نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
داستان کوتاه مخاطبان از تینا خمیس فر
عروسک مو طلایی
نداشتنش دردناک بود، دردناکتر از تمام زخمهایی که در زندگی اش داشت. درد آن کودکی را میگویم که هرروز جلوی شیشه ی مغازه ی اسباب بازی فروشی، بین آن همه عروسکهای زیبا، فقط به موطلایی مورد علاقه اش نگاه میکند. نگاهش میکند تا تک به تک نخهای ابریشمی را طوری به خاطر بسپارد، که شبها، در میان تاریکی های رقصان فضا، گیسوان درخشان عروسک، نوری برای چشمانش باشد . عروسک موطلایی برای دخترک یادآور همان دوستی بود که چند سال پیش از دست داده بود. دختری که نه نامش را می دانست ، نه نام خانوادگی اش و نه سنش را .موهای طلایی موجدارش بر روی پیراهن گل-گلی صورتی اش مانند رود طلا میان باغ گلها بود. او دختری بود که همیشه به حرفهای هانا گوش میداد. هانا در چشمانش نگاه می کرد و با خودش فکر می کرد که چطور کسی میتواند چشمان درشت و عسلی-ای مانند او داشته باشد. دختری که تابستان دوسال قبل در پارک پشت خانه شان با او دوست شده بود. تنها دوستی که هانا تا به روز مرگش کنار خود دیده بود. او می دانست که هیچگاه در حصار زمان زندگی اش، ورود به فروشگاه و بدست آوردن آن عروسک را نمی بیند. جاده بر خلاف قدمهای هانا طولانی بود. قدم زدن در آن پیاده روی کنار خیابان برایش لذتبخش بود. نگاه کردن به درختان سر به فلک کشیده و مقایسه ی آنها، با گیاهان سر به زیر مسیر برایش دوستداشتنی بود. خیابان به گونه ای خلوت بود گویی عابرانش را کشته اند و او تنها بازمانده است. هانا هرروز همان جاده را میگرفت و ساعتها تا آن مغازه ی کوچک قرمز رنگ میرفت تا بتواند حتی شده لحظه ای عروسکش را ببیند؛ انگار که زیباترین عروسک جهان است. هانا دختر ده ساله ای بود با موهای خرمایی کوتاهی همچون پرهای گنجشک زمستانی بر گردنش. قواره ی کوچک و ظریفش در لباسهای سایز بزرگش گم میشد. چشمانش، همانند انعکاس آسمان در آینه، آبی بود. صحبت کردن را خوب بلد بود اما ترجیح می داد طوفانهای افکارش را همانجا در میان دریاهای ذهنش به زنجیر ببندد. هرروز، هر ساعت، دقیقه به دقیقه میترسید. میترسید که مبادا کسی آن مسیر را طی کند، این بار به جای او، پا در آن مغازه ی خوشحالی فروشی بگذارد و زیبایش را بردارد و ببرد. لحظه به لحظه در سرما و گرما به دیدار او میرفت . خیالهای کودکانه اش، خاطره هایش، روزش را برای او از پشت شیشه ی خاک گرفته ی ویترین بازگو می کرد. در خانه تمام صحبتش توصیف عروسک بود . شاید بگویید هر رفتی بازگشتی دارد. اما آیا دارد؟ هانا آن خط خاکیِ یکطرفه ی منتهی به کلبه ی قرمز را میرفت و بازمیگشت. اما در جمعه ای از آن بهمن ماه دلگیر، آخرین بازمانده، جانش را در میان مسیر جا گذاشت… خیابانها برای کودکی ده ساله مانند جنگلی بود برای پرنده ای که بال پر زدن دارد اما دانش آن را ندارد. کسی به دیگری رحم نمیکرد. سرعت نماد قدرت بود و در آن میان جان انسان سیلی-ای بود بر روی صورت آن حیوانها. وقتی جان گرفته میشد سرعت ها کم میشد، قلب به جای هیاهو بر روی تخت منطق می نشست. اما هیچ چیز دلگیری آن مرگ، در غروب خورشید جمعه را توجیه نمیکرد. بدن بیجان هانا که با تن سرد خودرویی در آن خیابان برخورد کرده بود، بر زمین تکیه کرده بود .چشمان آبی او دیگر نور آسمان را منعکس نمیکرد. طوفانهای افکارش دیگر انگیزهای برای خروج از آن بند و زنجیرها نداشتند. اما بسیار خاطره ها و حرفها مانده بود. خاطره ها و حرفایی که هنوز موطلایی آنها را نشنیده بود. پیکر کوچک هانا را طی مراسمی طولانی، همراه جمعی از دوستان و آشنایان به خاک سپردند. صدای گریه و شیونهای مادر در سرتاسر آن خاکزار میدوید. بر روی تن کوچک دخترک پتویی از خرواری خاک انداخته بودند .چشمانش را می بندد، تنش میلرزد از خشم، از نفرت، از انزجار، به خود میگوید نفس عمیق بکش باید یک راه فراری باشد؛ نیست. تا کیلومترها آن ورتر بوی خون تمام این کره ی خاکی را گرفته و راه فراری نیست. با چشمانی به سرخی خون دخترش بر زمین و صدایی احاطه شده از بغض گفت: -بسیار لطف کردید آمدید جسمهایی به ظاهر انسانی قلب خود را در غم درک نشدنی مادر شریک میدانند. خود را شریک غم میدانند چرا که خیال میکنند، ذره ای از آن درد نامفهوم را میفهمند. در انتهای روز خانوادهای سیاهپوش ماندند و پیکر فرزند از جان عزیزترشان بر زیر خاک. پدر خانواده دستان مادر را گرفت و او را به محل خداحافظی دخترشان با این سرزمین توخالی برد. خیابان خلوت است. هوا گرفته است. گویی هوا تب دارد. جلوی درب مغازه می ایستند . هردو پا بر مسیری گذاشتند که کودک هرروز از آن برای دیدن یک چیز عبور میکرد. به ویترین اشاره کرد. -آن عروسک موطلایی را میبینی؟ سولماز مادر هانا بود. چشمان آبی روشنی داشت و تارهای سفید لابلای موهای خرمایی صافش طیف زیبایی از رنگ در چهره اش میساختند. قواره ی ظریفش کنار همسر چارشانه اش به چشم نمی آمد. دریای اشک در چشمانش با بغض زندانی شد .میدانست، هردو میدانستند او کیست و چیست. هردو روز و شب درباره ی آن عروسک شنیده بودند .با این که چشمان پدر خیس شده بود، قطره های غمگین را از گونه های همسرش پاک میکند و با لبخندی که تمام غمهای دنیا پشتش خوابیده است به او میگوید : این همان نور امیدیست که درباره اش آنقدر زیبا حرف میزد. این همان عروسکی ست که هانا عاشقانه دوستش داشت اما هیچگاه به ما محل او را نگفت. فقط، بخاطر آن کاغذ های بی ارزشی که به خواسته ها ارزش میدهند. پولی که ما برای برآورده کردن آرزویش نداشتیم.. صدای زنگ در مغازه به صدا در آمد، مردی با موهای گندمی و پوستی چروکیده عروسک را از درون ویترین برداشت. آن را بیرون آورد. -میشناختمش صدای گرفته و چهره اش خبر از سن بالایش میداد. سولماز با دستمالی مچاله شده باران چشمانش که شبیه به دریای خونین بودند را پاک کرد
پیرمرد عروسک را در دستهای سولماز گذاشت. -هرروز او را می دیدم، فکر نمیکردم روزی مجبور شوم به جای صورت شادش پیکر بیجانش را در کف خیابان روبروی خود ببینم. این عروسک را دوست داشت .هدیه ای از من به شما. +متشکرم اما چرا آن را به خودش ندادید؟ فروشنده از سخن بی ریای پدر جا خورد. لحظه ای فکر کرد و سرش را پایین انداخت .جوابی نداد.. جوابی نداشت که بتواند آن خانواده ی داغدار را راضی کند .صدای مادر هانا آنچنان بالا رفت که حتی توجه عابران مرده را هم جلب کرد. -اگر این عروسک بی ارزش را به دخترم میدادی هیچگاه مجبور نبودم بدن کوچکش را زیر چند متر خاک در آن سرما رها کنم. صدایش میلرزید و اشکهایش بر صورت سفیدش جاری میشد. پدر دوباره تشکر کرد و همسرش را سوار ماشین کرد. سکوت وصف نشدنی آن چند لحظه در ماشین، مملو از خشم و غم بود . به خانه رسیدند. کلید را در قفل در چوبی خانه انداختند. در با صدای ناخوشایندی باز شد. روبروی در، مبلمانی خاکستری و رنگ و رو رفته و قدیمی که برخی درزهایشان پاره شده بود به چشم میخورد. کلید را روی میز گرد کوچک کنار مبل انداخت. بر روی دیوار گچی، دو تابلوی عکس از خانواده، با قابی طلایی آویخته شده بود. خانه در تاریکیِ روشنی به دام افتاده بود. چراغها دیگر آن نور سابق را به فضای خانه تقدیم نمیکردند. شاید هم، دیگر آن نورهای آویزان از سقف برای دور کردن سایه های مرده ی خانه کافی نبودند . سولماز به طرف اتاق دخترش راه افتاد. در راهرو، قابهای کوچک از عکسهای هانا، بر روی دیوار را برداشت. وارد اتاق شد و قابها را همراه با عروسک بر روی تخت گذاشت .لحظه ای به روبرویش نگاه کرد. زنده ترین شئ در آن صحنه عروسک موطلایی بود .پتو را بر روی عروسک کشید، سر آن را بوسید. -خوب بخوابی دختر قشنگم از اتاق بیرون رفت. چندی نگذشت که عروسک تبدیل به هانا کوچولوی خانه شد. سولماز هرروز آن را هنگام غذا خوردن، قدم زدن، تماشای تلویزیون و… کنار خود میگذاشت. انسانها دروغگوهای ماهری اند. آنها نه تنها به یکدیگر بلکه در تمام روز به خود دروغ میگویند. این روزها تکرار میشود و آنها هرهفته، هرماه، هرسال، تا ابد و برای همیشه به خود دروغ میگویند. امید دروغیست که ما هرروز در گوشه ذهنمان تکرارش میکنیم. ترس دروغیست که ما در قلبمان تکرارش میکنیم و عشق زیباترین دروغیست که ما به روحمان یادش میدهیم. دروغ میگوییم که باران را دوست داریم. دروغ میگوییم که موسیقی بهمان آرامش میدهد. دروغ میگوییم که رقصیدن شادِمان میکند. ما باران و موسیقی و رقص را دوست نداریم. بلکه فرد و خاطرهای را دوست داریم که با این چیزها به یادمان میآید. در آغاز زندگی ما نه باران و برف. نه شب و روز. نه آهنگ و رقص. بلکه انسانها بودند. و ما احساس و ادراک را از آنها آموختیم پس ذهنمان ناچار است در انتهای هر چیزی که به خیالش دوست دارد آنها را به یاد بیاورد.
نویسنده: تینا خمیس فر تنظیم پریسا توکلی
این مطلب بدون برچسب می باشد.