرم درس را ول کرد و شاگرد شوفر شد یا مثل سهراب که اصلاً اهل درست خواندن نبود. بعد از آن ماجرا مادر چهار چشمی مراقب من بود. اگر چند دقیقه دیر میکردم چادر سر میکرد و میآمد دکان اوسا عبدالله و اگر من آن جا بودم یک دعوای حسابی با من و اوس عبدالله به راه میانداخت.
اوایل فکر نمیکردم این قدر مادرم در مورد رفتن من به دکان جدی باشد. ولی کاری کرده بود که دیگر پسرخاله سایهی مرا با تیر میزد و من حق نداشتم سمت دکانش بروم. بدجوری از مادرم حساب میبرد. از زمانی که دیگر دکان نمیرفتم، احساس میکردم صدای چکش توی گوشم بیشتر شده است. حالم خوب نبود و حوصله نداشتم کاری انجام دهم. سرکلاس که میرفتم هوش و حواسم آن جا نبود و تنها صدای چکش بود که توی گوشم میپیچید و نمیگذاشت متوجهی درس باشم. حتی به همین خاطر چند بار از معلم تاریخ و معلمهای دیگر کتک نوش جان کردم. وقتی از مدرسه به خانه میآمدم با هیچ کس حرف نمیزدم. یک گوشه کز میکردم و توی خودم بودم. مادرم وقتی حال مرا میدید کلافه میشد. نمیدانست چکار کند. چند بار زیارت سیدعباس۱ رفته و نذر کرده بود که حالم خوب شود.
آخرسر هم دخیل ملاعلی شد تا برایم سرکتابی باز کند و دعایی بنویسد تا شاید این صدا از وجودم خارج شود.
یک شب بدون اینکه متوجه شوم دعایی زیر بالشتم گذاشت و صبح که میخواستم به مدرسه بروم مجبورم کرد تا شربتی را که ملاعلی داده بود، بخورم. توی مدرسه دلپیچه گرفتم به طوری که از زنگ اول تا زنگ آخر را توی توالت بودم. بعد افتادم توی خانه و از دل درد به خودم پیچیدم. مادرم نمیدانست چکار کند. جرأت نداشت چیزی به پدرم بگوید. بابا چند بار پرسیده بود که: “به این بچه چه دادی که مریض شده؟” و مادر هیچ نمیگفت. من هم به خاطر اینکه موضوع حل شود و پدر به مادرم گیر ندهد، گفتم: “توی مدرسه یه چیزی خوردم و مسموم شدم.”
مادر زیر چشمی مراقب من بود که ببیند من به پدر چه میگویم. وقتی ماجرا را نگفتم احساس کردم نفس راحتی کشید. بعد از آن قضیه مادر کمتر به من گیر میداد. دیگر از خیر دعا و معجون گذشت و سیاستی دیگر در پیش گرفت و مهربانتر شد و از آروزهایش گفت؛ دلش میخواست مثل عبدی پسر همسایهمان باشم که کارمند شرکت نفت شده بود و توی بوارده جنوبی به او خانه داده بودند و حالا برو بیایی داشت. دلم نمیآمد به او بگویم که صدای چکش هوش و حواسم را برده است و نمیگذارد که به هیچ چیزی فکر کنم.
هر روز ظهر توی مسیر مدرسه قبل از اینکه به خانه بروم، یک گوشه میایستادم و کارکردن پسرخالهام را نگاه میکردم. صدای چکش برایم یک آرامش بود. وقتی نزدیک دکان او میشدم و به صدای چکش او گوش میدادم، تمام حرفهای معلم و اتفاقاتی را که برایم افتاده بود، فراموش میکردم. دلم پر میزد که بروم توی دکان سندان را بردارم و توی زمین بکارم و شروع کنم سطل و استنبلی بسازم و با حلبهای خالی پنیر، ناودانی درست کنم. وقتی کار میکردم تمام هوش و حواسم به همان کار بود. هیچوقت چنین حس و حالی نسبت به درس نداشتم. با اینکه برای تمرین املا با تلاش زیاد کلی دفتر سیاه میکردم ولی نمیدانم چرا یاد نمیگرفتم. در حالی که آن موقعها وقتی پسرخالهام چیزی را به من میگفت، زود یاد میگرفتم و درست میکردم طوری که از تعجب شاخ درمیآورد که چطور من توانستم سطل یا استنبلی درست کنم.
وقتی به دکان او میرسیدم، میترسیدم جلوتر بروم چه برسد به اینکه داخل دکان شوم. مادر پسرخاله را قسم داده بود که مرا راه ندهد. حالا میدانم پسرخاله به احترام مادرم اجازه نمیداد من کاری بکنم.
آخرین جرقه را آقای محسنی زد. توی کلاس نشسته بودیم که وارد شد. دفتر املای بچهها را روی میزش گذاشت و با عصبانیت به من نگاه کرد و شروع به خواندن نمرههای املا کرد. به من که رسید گفت:” چقدر تو رو تحمل کنم؟ باز که تر زدی نمره ٢ آوردی! چه کارت کنم؟” دفترم دستش بود، به طرفم آمد در حالی که سرتا پایش را خشم گرفته بود، نزدیک من آمد و دفتر را به طرفم پرت کرد و گفت:” گم شو. از کلاس برو بیرون تا بعد به حسابت برسم!” من با عجلهی تمام کتاب و دفترم را برداشتم و با ترس از کلاس بیرون زدم. جلوی کلاس درس ایستاده بودم. حیاط خلوت بود؛ صدای بعضی معلمها میآمد بخصوص صدای معلم تاریخمان که با آب و تاب تاریخ را درس میداد. بعضی بچهها که میرفتند آب بخورند، چپ چپ به من من نگاه میکردند انگار که مجرمی را دیدهاند. نمیدانستم چه بلایی میخواهد سرم بیاید. دل توی دلم نبود و طاقت ایستادن تا آخر زنگ را نداشتم. دل به دریا زدم و از مدرسه بیرون آمدم. نمیدانستم کجا بروم! اگر به خانه میرفتم، مادر بو میبرد که من حتماً کار خلافی انجام دادهام و پوستم را میکند. نفهمیدم چه شد یک مرتبه خودم را روبروی دکان اوس عبدالله دیدم؛ انگار صدای چکش مرا به سمت دکان میبرد. میترسیدم جلو بروم و فقط نگاه میکردم. پسرخاله پای چرخ حلبیسازی ایستاده بود و داشت درز سطل را میگرفت. نمیتوانستم جلوتر از این بروم. همینکه آمدم و کار کردن او را تماشا کردم برایم بس بود. آرام شده و همهی حرفهای آقای محسنی را فراموش کرده بودم. میخواستم دل به دریا بزنم و بروم جلو و کل ماجرا را برای پسرخالهام تعریف کنم و بگویم دیگر نمیخواهم به مدرسه بروم اما جرأت نداشتم. میدانستم او به خاطر مادر اجازه نمیدهد که به دکان نزدیک شوم. از طرفی خبر داشتم که پسرخاله از گناوه۲ سفارش صد تا سطل و استنبلی گرفته و نیاز به کمک دارد.
در این فکر و خیال بودم که پسرخالهام را روبروی خودم دیدم که میگفت: ” اینجا چکار میکنی؟ چرا مدرسه نیستی؟”
با دیدن او دست و پایم را گم کردم و گفتم:” معلم مون از کلاس بیرونم کرد!”
– باز چکار کردی که بیرونت کرد؟
– املا نمره نیاوردم، از کلاس بیرونم کرد.
– چرا نرفتی خونه؟
میترسم. اومدم اینجا کار کنم بعد برم خونه. –
نمیتونم بزارم کار کنی. به خالهام قول دادم.-
دیگه نمیخواهم برم مدرسه، میخواهم کار کنم.-
– بهتره بری خونه. ما رو با خاله درگیر نکن.
– من درس رو دوست ندارم. تا این جا هم که آمدم به خاطر مادرمه. قرار نیست که همه درسخوون بشن. خود شما چرا درس نخوندی؟
پسرخالهام با شنیدن این حرف مانده بود چه بگوید. آخر بهش گفتم: ” اگر شما نخواهی میرم پیش اوسا اسدالله. بهم گفته بیا پیشم.”
با شنیدن این حرف لحظهای رفت توی فکر و نگاهی به اوسا اسدالله انداخت که توی دکانش کار میکرد بعد گفت: “باشه ولی مواظب باش خاله نبیندت.” با شنیدن این حرف انگار دنیا را به من داده باشند، با خوشحالی کتاب و بقیهی وسایل را گذاشتم کنار و ایستادم پای چرخ.
از فردا مدرسه نمیرفتم. یک دور میزدم تا پسرخاله بیاید و در دکان را باز کند. من اول لباسم را عوض میکردم و بعد کف دکان را جارو میزدم؛ یک مقدار آب میپاشیدم تا حین کار خاک بلند نشود. این چند روز دیگر صدای چکش توی گوشم نبود. آرام شده بودم و حس خوبی داشتم و دیگر نگران این نبودم که کسی مرا برای نمره املا مسخره کند.
نمیدانم چه کسی به مادر خبر داده یا از کجا بو برده بود که من توی دکان پسرخاله کار میکنم. آن روز استاد عبدالله نبود و من مشغول کارم بودم که یک مرتبه با آن چادرش پیدایش شد. هیچ راه فراری نداشتم و توی بد مخمصهای گیر افتاده بودم. نمیدانستم چکار کنم؛ زبانم بند آمده بود. منتظر عکسالعمل مادر بودم. خودش هم با دیدن من شوکه شده بود و انتظار نداشت پسرخاله بعد از آن دعوا مرا به دکانش راه بدهد، چه برسد که مشغول کار هم باشم.
لحظهای ایستاد و مرا تماشا کرد. بعد بدون اینکه به من چیزی بگوید راهش را گرفت و رفت. من مات و مبهوت تماشایش کردم. فکرکردم الان میرود طرف خانه پسرخاله که با او دعوا کند. اما دیدم پیچید توی لین و رفت طرف خانه. در نگاهش چیزی بود که فرو ریختم و نمیدانستم چکار کنم. فقط رفتن او را تماشا میکردم.
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0