نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
داستان کوتاه از
علیرضانژادصالحی
کافه شلوغ بود و چون نمیشد کتاب خواند، با تلفن همراهم سرگرم بودم که صدای دخترانهای پرسید: «اجازه هست؟» سرم را بلند کردم و نگاهش کردم. ناشناس بود. با تعجب گفتم: «بفرمایید!» درحالی که صندلی را عقب میکشید تا بنشیند گفت: «ببخشید که گیجتون کردم! از استوریهاتون متوجه شدم پاتوقتون این کافهست آقای نویسنده.» نشست و ادامه داد: «من یکی از فالوورهای شمام و اومدم تا ازتون بخوام قصهی من رو بنویسید.» به گارسون اشاره کردم و گفتم یک فنجان قهوه برای مهمان ناخواندهام بیاورد. سپس به دختری که روبرویم نشسته بود با دقت بیشتری نگاه کردم؛ صورتی گرد با پوست روشن و چشمانی غمزده که غمش حتی از پشت شیشهی عینک هم قابل لمس بود. طبق عادت همیشگیام یک اسم برایش در نظر گرفتم؛ حنا… آن هم بخاطر موهای حناییاش که از زیر شال بیرون ریخته شده بود. انگار که ذهنم را خوانده باشد و قصد اصلاح داشته باشد، گفت: «من نازنینم… نازنین رمضانی.» آمدن گارسون وقفهای بین صحبتهای نازنین انداخت. «میخواستم قصهی عاشق شدنم رو براتون تعریف کنم و شما هم بنویسیدش.» لبخند زدم و گفتم: «اگه خاص باشه، حتما!» لحظهای مکث کرد و گفت: «قصهی هرکس از نظر خودش خاصه. با این که میتونستم اینستاگرام بهتون پیام بدم، اما ترجیح دادم از زبون خودم و به صورت حضوری بشنوید تا شاید عشقی که توی کلماتم میبینید رو بهتر بتونید با کلمات منتقل کنید.» کنجکاو شده بودم… و همین برای شروع کافی بود. ضبط صوتم را از جیبم بیرون آوردم و روشنش کردم. آن را روی میز گذاشتم و به آن اشاره کردم: «من و همکارم سراپا گوشیم!» چیزهایی که از اینجای داستان به بعد میخوانید را من ننوشتهام. حرفهای نازنین است که ضبط صوت برایتان روایت خواهد کرد: «اولین باری که دیدمش اواسط مرداد بود. من معلمم و اون روز هم برای یه سری امور کاری باید میرفتم بانک. خسته بودم و بیحوصله. نوبتم شد و رفتم باجهای که شمارهم رو صدا زده بود. متصدی که، طبق تابلویی که روبروش بود، مهرداد آشور نام داشت با لبخند شروع کرد به انجام دادن کارهام، که شامل تلفنبانک و یک سری برنامه دیگه و چندتا فرم اداری بود. توی همین بین که داشت کارهای من رو انجام میداد متوجه شدم که مدام زیرزیرکی نگاهم میکنه. چند باری بهش اخم کردم، اما انگار نه انگار! بعد از اینکه متوجه شد معلمم، به همین بهونه شروع کرد به حرف زدن. اهل کجایید؟ عه زنجان؟ پس همشهری هستیم. معلم چه مقطعی هستید؟ عه ابتدایی چه خوب. خوشبحال اون بچهها! کدوم پایه و… منم با بیحوصلگی به سوالاش جواب میدادم تا این که گفت از اونجایی که همشهری هستیم، میشه بعدا باهاتون هماهنگ کنم که خواهرم رو بفرستم پیش شما کلاس؟ با تعجب گفتم بعدا؟ خندید و گفت شمارهتون رو دارم دیگه! اخم غضبناکی کردم و گفتم بهتون کتاب معرفی میکنم… و از بانک رفتم. هنوز به خونه نرسیده بودم که گوشیم زنگ خورد؛ شماره ناشناس… خودش بود! گفت میخواستم شما هم شماره منو داشته باشید. از سماجتش هم لجم در اومده بود و هم خندهم گرفته بود. از همون روز به دلیل مشکل خواهرش توی درس ریاضی چند باری پیام داد و حرف زدیم و توی همین پیام دادنها به بهانهی این که میخواد یه کلیپ از روش تدریس یه نفر دیگه برام بفرسته، آیدی اینستاگرامم رو گرفت. بعد از اون بیشتر حرف میزدیم. گهگداری برام توی تلگرام یا اینستاگرام کلیپ میفرستاد. یه بار یه کلیپ جشن تولد فرستاد و بعدش گفت ۱۶ شهریور تولدشه. با خنده گفتم یعنی دارین میگین که باید براتون هدیه بخرم؟! اونم خندید و گفت ما که از این شانسا نداریم.
صبح روز ۱۶ شهریور یه کیک خریدم و دادم به یه پسربچه که ببره بانک. نمیدونستم چرا این کار رو میکنم. بهش گفتم تحت هیچ شرایطی نمیگی این کیک رو کی بهت داده… و منتظر شدم؛ اما خبری از مهرداد نشد. بعد از ظهر که داشتیم حرف میزدیم بهش گفتم خوشمزه بود؟ گفت پس کار تو بود. الان زنگ میزنم که تشکر کنم. گفتم نه نمیشه، سر کلاسم. ولی نبودم. حقیقتش از هم صحبت شدن باهاش خجالت میکشیدم. هرچقدر که خودش اهل بیرون رفتن بود، من نبودم. آخر هفتهها و تعطیلات زیاد شمال میرفت. توی یکی از همین تعطیلات هم بهم گفت میاد دنبالم تا باهم بریم بیرون. هرجوری بود خودم رو راضی کردم که باهاش برم. اومده بود دم در خونه دنبالم. هرچقدر پرسیدم نگفت آدرس رو از کجا آورده؛ شاید از روی فرمی که توی بانک پر کردم برداشته بود! اون روز اولین باری بود که با هم میرفتیم بیرون. حس عجیبی داشتم. خجالت توام با نگرانی. حتی نمیتونستم اسمش رو صدا بزنم. بهش میگفتم آقای آشور! هرچقدر که من سختم بود حرف بزنم مهرداد خوشحال و هیجانزده بود. با کلی اصرار از طرف مهرداد، بازی کردیم؛ نون بیار کباب ببر! اولش کلی پشت دستم رو کبود کرد و بعد خودش نوازشش میکرد. روز خیلی خوبی بود. از اون روز به بعد صمیمیتمون بیشتر هم شد.
دانشگاه باز شد و قرار شد برم دانشگاه و از اونجایی که دانشگاه من رامسر بود از هم دور میشدیم. میگفت اینم رشتهست تو میخونی؟ اینم دانشگاهه تو میری؟ به خودم گفتم بهونهشه. دلش برام تنگ میشه! بهش گفتم دیگه شما به بزرگی خودت ببخش استاد. و از اون به بعد به جای آقای آشور، اسمش شد استاد! چند وقت بعد ماشینش رو فروخت. اما همینم باعث نمیشد نیاد دنبالم. قبل از رفتنم یه بار با اسنپ اومد دنبالم و رفتیم همون کافه قبلی؛ اوایل پاییز بود. با دلخوری گفتم چیه این پاییز آخه، غم دنیا آدم رو محاصره میکنه. با خنده گفت چرا؟ خوبه که. گفتم به قول جمشید نگا نارنگیا رو… نگا نارنجیا رو…! چشمکی زد و گفت جمشید یارش رفته بود خب. واسه همینم پاییزش غمگین بود، پاییز تو چرا غمگینه؟ گفتم نمیدونم. چند روز مونده بود به دانشگاهم که قرار شد برام خواستگار بیاد. بهش زنگ زدم گفتم میتونی بیای دنبالم بریم بیرون؟ پرسید چیزی شده؟ گفتم قراره برام خواستگار بیاد… نمیخوام خونه بمونم. میخوام بپیچونم. در کمال ناباوری جواب داد بمون و آشنا شو… و نیومد دنبالم. هرچند که اون روز بخاطر مریض شدن مادرم خواستگاری کنسل شد، اما رابطه من و مهرداد از همون روز خیلی تغییر کرد. بعضی وقتا شبا ساعت سه زنگ میزد و منی که تا قبل از آشنایی با مهرداد از بوی دود سیگار متنفر بودم، وقتی مهرداد به سیگارش پک میزد من از پشت گوشی کیف میکردم. تا قبل از ماجرای خواستگاری هر روز صبح بهم پیام میداد، اما از اون روز به بعد دیگه خبری از این توجه نبود. دیر جواب میداد. کوتاه جواب میداد. بیحوصله بود… همه چیز یک دفعه بهم ریخت. توی همون روزا یه اتفاق عجیب افتاد. داشتم توی خیابون قدم میزدم که یک نفر شبیهش رو دیدم. مثل مهرداد قد بلند بود، پالتوی مشکی و بافت زرد تنش بود. درست همون لباسهایی که مهرداد هم داشت. وقتی متوجه دختری که کنارش بود شدم، قلبم چند لحظه از حرکت وایساد. وقتی لپ اون دختر رو کشید دلم میخواست زمین دهن باز کنه و من رو ببلعه. همونجا شمارهش رو گرفتم و درجا جواب داد. اما اونی که توی خیابون بود مهرداد نبود! بهش گفتم زنگ زده بودم حالت رو بپرسم. کمرت که درد میکرد خوب شد؟ و هرجوری بود با چندتا جمله بیخود جمعش کردم تا شک نکنه. من فهمیدم دلم لرزیده، فهمیدم عاشق شدم، اما دیر شده بود. منی که صبحم با صبح بخیرهای مهرداد شروع میشد حالا سهمم از تلگرامش عبارت last seen recently بود. پروفایلهاش رو چک میکردم، ویسش رو با صدای بلند گوش میکردم. همهی کارایی که یه روزی بنظرم مسخرهترین کارای دنیا بودن رو به میل خودم داشتم انجام میدادم چون… عاشق شده بودم. منتها خیلی دیر…» دستش را دراز کرد و دکمهی خاموش ضبط صوت رو فشار داد! لبخند تلخی زد و گفت: «تموم شد!» با چشمهای گرد شده پرسیدم: «تموم شد؟ اما این که خیلی مبهم بود. در واقع اون هنوز نمیدونه شما عاشقش شدین. درسته؟» طره موهایش را زیر شالش مرتب کرد و گفت: «چون منم نمیدونم اون عاشقمه یا نه.» ضبط صوت را برداشتم و توی جیبم گذاشتم. با جدیت گفتم: «اما هر داستانی باید یه پایان منطقی داشته باشه. چه اون پایان شاد باشه، چه غمگین. داستان شما پایان نداره.» دلخوری توی چین های پیشانیاش نمایان شد. از جایش بلند شد و گفت: «پس یعنی نمینویسیدش؟ باشه عیب نداره.» همین که خواست حرکت کند صدایش زدم: «خانوم رمضانی…» برگشت و نگاهم کرد. ادامه دادم: «اتفاقا مینویسمش و میذارم توی کانالم. از بقیه هم میخوام اونقدر دست به دستش کنن تا برسه به دست مهرداد شما.» خندید و گفت: «اسم من نازنین نیست آقای نویسنده. از اسم مستعار استفاده کردم. برای مهرداد هم همینطور.» من هم خندیدم و گفتم: «مهم نیست اسم واقعی مهرداد این داستان چیه یا اسم واقعی شما حنا هست یا نه. مهم اتفاقات داستانه. اینجوری هرکسی که قصهش مثل قصهی مهرداد و نازنین این قصه مبهمه، شاید براش پایان منطقی دست و پا کرد.» سری تکان داد و گفت: «امیدوارم…» نازنین قصه که رفت داشتم به پایان داستانش فکر میکردم و قهوهی توی فنجانش که یخ کرده بود…
نویسنده: علیرضا نژادصالحی
تنظیم پریسا توکلی
دبیر بخش فرهنگی
این مطلب بدون برچسب می باشد.