داستان کوتاه « عین فیلمهای فردین » به قلم جلال مظاهری

عین فیلم های فردین وانت سه چرخه جلو درب خانه ایستاده بود، فکر کردم که اینجا چکار می کنه، کاکا بهرامم همراه با راننده وانت از خانه بیرون آمدند گفتم:” چه خبر شده”؟ لبخند زد و گفت:” برو ببین؟ “اگر درست حدس زده باشم، بهرام کار خودش را کرد. آن چیزی را که منتظرش بودم […]

عین فیلم های فردین

وانت سه چرخه جلو درب خانه ایستاده بود، فکر کردم که اینجا چکار می کنه، کاکا بهرامم همراه با راننده وانت از خانه بیرون آمدند گفتم:” چه خبر شده”؟ لبخند زد و گفت:” برو ببین؟ “اگر درست حدس زده باشم، بهرام کار خودش را کرد. آن چیزی را که منتظرش بودم رسید. این نشانه ی پایان جنگ میان پدر و مادرم بر سر او بود و اینکه مادرم توانسته بود حرفش را به کرسی بنشاند، پایان گفتگوهای زرگری شان، دست آخر من هم به آروزیم رسیدم، و حالا می توانستم نفس راحتی بکشم. پوز بهمن و ننه اش رو به خاک بمالم و تمام بچه ها را به خانه مان دعوت کنم.

با سرو صدای بچه ها از خانه بیرون آمدم، آنچه را که منتظرش بودیم و بهمن و ننه اش از هفته قبل توی لین جار زده بودند، هر جا نشسته گفته شوهرم قراره یه تلویزیون قسطی بخره، بخصوص وقتی مادر توی جمع بود، با آب و تاب بیشتری این موضوع را بیان می کرد، می خواست لج مادر را در بیاورد و نشان دهد که وضع مالی شان بهتر از ما است. با این حرف ها می خواست فخر بفروشد، مادر تحمل نداشت، بلند می شد، می آمد خانه. دعوای مادر با ننه بهمن از خواستگاری فرخنده برای کاکا بهرامم و جواب ردی که دادند، چیزی که اصلا انتظارش را نداشتیم، اینکارش باعث شد رابطه شان شکر آب شود.

همه بچه ها دور وانت سه چرخه ای که جلو خانه شان ایستاده ، جمع شدند و چهارچشمی به جعبه بزرگ داخل وانت زل زدند، انگار چیز عجیبی دیده باشند، با صدای ننه بهمن همه بچه ها کنار رفتند، راه را باز کردند او با سینی اسفندی که دستش بود و مرتب جلویش تاب می داد، زیر لب چیزی زمزمه می کرد، همراه راننده و شاگردش وارد کوچه شدند، همان طور که سینی را می چرخاند، با صدای بلند که همسایه های که دور طبق مش مریم نشسته بودند بشنوند می گفت:” چشم حسود کور بشه که نتونه ببینه.” بعد با اشاره او راننده و شاگرد وانت جعبه تلویزیون را بلند کردند و آوردند پایین، سینی اسفند را دور جعبه چرخاند، بعد آن را داخل خانه بردند. دل تو دل بچه ها نبود، می خواستند محتویات درون جعبه را ببینند، تنها منتظر یک اشاره که بریزند داخل، اما هیچ کس جرات نداشت. اخلاق او را می شناختند، می دانستند که چه اعجوبه ایست، از طرفی امیدوار بودند حداقل بهمن خبر از جعبه جادویی بدهد و اینکه کی می توانیم بیاییم داخل و آن را از نزدیک ببینیم.

بهمن در چارچوب درب ظاهر شد، درحالی که لبخند بر لبانش بود و احساس شادی و غرور می کرد. سر تا پایمان را برانداز کرد، منتظر بود که ما به پایش بیفتیم، التماسش کنیم که اجازه دهد برویم داخل و ما نیز منتظر بودیم که لب تر کند. خبر از ایماء و اشاره نبود، فقط با حالتی خاص نگاه مان می کرد، قاسم به خاطر اینکه دل او را بدست بیاورد در حالی که لبخند می زد گفت :”کاکا می شه بیایم تلوزیون رو ببینیم ؟.” بهمن نگاهی به قاسم و بعد به ما انداخت و گفت : “ننه م نمیزاره!” بعد رفت داخل . همه ی بچه ها هاج و واج همدیگر را نگاه می کردند، نمی دانستند چه عکس العملی نشان دهند، اسماعیل سکوت را شکست و گفت:” ننه بیامرزا! انگار چی خریدن!” بعد با ناراحتی رفت، با رفتن او همه پخش شدیم .

جلو در بخانه همه جمع شده بودیم، لحظه شماری می کردیم، دلمان لک می زد که برویم داخل و از نزدیک این جعبه جادویی رو ببینیم، کاسه صبر مان به سر آمده بود، داشتیم کلافه می شدیم، می خواستیم به سیم آخر بزنیم، ولی می ترسیدیم،که یک مرتبه دیدم اسماعیل رفت داخل خانه و با حالت التماس گفت: “ننه می شه بشینم تلوزیون ببینم ؟ ”

او اخمی کرد و بعد گفت:” بیا بشین! ولی سرو صدا نکن.” اسماعیل با شنیدن این حرف انگار دنیا را به او داده باشند با خوشحالی گفت:” چشم!” بعد نشست پشت سر بهمن، با این حرکت، دل و جرات پیدا کردیم، یواش یواش بدون سرو صدا داخل شدیم و همانطور که او با اخم نگاه مان می کرد نشستیم.

همه چشم دوخته بودیم به تلویزیون، من توی کتابخانه کانون دیده بودم. ولی خیلی از بچه ها ندیده بودند و برایشان تازگی داشت. داخل کمدچوبی قرار داشت، سمت راستش چند دکمه کوچک و بزرگ بود. وقتی ننه بهمن تلویزیون را روشن کرد لحظه ای بعد صدایی و پشت سرش تصویری آمد، یک مرتبه بچه ها تکانی خوردند ،انگار از چیزی ترسیده باشند عقب رفتند، تصویری در چارچوب شیشه ظاهر شدکه حرکت می کرد، مثل ما حرف می زد. با صدای خنده بهمن بچه ها به خودشان آمدند، لحظه ای بعد لبخند روی لب های شان ظاهر شد و ترس شان ریخت، هوش و حواسشان رفت توی تلویزیون و چشم دوختند به صفحه و دیگر توی این دنیا نبودند.

کارمان شده بود عصر ها جلو خانه صف ببندیم و منتظر فرمان ننه بهمن باشیم که اجازه دهد وارد خانه شویم، البته با شرط و شروط، اول هیچ کس حق نداشت سروصدا کند، دوم همه باید پشت سر بهمن بنشینند، او هر وقت خندید ما هم حق داشتیم….

غیر از ما؛ زنها مشتری پر و پا قرص دیدن تلویزیون بودند. ننه بهمن جرات نداشت به آنها چیزی بگوید، آنها بعد از ما می آمدن و می نشستند توی حیاط کنار او قلیان می کشیدند تا وقتی شوهرش نیامده بود تلویزیون می دیدند.

آمدن تلویزیون و جولان دادن بهمن شروع شد، برای خودش پادشاهی می کرد، بچه ها برای اینکه دلش را به دست بیاورند هرکاری می کردند، هر دستوری می داد باید اطاعت می کردیم، والا از دیدن تلویزیون خبری نبود، مثل فیلم سازدهنی، که توی کتابخانه کانون دیده بودم، عین بلایی که عبدو سر امیرو و بقیه بچه ها می آورد، او برای زدن ساز دهنی همه کار می کرد، بهمن هر چی دلش می خواست سر ما می آورد. وقتی امیرو را به اون وضع می دیدم خیلی ناراحت می شدم، من تحمل کارهایی که بهمن انجام می داد را نداشتم، اعصابم خرد می شد، میان دوراهی مانده بودم، از یک طرف عاشق تلویزیون بودم مثل امیرو که عاشق ساز دهنی بود، از طرفی نمی توانستم رفتار او را تحمل کنم. من هم باید مثل امیرو در پایان فیلم ….

خودش مقصر بود، در راه مدرسه جلوی بچه ها چیزی گفت می خواست حالم رو بگیرد، منم زدم به سیم آخر، زدمش او هم مثل بچه ننه ها زد زیر گریه، دوید طرف خانه شان، بعد مادرش چه الم شنگه ای به پا کرد کوچه را گذاشت رو سرش، تمام همسایه ها غیر از مادرم ریختند بیرون، می دانست حریف زبان این زن نمی شود، او هم طرف خانه ما نمی رفت، می فهمید مادرم سر خواستگاری دخترش فرخنده دل پری از او دارد و اگر پاپیچش شود کار به جای باریکی می کشد، فقط توی کوچه داد و فریاد کشید، وقتی دید مادرم بیرون نیامد، دست بهمن را گرفت و رفت. می دانستم بعد از این قضیه دیگر باید فاتحه دیدن تلویزیون را بخوانم .

من و مادرم به کاکام نگفتیم، اما نمی دانم کی به او گفته بود، وقتی آمد، عین فردین هنرپیشه توی فیلم های مورد علاقه اش درخانه را زد بهم و وارد شد، کاردش می زدی خونش در نمی آمد، عین او فیگور گرفته بود و مادرم مثل توی فیلم ها کلی قربان صدقه اش رفت و التماسش کرد تا آرام شد، ولی بهرام گفت:” سر لجش می روم موتورمو می فروشم یه تلوزیون می خرم ….”

وقتی این حرف را زد انگار برق گرفتم، پریدم بالا با حالت ناباورانه گفتم:”کاکا راست میگی؟” مادر فرصت نداد او جوابم را بدهد، توی ذوقم زد و چشم غره رفت برایم. گفت:” بشین بچه!” می فهمیدم کاکام وقتی یه حرفی می زنه عین فردین پاش می ایسته، انگار دنیا رو بهم داده باشند، می خواستم داد بزنم مثل توی فیلم ها که مردم برای قهرمان فیلم کف می زدند، دست بزنم و بپرم تو بغلش، ولی از ترس مادر چیزی نگفتم.

از زمانی که دنیای کاکام شده سینما، به خاطر همین عشق بود که مدرسه را ول کرد و تا ششم درس خواند هر چه مادر اصرار کرد فایده ای نداشت. می خواست کار کند که دستش تو جیب خودش باشد عین فردین پول در بیاورد، محتاج کسی نباشد. می خواست تلویزیون بخرد که به بابام و ننه فرخنده ثابت کند مثل فردین اهل کار و زندگیست و می تواند دخترش را خوشبخت کند.

بابام می توانست زودتر از اینها تلویزیون رو بخرد، موقعیت بابام نسبت به شوهر ننه بهمن که روی تاکسی مردم کارمی کرد بهتر بود، چون اوکارگر شرکت نفت بود، از طرفی یکی از فامیل های بابام داخل بازار تلویزیون می فروخت. کاکام همان رادیو را از او خرید بود. ولی بابام مخالف بود نمی خواست پای این وسایل تو خانه ما باز شود، بقیه هم عین او شویم، شاید یکی ازدلایلش هم مذهبی بودن و اعتقادی به این چیزها نداشت. چون سر خرید رادیو همین مشکل را داشتیم مخالفت می کرد. ولی کاکام خرید، آن هم به خاطر اینکه مادر داستان شب گوش کند، کلی دعوا کرد و بعد راضی شد، یعنی توی عمل انجام شده قرار گرفت، وقتی خانه نبود کاکام رادیو را آورد، به احترام مادر چیزی نگفت، بعد خودش مشتری پروپا قرصش شد. به جای اینکه گوش تیز کنه کی اذان مسجد گفته می شود به رادیو گوش می داد که سر وقت اذان می گفت.

نمی دانم وقتی مادر ماجرای خرید تلویزیون را به بابام بگوید چه خواهد شد، دوباره مثل خرید رادیو مخالفت می کند و جنگ می شود و باز گفتگوهای زرگری شروع خواهد شد.آنچه که انتظارش را داشتم و پیش بینی می کردم اتفاق افتاد. وقتی مادر در مورد تصمیم او گفت، البته به زبان زرگری که من متوجه نشوم، از کوره در رفت و گفت:” غلط کرده می خواد این بچه رو مثل خودش کنه، که فکر و ذکرش بشه تلوزیون ” .

مادرم گفت :”می خواد با پول خودش بخره!”

بابام عصبانی شد وگفت:” نمی خواد باپولش بخره، پولشو پس اندازکنه برای آینده اش.”

دوباره گفت” :این چیزا آدمو از زندگی میندازه، چیزهایی رونشون می ده، که برای بچه ها خوب نیست!”

مادرگفت:” مگر ما از اون ننه بهمن چی کم داریم؟”

بابام گفت:”هیچی، من دلم نمی خواهد این وسیله بیاد تو خونه ام.”

بعد به خاطر اینکه از زیر حملات مادر فرار کند، ایستاد به نمازخواندن.

چهره مادرم تو هم رفت و ناراحت شد، همیشه همین جور بود، مادر کوتاه نمی آمد سر لج ننه بهمن دلش می خواست کاکام تلویزیون بخرد، باید کاری می کرد که بابام رضایت می داد، جنگ شروع شد دست بردار نبود. از اولش می فهمیدم مخالفت می کند، می دانستم این جنگ طولی نخواهد شد و پیروز این نبرد مادر بود و بس.

جرو بحث شان از زمانی که کاکام قهر کرد و دیگر خانه نمی آمد بیشتر شد، اگر هم می آمد آخر شب، زمانی که بابا خواب باشد. مادرعین مادر فردین برایش آنچه را که دوست داشت آماده می کرد و می داد می خورد، قربان صدقه اش می رفت و دلداریش می داد. می گفت:” بابات خیر و صلاحت را می خواد .” او را امیدوار می کرد که بابا را راضی می کند، چیزهایی می گفت که مادر ها به پسرانشان توی فیلم می گفتند.

این خبر توی لین پیچیده بود که قرار است کاکام تلویزیون بخرد، حتی به گوش ننه بهمن و فرخنده هم رسید . بچه ها مرتب سوال می کردند که ببینند این خبر راست است یا نه؟ با شنیدن این حرف بچه ها سر ذوق آمده بودند خسته بودند از رفتار بهمن و ننه اش، من هم خوشحال بودم که چنین اتفاقی خواهد افتاد و می توانم پوز بهمن را به خاک بمالم، که دیگر من و بچه ها را اذیت نکند و همه را به خانه مان راه خواهم داد.

بعضی وقت ها خودم برایش غذا می بردم، خبرها را کف دستش می گذاشتم، آنچه را که می خواست بداند برایش می گفتم، حتی از فرخنده، همیشه منتظر بود خبری از او برایش بیاورم، با اینکه مادرش نمی گذاشت کاکام را ببیند ولی یواشکی می آمد بالای پشت بام و با هم حرف می زدند. مثل فیلم ها، کاکام می بردش توی رویا و از فیلم های عاشقانه فردین حرف می زد. از رویاهای خودشان می گقتند، گاهی با هم سینما می رفتند. بعد از اوضاع خانه برایش می گفتم و از جنگ و دعوا، اینکه بابا کوتاه نمی آمد، امیدوارش می کردم. نگران نباش تلویزیون را می خری. همانطور که رادیو را خریدی. بعد ازتلویزیون که قرار است بخرد با هم حرف می زدیم.

شاید یک چیز فراتر از علاقه، عاشق فیلم و تمام زندگیش سینما ، هر فیلمی توی شهر می آوردند باید می رفت می دید. می آمد برای من و فرخنده با چنان آب و تابی تعریف می کرد که نگو، به همین خاطر من شیفته اش بودم و فرخنده عاشقش، بابام مخالفش .پدر از این نوع زندگی که آدم همیشه فکر و ذکرش فیلم و سینما باشه خوشش نمی آمد، می گفت آدم باید مردکار باشه که بتونه زندگیشو بچرخونه. نمی خواست من هم مثل او شوم. شاید به همین دلیل ننه بهمن فرخنده را به او نداد. می گفت:” این مردها به درد زندگی نمی خورند!” بابام حق را به او می داد، که مخالفت کرده با این ازدواج، با اینکه فرخنده هم دست کمی از کاکام نداشت، سر به هواتر از او بود، ساعت ها می ایستاد و به حرفهایش گوش می داد.

نمی دانم کی و چطور خودش را به پشت بام و بالای سرم رساند، جای حساس فیلم بود. اصلا حواسم به او نبود، نمی دانم کی مرا لو داد، از روی پشت بام تلویزیون تماشا می کردم، بعضی از بچه ها برای خود شیرینی لوم داده بودند، گوشم را گرفت و از رو زمین بلندم کرد. صدای خنده بچه ها از توی حیاط خانه بلند شد، تازه به خودم آمدم که در چه مخمصه ای افتادم، احساس می کردم مثل یک پرنده کوچک که اسیر عقاب شده اما قیافه ننه بهمن به کرکس بهتر می آمد تا به عقاب، نمی شد فرار کرد. گوشم را سفت گرفته بود اوضاعم بد بود، باید یک جوری خودم را خلاص می کردم. خوشحال بود الان می توانست تلافی بلایی که سر پسرش آورده بودم را بیاورد، باید خودم را از چنگالش رها کنم، از طرفی می ترسیدم، اگرمادرم بفهمد و بیاید بالای پشت بام چه الم شنگه ای خواهد شد، آن وقت بود که مادرم تلافی همه بلاهایی را که سرمن و کاکام آورده سرش بیاورد. جوری صدایش را بلند می کرد که مادرم بفهمد، انگار می خواست صدای فریادم را او بشنود. منتظر بود که بیاید بالا، باید هر جور شده خودم را نجات دهم. نمی خواستم مسخره دست بچه ها شوم، فرخنده به دادم رسید، از پایین صدایش زد گفت :”مش مریم کارت د اره؟” همین که یه خورده دستش شل شد، احساس کردم گوشم آزادتر شده تونستم از دستش در روم، قبل از اینکه بجنبد مرا بگیرد از روی چینه پریدم روی پشت بام خانه مان و از راه پله قبل از اینکه مادرم جلویم سبز شود و از ماجرا بویی ببرد خودم را به کوچه رساندم.

باید پیام را به او می رساندم یعنی مادرم گفت:” برو بگو بابات راضی شده!” نمی دانستم چکار کنم، خودم را به او رساندم، نفسم بالا نمی آمد زبانم بند شده بود، تند تند نفس می زدم، فقط یک کلمه می گفتم تا او متوجه شود، شاید از خنده روی لبهایم فهمید، با خوشحالی گفت:” بابا قبول کرد؟” و من تنها با سر، حرفش را تایید کردم .

مادرم اسفند دود کرده بود دور سر کاکام می چرخاند، با صدای بلند که همه همسایه ها بخصوص ننه بهمن بشنوه برایش دعا می کرد و مرتب می گفت:” بترکه چشم حسود که نتونه ببینه.” من الان احساس می کردم دنیا را به من دادند و دنیای تازه ای به رویم باز شده.

جلال مظاهری ۹۸/۰۳/۱۳ ساعت ۱:۲۵ روز سه شنبه قشم