داستان کوتاه

داستان کوتاه ( عشق در نگاه اول) از پریساتوکلی

اولین لحظه که دیدمش ترانه ماه و ماهی حجت اشرف زاده توی اتاقک ذهنم پخش شد

عشق در نگاه اول!

“عشق در نگاه اول
استاد این عبارت رو روی تخته نوشت و گفت آقایون نظر، تجربه، خاطره ای اگه دارید بنویسید شاید بشه از مجموع اتفاقات مکتوب یه کتابچه عاشقانه در آورد.
نوشتم:
اولین لحظه که دیدمش ترانه ماه و ماهی حجت اشرف زاده توی اتاقک ذهنم پخش شد. با مانتو فیروزه ای و شال و کیف قرمزش زل زده بود به نگاره های دیوار کاشیکاری شده، صورتش رو نمی دیدم اما اون ترکیب رنگ و نقشِ زیبا، توی حافظه چشمم موندگار شد.
کارم که تموم شد، سر میدون سوار تاکسی خطی شدم. راننده تاکسی در طلب آخرین مسافر صداش رو توی هوای پاییزی ول داده بود. صداش سوار باد می شد و تا چندین متر اون طرف تر، هم پرواز برگای نارنجی میشد. سرم توی گوشیم بود که مسافر چهارم هم سوار شد و راه افتادیم. بادی که از پنجره جلو به صورتم می خورد، عطر یاس داشت. یه نگاه انداختم، دیدم سرنشین جلو، همون ماهیِ حوضِ کاشیه.سرخوشانه صورتش رو تا اونجایی که میتونست از پنجره، رو به آسمون داده بود بیرون، با کف دستش فشار باد رو لمس می کرد و دنبال قطرات بارون احتمالی بود. چنان کودکانه سرمست بود و کیف میکرد که حال منم خوب شد. هنوزم صورتش رو نمی دیدم. حتی توی آینه بغل هم یه تصویر محو ازش پیدا بود. تقارن و تکرار اتفاقات امروز برام جالب شده بود. خورشید داشت دست و پاشو جمع میکرد و لحاف ابر روی آسمون پهن شده بود. نم نم بارون یهو تبدیل به یه بارون سیل آسا شد. به آخر خط که رسیدیم، حتی نمی شد ده قدم زیر بارون پیاده رفت. هر کس چتر نداشت دنبال سرپناه میگشت. تاکسی ایستاد، دویدم سمت پیاده رو، زیر بالکن یه خونه قدیمی پناه گرفتم.
مسافر بغل دستیم هم همین کار رو کرد، نفر بعد، ماهی حوض کاشی بود که سمت راستم ایستاد، چند نفر دیگه هم اومدن. مهربون تر ایستادیم تا همه جا بشن. فاصله ها اینقدر کم شد که آرنجم خورد به بازوش. برگشتم بگم ببخشید که…
اون لحظه شد لحظه رقم خوردن سرنوشتم. چنان آهسته عذرخواهی کردم که انگار صدام از ته چاه بیرون اومد. فکر کنم حالتم مضحک شده بود که گل لبخند میون صورتش نشست و با حرکت سر نشون داد که مشکلی نیست. وقتی خندید، دلم در عمق کوچک ترین گودال دنیا، وسط چال گونه هاش غرق شد. من به نگاه اول عاشق شدم و دیگه فارغ نشدم.

نویسنده:

#پریسا_توکلی